مجله میدان آزادی: سوم آگوست، سالروز درگذشت «الکساندر سولژنیتسین» نویسندهی شهیر و جنجالی روسیه است. به همین مناسبت خانم «مینو رضایی» نگاهی داشته اند به رمان «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ». این یادداشت را بخوانید:
در دههی هفتاد و هشتاد خورشیدی، در کنار این که ادبیات ما خیز بلندی برای پرداختن به ادبیات جنگ به خصوص در قالب تاریخ شفاهی برداشته بود، اتفاق غیرمنتظره و البته خوشایند دیگری هم افتاد. شکل گرفتن ادبیات ضد جنگ در عراق. اما این ادبیات چگونه شکل گرفت؟ پاسخ کوتاه است: از داخل اردوگاههای ایران! بسیاری از اسرای عراقی چه این که بعد از آزادی به عراق بازگشته باشند و چه این که به ایران پناهنده شده باشند شروع به نگارش خاطرات خود از دورهی صدام، جنگ و البته آنچه از مسئولان ایرانی در اسارت دیدند کردند. این قضیه باعث شد «عراق» از داخل اردوگاههای «ایران»، صاحب ادبیات ضدجنگ شود. چیزی که مسئولان وقت حزب بعث هرگز فکرش را نمیکردند. و احتمالاً مقامات بالای حکومت کمونیستی نیز هم هرگز احتمال نمیدادند روزی از درون زندانها و اردوگاههای کار اجباری و از سوی سرسختترین وفادارانشان، صاحب «ادبیات ضد شوروی» شوند. اما این اتفاق افتاد؛ نه یکبار، که بارها! شاهد خوب این مثال «الکساندر سولژنیتسین» است. سولژنیتسینی که در تمام سالهایی که طرفدار ایدئولوژی کمونیستی شد و به ارتش سرخ پیوست، احتمالاً به ذهنش خطور نمیکرد به خاطر یک انتقاد کوچک به استالین آن هم در یک نامهی خصوصی به یک دوست، ناگزیر به گذراندن حدود یک دهه از عمرش در گولاگ یا اردوگاههای کار اجباری شوروی شود و فراتر از این! سولژنیتسین و کسانی که روحیهی کمونیستی سولژنیتسین را میشناختند و حتی خود او در دورترین گمانهایشان انتظار نداشتند او با کتابهایی چون «مجمعالجزایر گولاگ» و «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» مهمترین کتابهای ادبیات گولاگ و البته نوبل ادبی را از آن خود کند. اما چرخهی اثرگذاری ادبیات کار خودش را کرد و تمام این اتفاقات افتاد!
یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ از مهمترین کتابهای ادبیات گولاگ است. این رمان کم حجم با اینکه تنها به یک روز کاری از زندگی یک محکوم بیگناه در اردوگاه کار اجباری در منطقهای سردسیر مانند سیبری در دهه ۱۹۵۰ میپردازد اما در عین روان بودن روایت سرشار از جزئینگری و شوک و شگفتیآفرینی در همهیز از جمله شخصیتپردازی است.
در این مطلب قصد نداریم به تمام ویژگیهای این رمان بپردازیم اما بیایید با هم فقط چند نمونه از شخصیتپردازیهای کتاب را مرور کنیم:
«شوخوف میتوانست یکی از پنج نگهبان را انتخاب کند... شوخوف پیرمردی با سبیلهای خاکستری را به نگهبان جوان سرخ چهره ترجیح داد. قطعا پیرمرد تجربهی بیشتری داشت و اگر میخواست میتوانست به راحتی تیغه (متعلق به شوخوف) را پیدا کند اما در این سن و سال، او از شغلی که داشت متنفر شده بود.»
«سنکا صد قدمی دویده و سپس منتظر شوخوف ایستاده بود، او عادت نداشت در گرفتاری کسی را تنها بگذارد.»
«... درحالیکه همهی زندانیان قوز کرده پشت میز نشسته بودند او (پیرمرد) تا جایی که میتوانست پشتش را صاف کرده بود... برای پیدا کردن باقی جیرهی کسی در داخل کاسهها چشم نمیدواند... برخلاف همه که سرشان را تا داخل کاسه خم کرده بودند او قاشق چوبی را بالا میآورد، نه اینکه سرش را خم کند... صورتش لاغر بود اما نه لاغر تکیدهای که نشان بیماری و ناتوانی است، بلکه تکیده همچون سنگی تراشیده شده. از دستان ترکخورده و سیاهش میتوانستی بفهمی که در طول تمام این سالها هیچوقت کار سبک و راحتی به او محول نشده است، نشان میداد که عادت به تسلیم شدن ندارد.»
این رمان اگرچه نقاط قوت فراوان دیگری دارد اما به نظر نگارنده نقطهی قوت اصلی آن نشان دادن فساد سیستماتیک، نسلکشی، قحطی، بیدادگری و همهی آنچه بر مردم گرفتار یک حکومت تمامیتخواهِ کمونیستی میرود است آن هم در روایت یک صبح تا شب یک زندانی. و چرا این موضوع نقطهی قوت حساب میشود؟ شاید شیوهی تاریخ شفاهیای که ما به خصوص در سالهای اخیر به آن عادت کردهایم این باشد که مثلاً اگر نگارنده، شخصی باشد که هشت سال تجربهی زیسته به عنوان زندانی سیاسی در مخوفترین زندانها و سرکوبگرترین سیستمها را از سر گذرانده باشد، بعد از فروپاشی آن حکومت، باید در ساعتها مصاحبه، ریز آنچه که بر او رفته را در کتب خاطرات حجیم و گاه چندجلدی عرضه کند. اما واقعیت این است که هر شخص، به صرف داشتن تجربهای نمیتواند ادعا کند به عمق و دریافت خاص از آن تجربه دست پیدا کردهاست. بنابراین سولژنیتسین با این رمان بیست و چهارساعته در ازای آن محکومیت چند ساله ثابت کرد در تجربهی اردوگاه کار اجباری، صاحب فلسفه و دیدگاهی شده است که میتواند آن را جهانشمول عرضه کند. اگر غیر از این بود او نمیتوانست با این رمان مختصر و مفید نمایی از آنچه در گولاگ رخ داده را همراه با مفاهیم به شدت عمیق انسانی به جهانیان عرضه کند. و اصلاً مگر وظیفهی ادبیات چیزی غیر از این است؟!