مجله میدان آزادی: در صد و سومین صفحه از پرونده «پرواز بر فراز آشیانه سیمرغ» به سراغ فیلم «اسفند» ساختهی «دانش اقباشاوی» رفتهایم. ریویوی نقد و بررسی این فیلم را که به قلم محمدصالح فصیحی نوشته شده در ادامه خواهید خواند:
صفر:
فیلم «اسفند» فیلمی در ژانر معماییهیجانی، ساختهی دانش اقباشاوی از فیلمهای اکرانشده در جشنوارهی فجر ۱۴۰۳ است. فیلمی دربارهی شهید علی هاشمی که سعی میکند با نگاهی نو بخشی از زندگی این شهید را در اواخر سال ۱۳۶۲ روایت کند. از بازیگران این فیلم میتوان به رضا مسعودی، مهدی زمینپرداز و خیام وقارکاشانی اشاره کرد.

پوستر فیلم «اسفند» ساختهی «دانش اقبالشاوی»
یک: درآمدی از حاشیه به متن
شاید اگر شما هم پیگیر اخبار حوزهی فیلم و سینما باشید، حواشی فیلم «اسفند» به گوشتان خورده باشد. فیلمی که دست روی شخصیتی گذاشته است که پیش از این دستمایهی یک فیلم مستند شده بود (مستند «زیر صفرِ مرزی»، ساختهی مهدی افشارنیک)، و همچنین در کتابهایی چون «هوری»، «گمشدهی من»، و «قرارگاه سری نصرت» دربارهاش گفته شده است. این فیلم قرار بود زودتر از اینها به نمایش دربیاید. یا درستتر: زودتر از اینها ساخته شود. منتها فوت مادر شخصیت داستانیِ فیلم در دنیای واقعی و فوت یکی از تهیهکنندگان فیلم، ساخت آن را عقب انداخت تا جایی که به فجر ۱۴۰۳ رسید. فیلمی به کارگردانی دانش اقباشاوی و سرمایهگذاری و همکاری بنیاد فارابی و سازمان فرهنگی اوج.
دو: خلاصهای از داستان فیلم اسفند
علی هاشمی (با بازی رضا مسعودی) کسی است که در بیست و هفتسالگی شهید میشود. کسی که با همان سن کمش خاری در چشم دشمن میشود و گلی که بر تن داغ کشور میروید. کسی که با سن کم سردار هور است و پاسبان مناطق جنگی و مجنون. شروع فیلم هم از همینجاست؛ از یک بازجویی. بازجویی علی از یکی از زیردستانش. علی فرماندهی اطلاعاتی بوده، منتها نه یک فرماندهی عادی. او کسی است که وقتی مأموریت منطقهی هور را شروع میکند کارش بهقدری مخفی بود که حتی مقامات هم از آن خبر نداشتند. فیلم از جایی شروع میشود که در اوایل جنگ، قرار است دربارهی منطقهی هور تحقیقی شود. حالا این هور یا حر کجاست؟ هور، حر یا هورالعظیم خودمان، جایی لب مرز در سی کیلومتری اهواز است. یک منطقهی پاک و خالص و بکر. منطقهای تودرتو، پر از بوته و خار و خس و خاشاک و میان آن همه کویر، زخمیترین واحهی آنجاست. با یک دکل که بالای آن، یک سکه هست که یک سوی آن ریال ایران و سوی دیگرش ریال عراق است. مردم ایران و عراق خوش و راحت و بسامان آنجا زندگی میکردند تا اینکه جنگ میشود. همان اوایل جنگ علی به آنجا میرود تا پلی باشد برای دفاع از ایران. علی به آن منطقه میرود و شروع میکند به صحبت کردن و گفتوگو با تمامی اهالی آنجا. البته که دستتنها هم نبود و منابع داشت. میرود آنجا تا هم موقعیت را بسنجند، هم موقعیتهای نیروی زمینی و دریایی ایران را تحلیل کند. سال ۱۳۶۲ است. قبل از عملیات خیبر. این بخش از داستان که بخش کمی هم نیست، پردهی دوم فیلم است. البته اگر اصولاً بتوان پردهای برای این فیلم متصور شد. چراکه هر چقدر توپ و تانک و جنگ و تفنگ نشان داده شود، هر چقدر که توانایی سازندگان در جلوههای ویژه برای مخاطب نمایش داده شود که البته پیشرفت در جلوههای ویژه نویدی است برای سینمای ما و تنها حسنِ این فیلم است، اما باز مخاطب بهدنبال داستان میگردد.
داستان و ما ادراک ما داستان؟! نه اینکه مخاطب وسط فیلم ـ یعنی درست در پردهی دوم فیلم و در جایی که نویسنده باید قلابش را انداخته باشد ـ به خمیازه بیفتد و خوابش بگیرد. آن هم نه یک خواب راحت، چراکه صدای بلند توپ و انفجار و تفنگ، مخاطب را بیخواب میکند. فکر نمیکنم کسی خواب خانه را به خواب روی صندلی گران و مزدحم فجر ترجیح بدهد.
سه: قبل و بعد از اسفند
آقای اقباشاوی بعد از ساخت فیلم «تاج محل»، کمکم اسمش سر زبانها افتاد. هرچند که منظور از سر زبانها، همان اندکاهالی سینماست. در اواسط تابستان 1402 خبرهایی پخش شد مبنی بر اینکه قرار است سریالی با محوریت شهید هاشمی برای تلویزیون ساخته شود. کتابی نیز به نام «قرارگاه سری نصرت» از نشر سورهی مهر چاپ شده که خاطرات عباس هاشمی است. این کتاب قرار بود فیلمنامه شود و فیلمنامه هم به یک سریال تبدیل شود. سریالی نوشتهی مهدی سجادهچی، به کارگردانی مهدی جعفری. گویا سه سال هم روی این کتاب و فیلمنامه تحقیق شده بود و وضع به گونهای جدی بود که گفته میشد این سریال، دومین سریال از سهگانهی جغرافیای مظلوم میشود و به روی آنتن میرود. اما ماهها گذشت تا اینکه خبر رسید فیلمی به نام «اشک هور» در همین جشنواره روی پرده میرود و دقیقاً با پخش فیلم «اسفند» مصادف است و عجیب اینکه هر دو فیلم دربارهی یک نفرند.

چهار: پردهی دوم: دوزخ
نمیدانم علاقهی فیلمساز به ترکیب نماهای روی دست و تصاویر مستندوار با تصاویر سینمایی به چه علت بوده است، اما در این پردهی دوم که بخش اعظمش گفتوگو است، ما گفتوگوهایی طبیعی درست عین صحبتهای روزمره داریم که شعاری نیستند. البته که میزان گفتوگوهای عربی و ترجمه زیاد است اما نکتهی مهمی که از خلال همین گفتوگوها به چشم میخورد و روی هدف نمایش فیلم دست میگذارد، این است که ما در مواجهه با فیلم با دو چیز روبهرو میشویم: یکی شخصیتی به نام علی هاشمی که مانند تیپیکال شهیدان شخصیت اول فیلمها یا داستانها، جذبه دارد و مرد است و قوی و پر از احساس و عاطفه است و تلاشگر و خستگیناپذیر. اینها درست و عین حقیقت. اما فیلم اگر تلاش میکند که فیلمی شخصیتمحور باشد، باید زوایای شخصیت این شهید را به ما نشان بدهد. نه اینکه اگر ما این شهید را به فیلم «منصور» یا فیلمی چون «تکتیرانداز» بردیم، باز به لحاظ هویتی تغییری نکند. اگر قرار است یک پای شخصیت داستان ما روی زندگی واقعی باشد، باید تشخص زندگی واقعی آن شهید در فیلم نمایش داده شود تا هم شخصیتش برای عناصر هنریفرمیک درون فیلم ساخته شود، هم اینکه مخاطب بتواند بین این شهید با شهیدان دیگر در فیلمها یا سریالهای دیگر وجه تمایزی را درک کند. حالا وقتی که بخش زیادی از فیلم به گفتوگو اختصاص داده میشود، باید که این گفتوگوها درونیات این شهید ما را برملا کنند، اما نمیکنند. کلیشهایاند. یا بهتر: کلیشهای نوشته شدهاند.
اما کلیشهی مهمتر یا موضوع دومی که در ارتباط با گفتوگوها با آن مواجه میشویم این است که در سکانسهای مختلف فیلم به این موضوع اشاره میشود که ایرانی و عراقی در وسط جنگ با همدیگر ارتباط خوبی دارند و این موضوع، با وجود ارتباط خوبی که ایران و عراق در زمان کنونی دارند؛ کمی برخلاف تصویری است که از روایات تاریخی جنگ هشت ساله به ما به ارث رسیده است. این بینش که مردم ایران و عراق ذاتا با هم مشکلی ندارند و اشتراکات فرهنگی بسیاری دارند، یک بینش فرهنگی و پساجنگی است و طبیعی است که در بحبوحهی جنگ و در وضع نظامی چنین بینشی بین مردم وجود نداشته باشد.
طبیعی است که در منطق جنگ، خون، خون میطلبد و پیشروی کسانی چون علی هاشمی، حتی اگر تا به کربلا هم میرسید، باز جنبهی دفاع داشته است. در جنگ که حلوا خیرات نمیکنند. همانطور که در آن تپه، نیروهای زمینی عراق، ایرانیها را به رگبار میبندند و بعد هم میآیند بالای سرشان و تیر خلاص را میزنند به پیشانیِ سرخِ شهادتشان. شاید هم باز رفتهایم در یَجِر الکلام: اما هرچه باشد، هر چقدر که سینمای ایران در ظاهر و جلوه پیشرفت کند، باز هم این فیلم با چنین سوژهی محشری پای لنگ داستاننویسیاش عیان است. نه جلوه، نه بازیگر، نه موسیقی، نه دوربین روی دست و نه تکهتکه کردن اجساد و خونهای مصنوعیواقعی، نمیتواند مخاطب را پای فیلم بنشاند. اگر هم بنشاند، برای خود فیلم نیست، برای حسرت است: «حیف سوژهی خوب.»