ﺳﻪشنبه 10 تیر 1404 / خواندن: 20 دقیقه
به مناسبت فرارسیدن ماه محرم

فهرست: بهترین شعرها برای سوگ امام حسین در ماه محرم از بزرگ‌ترین شاعران ادبیات فارسی

تاریخ ادبیات فارسی و شعر ایرانی، به‌نوعی تاریخ ادبیات اسلامی و عرفانی و مدایح و معارف پیامبر خاتم و خاندان شریف است. مخصوصا از دوران اوج‌گرفتن و آغاز عصر طلایی شعر فارسی از حوالی قرن پنجم، شعر فارسی در اکثریت چهره‌های درخشانش از معارف دینی دور نبوده است و مدح پیامبر و خاندان یا سخن‌گفتن از آموزه‌های ایشان مخصوصا در شعر شاعرانی که غرق در دربار و شعر درباری نبودند و شخصیتی مستقل و اندیشمند نیز داشتند دیده می‌شود.

5
فهرست: بهترین شعرها برای سوگ امام حسین در ماه محرم از بزرگ‌ترین شاعران ادبیات فارسی

مجله میدان آزادی: با فرارسیدن ماه محرم مثل هرسال بخشی از شاهکارهای هنر و ادبیات آیینی ایران را مرور می‌کنیم. در این مطلب حسن صنوبری -شاعرو منتقد- ده شعر برتر از ده شاعر بزرگ تاریخ ادبیات فارسی را برای ما انتخاب کرده است. مقدمۀ او و شعرهای منتخب عاشورایی را در ادامه بخوانید:

شعر عاشورایی در تاریخ ادبیات فارسی

تاریخ ادبیات فارسی و شعر ایرانی، به‌نوعی تاریخ ادبیات اسلامی و عرفانی و مدایح و معارف پیامبر خاتم و خاندان شریف است. مخصوصا از دوران اوج‌گرفتن و آغاز عصر طلایی شعر فارسی از حوالی قرن پنجم، شعر فارسی در اکثریت چهره‌های درخشانش از معارف دینی دور نبوده است و مدح پیامبر و خاندان یا سخن‌گفتن از آموزه‌های ایشان مخصوصا در شعر شاعرانی که غرق در دربار و شعر درباری نبودند و شخصیتی مستقل و اندیشمند نیز داشتند دیده می‌شود. در بین شخصیت‌های دینی، پیامبر اسلام که قدر مشترک است و در مدحش یا روایتش فرق چندانی بین شاعر شیعه و سنی نیست، ولی مدح و محبت خاندان پیامبر و امامان را حتی در شعر بسیاری از شاعران سنی‌مذهب ایرانی و فارسی‌سرا می‌توانیم ببینیم.

در مورد امام حسین علیه السلام و ماجرای کربلا و عاشورا نیز همین داستان برقرار است. حال چه اشاره و تلمیح و استفاده از مضامین عاشورایی، مثل شعر مشهور مولوی «کجایید ای شهیدان خدایی» یا شعر مشهور حافظ «زآن یار دلنوازم شکری‌ست با شکایت» چه پرداختن صریح به سوگ امام حسین و واقعه کربلا که موضوع این یادداشت و فهرست شعر است. در این فهرست سعی کردیم ده شعر زیبا و کمتر شنیده‌شده از ده شاعر بزرگ تاریخ ادبیات فارسی و شعر ایرانی انتخاب کنیم که نه مانند شعر مولوی و حافظ با کنایه بلکه با تصریح در موضوع کربلا سروده شده باشند.

شاعرانی که در این فهرست از آنان شعر انتخاب کردیم عبارتند از: سنایی غزنوی، کسایی مروزی، سیف فرغانی، عطار نیشابوری، ابن حُسام خوسفی، صائب تبریزی، وحشی بافقی، محتشم کاشانی، اهلی شیرازی و غالب دهلوی که این آخری استثنائا ایرانی نیست و هندی است، با آن بیت درخشانش: «رشکم برد به ابر که در حد وسع اوست / بر خاک کربلای معلا گریستن». چون بنا این بود که از هر شاعر فقط یک شعر بیاوریم از شعرهای معروف‌تر بعضی شاعران چشم‌پوشیدیم مثلا از مثنوی عطار «امامی کآفتاب خافقین است / امام ماه تا ماهی حسین است» یا از قصیده عاشورایی صائب «خاکیان را از فلک  امید آسایش خطاست / آسمان با این جلالت گوی چوگان رضاست». تنها شعر مشهور این فهرست شعر محتشم است که احساس کردیم نبودنش باعث می‌شود فهرست چیزی کم داشته باشد! 

همچنین بعضی از شعرها را که پیش از این فاقد تصحیح و ویراستاری بودند -مثل شعر اهلی شیرازی- را سعی کردیم برای نخستین‌بار همراه با تصحیح و ویرایش درست منتشر کنیم. امید که این سروده‌های ارجمند پارسی و میراث عزیز ایرانی به چشم و گوش اهلش برسد.

 

ده شعر عاشورایی برتر از شاعران بزرگ فارسی‌زبان


1. سنایی: از حدیقه الحقیقه

حبّذا کربلا و آن تعظیم
کز بهشت آورد به خلق نسیم

و آن تن سر بریده در گِل و خاک
وآن عزیزان به تیغ دل‌ها چاک

وآن تن سر به خاک غلطیده
تن بی‌سر بسی بد افتیده

وآن گزینِ همه جهان؛ کشته
در گِل و خون تنش بیآغشته

وآن‌چنان ظالمان بد کردار
کرده بر ظلم خویشتن اصرار

حرمت دین و خاندان رسول
جمله برداشته ز جهل و فضول

تیغ‌ها لعل‌گون ز خون حسین
چه بود در جهان بتر زین شَین

تاج بر سر نهاده بدکردار
که از آن تاج خوب‌تر منشار

زخم شمشیر و نیزه و پیکان
بر سر نیزه سر به جای سنان

آل یاسین بداده یکسر جان
عاجز و خوار و بی‌کس و عطشان

کرده آل زیاد و شمر لعین
ابتدای چنین تبه در دین

مصطفی جامه جمله بدریده
علی از دیده خون بباریده

فاطمه روی را خراشیده
خون بباریده بی‌حد از دیده

حسن از زخم کرده سینه کبود
زینب از دیده‌ها برانده دو رود

شهربانوی پیر گشته حزین
علیِ اصغر آن دو رخ پر چین

عالمی بر جفا دلیر شده
روبه مرده، شرزه‌شیر شده

کافرانی در اوّل پیگار
شده از زخم ذوالفقار فگار

همه را بر دل از علی صد داغ
شده یکسر قرین طاغی و باغ

کین دل بازخواسته ز حسین
شده قانع بدین شماتت و شَین

هرکه بدگوی آن سگان باشد
دان که او شاه این جهان باشد

 

2. کسایی: قصیده بهاریه و مقتل

بادِ صبا درآمد، فردوس گشت صحرا
آراست بوستان را نیسان به فرشِ دیبا

آمد نسیمِ سُنبُل با مُشک و با قَرَنفُل
آورد نامهٔ گُل، بادِ صبا به صَهبا

کُهسار چون زُمُرُّد، نقطه زده ز بُسَّد
کز نعتِ او مُشَعْبِد، حیران شده‌ست و شیدا

آبِ کبود بوده، چون آینه زدوده
صندل شده‌ست سوده، کرده به می مُطرّا

رنگِ نَبید و هامون، پیروزه گشت و گلگون
نخل و خدنگ و زیتون، چون قُبِّه‌های خضرا

دشت است یا سِتَبرَق، باغ است یا خُوَرنَق
یک با دگر مطابق چون شعرِ سعد و اسما

ابر آمد از بیابان چون طیلسان رُهبان
برق از میانش تابان چون بُسّدین چلیپا

آهو همی گُرازد ، گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا

آمد کلنگ فرخ همرنگ چرغ دورخ
همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما

بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل
دُرّاج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا

قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر
نارو به نارون بر برداشتند غوغا

باغ از حریر حُلّه بر گل زده مظله
مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا

گلزار با تأسف خندید بی تکلّف
چون پیش تخت یوسف رخسارهٔ زلیخا

گل باز کرده دیده باران برو چکیده
چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا

گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی
چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا

سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق
چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا

سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا

وان ارغوان به کَشّی با صدهزار خوشّی
بیجادهٔ بدخشی برتاخته به مینا

یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بدو حواله غواص دُرّ دریا

شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته
وز جای برگسسته کرده نشاط بالا

وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور
زر اندرو مدوّر چون ماه بر ثریا

عالم بهشت گشته عنبر‌سرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا

ای سبزهٔ خجسته از دست برف جسته
آراسته نشسته چون صورت مُهنّا

دانم که پرنگاری سیراب و آبداری
چون نقش نوبَهاری آزاده‌طبع و برنا

گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی
ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا

هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو
دل ناورم سوی تو اینک چک تبرّا

کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم
بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها

بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا

دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم
مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا

میراث مصطفی را فرزند مرتضی را
مقتول کربلا را تازه کنم تولّا

آن نازش محمد پیغمبر مؤیَّد
آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا

آن میر سربریده در خاک خوابنیده
از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا

تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته
از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا

از شهر خویش رانده وز ملک برفشانده
مولی ذلیل مانده بر تخت ِ ملک مولی

مجروح خیره گشته ایام تیره گشته
بدخواه چیره گشته بی‌رحم و بی‌محابا

بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر
لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا

تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده
بی‌آب کرده دیده تازه شده معادا

آن کور بسته مطرد بی‌طوع گشته مرتد
بر عترت محمد چون ترک غزّ و یغما

صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق
خیل یزید احمق یک یک به خونْش کوشا

پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین
وان کینه‌های پیشین آن روز گشته پیدا

آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک !
کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا

بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو
بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا

آن زینب غریوان اندر میان دیوان
آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا

مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ، نی !
چونین نکرد مانی، نه هیچ گبر و ترسا

آن بیوفا و غافل غره شده به باطل
ابلیس‌وار و جاهل کرده به کفر مبدا

رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان
وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا

تخم جهان بی‌بر این است و زین فزون‌تر
کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا

بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی
گر هم بر این بپایی بی‌خار گشت خرما

مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد
ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا

تا زنده‌ای چنین کن دل‌های ما حزین کن
پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا


3. سیف فرغانی: قصیده عزا

ای قوم درین عزا بگریید
بر کشتهٔ کربلا بگریید

با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید

فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید

از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید

وز معدن دل باشک چون در
بر گوهر مرتضا بگریید

با نعمت عافیت بصد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید

دل خستهٔ ماتم حسینید
ای خسته دلان هلا بگریید

در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید

تا روح که متصل بجسم است
از تن نشود جدا بگریید

در گریه سخن نکو نیاید
من می گویم شما بگریید

بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پر عنا بگریید

بسیار درو نمی توان بود
بر اندکی بقا بگریید

بر جور و جفای آن جماعت
یکدم ز سر صفا بگریید

اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید

در گریه بصد زبان بنالید
در پرده بصد نوا بگریید

تا شسته شود کدورت از دل
یکدم ز سر صفا بگریید

نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید

وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید


4. عطار نیشابوری: از مصیبت‌نامه

کیست حق را و پیمبر را ولی
آن حسن‌سیرت حسین بن علی

آفتاب آسمان معرفت
آن محمد صورت و حیدرصفت

نه فلک را تا ابد مخدوم بود
زانکه او سلطان ده معصوم بود

قرة‌العین امام مجتبی
شاهد زهرا شهید کربلا

تشنه او را دشنه آغشته به خون
نیم‌کشته گشته سرگشته به خون

آنچنان سرخود که برّد بی دریغ
کآفتاب از درد آن شد زیر میغ

گیسوی او تا به خون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد

کی کنند این کافران با این همه
کو محمد کو علی کو فاطمه؟

صد هزاران جان پاک انبیا
صف‌زده بینم به خاک کربلا

در تموز کربلا تشنه‌جگر
سر بریدندش چه باشد زین بتر؟

با جگرگوشه‌ی پیمبر این کنند
وآنگهی دعوی داد و دین کنند

کفرم آید هرکه این را دین شمرد
قطع باد از بن زفانی کین شمرد

هرکه در روئی چنین آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ

کاشکی ای من سگ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او

یا درآن تشویر آبی گشتمی
در جگر او را شرابی گشتمی

 

5. ابن حسام: سه رباعی عاشورایی

ای صبح ندانم که چه در یافته‌ای
مشکین قصب از بهر که بشکافته‌ای
خورشید عفاک الله از آنروز که گرم
بر تشنه‌لبان کربلا تافته‌ای

ای ابر پر آب بر هوا می‌پویی
گریان‌گریان رخ ز حیا می‌شویی
فریادکنان چو رعد و برداشته آب
از بهر حسین کربلا می‌جویی

جان‌های رسل به رأس و عین آمده‌اند
حوران همه با زینب و زین آمده‌اند
امشب ملکوت آسمان‌ها به تمام
گریان به عزاپرس حسین آمده‌اند

 

6. صائب:  قصیده سوگ امام حسین

چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار

خون شفق ز پنجۀ خورشید می‌چکد
از بس گلوی تشنه‌لبان را دهد فشار

در چاه سرنگون فکند ماه مصر را
یعقوب را سفید کند چشم انتظار

پورِ ابوتراب، جگرگوشۀ رسول
طفلی که بود گیسوی پیغمبرش مهار

روزی که پا به دایرۀ کربلا نهاد
بشنو چه‌ها کشید ز چرخِ ستم‌شعار

از زخم تیر بر بدن نازنین او
صد روزن از بهشت برین گشت آشکار

اول لبی که بوسه‌گه جبرئیل بود
بی‌آب شد ز سنگدلی‌های روزگار

رنگین ز خون شده‌ست ز بی‌رویی سپهر
رویی که می‌گذاشت برو مصطفی عذار  

طفلی که ناقـة الله او بود مصطفی
خصم سیاه‌دل شده بر سینه‌اش سوار

عیسی در آسمان چهارم گرفت گوش
پیچید بس که نوحه در این نیلگون حصار

نتوان سپهر را به سر انگشت برگرفت
چون نیزه بر گرفت سر آن بزرگوار

از بس که طائران هوا خون گریستند
از ماتم تو روی زمین گشت لاله‌زار

خضر و مسیح را به نفس زنده می‌کنند
آن‌ها که در رکاب تو کردند جان نثار

چون خاک کربلا نشود سجده‌گاه عرش؟
خون حسین ریخت بر آن خاک مشکبار

 

7. وحشی بافقی : سه بند از ترکیب‌بند عاشورایی

روزی‌ست اینکه حادثه کوس بلا زده‌ست
کوس بلا به معرکهٔ کربلا زده‌ست

روزی‌ست اینکه دست ستم، تیشۀ جفا
بر پای گلبن چمن مصطفا زده‌ست

روزی‌ست اینکه بسته تتق آه اهل بیت
چتر سیاه بر سر آل عبا زده‌ست

روزی‌ست اینکه خشک شد از تاب تشنگی
آن چشمه‌ای که خنده بر آب بقا زده‌ست

روزی‌ست اینکه کشتهٔ بیداد کربلا
زانوی داد در حرم کبریا زده‌ست

امروز آن عزاست که چرخ کبودپوش
بر نیل جامه خاصه پی این عزا زده‌ست

امروز ماتمی‌ست که زهرا گشاده موی
بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زده‌ست

یعنی محرم آمد و روز ندامت است
روز ندامت چه؟ که روز قیامت استپ


روح القدس که پیش‌لسان فرشته‌هاست
از پیروان مرثیه‌خوانان کربلاست

این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان
آری در آن جهان دگر تیر این عزاست

کرده سیاه حلّۀ نور، این عزای کیست
خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست

بنگر به نور چشم پیمبر چه می‌کنند
این چشم کوفیان چه بلاچشم بی‌حیاست

یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک
آن لب که یک ترشح از او چشمهٔ بقاست

بلبل اگر ز واقعۀ کربلا نگفت
گل را چه واقعست که پیراهنش قباست

از پا فتاده است درخت سعادتی
کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست

شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا
کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا


ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین؟
و آن نامه‌ها و آرزوی خدمت حسین

ای قوم بی‌حیا چه شد آن شوق و اشتیاق
آن جد و هد درطلب حضرت حسین

از نامه‌های شوم شما مسلم عقیل
با خویش کرد خوش الم فرقت حسین

با خود هزار گونه مشقت قرار داد
اول یکی جدا شدن از صحبت حسین

او را به دست اهل مشقت گذاشتید
کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین

ای وای بر شما و به محرومی شما
افتد چو کار با نظر رحمت حسین

دیوان حشر چون شود و آورد بتول
پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین

حالی شود که پرده ز قهر خدا فتد
و ز بیم لرزه بر بدن انبیا فتد

 

8. محتشم کاشانی : سه بند از ترکیب‌بند عاشورایی

بر خوانِ غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید، آسمان تپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند

آن در که جبرئیلِ امین بود خادمش-
اهل ستم، به پهلوی خیرالنسا زدند

پس آتشی ز اخگرِ الماس‌ریزه‌ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند

وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت، کوفیان-
بس نخل‌ها ز گلشن آل عبا، زدند

پس ضربتی کزآن جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خَلَفِ مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بر درِ حرم کبریا زدند

روح‌الامین نهاده به زانو سرِ حجاب
تاریک شد ز دیدن آن، چشمِ آفتاب


روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشیدْ سربرهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوهْ کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار

گفتی تمامْ زلزله شد خاکِ مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخِ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخِ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز بادِ مخالف، حباب‌وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی‌عماری و محمل، شترسوار

با آن که سر زد آن عمل از امّت نبی
روح‌الامین ز روحِ نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیلِ الم، رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت: قیامت قیام کرد!


خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد

خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که از این شعر خون‌چکان
در دیده، اشک مستمعان، خونِ ناب شد

خاموش محتشم که از این نظمِ گریه‌خیز
روی زمینْ به اشک، جگرگون، کباب شد

خاموش محتشم که فلک بسکه خون گریست-
دریا، هزار مرتبه، گلگون‌حباب شد

خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان، ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد

تا چرخِ سفله بود، خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده، جفایی چنین نکرد


9. اهلی شیرازی : قصیده در ماتم و عزای حسین (علیه السلام)

چرخ از شفق، نه صاعقه در خرمنش گرفت
خون حسین تازه شد و دامنش گرفت

گردون که سوخت ز آتش لب‌تشنگی حسین
آن آتش بلاست که پیرامنش گرفت

بود از خطای چرخ که آهوی مشگبار
در صیدگاه عمر، سگ دشمنش گرفت

باد اجل بکشت چراغی که بر فلک
قندیل مهر و مه ز دل روشنش گرفت

شب در عزای اوست سیه‌پوش و صبحدم
گویی که در گلو نفس از شیونش گرفت

در خون نشست ساکن نه مسکن فلک
از رستخیز گریه که در مسکنش گرفت

از داغ لاله سوخت چنان لاله زین عزا
کآتش ز داغ سینه به پیراهنش گرفت

یک قطره آب ابر بر آن تشنگان نریخت
زآن بر زبان طعنه‌زدن سوسنش گرفت

روزم شب از عزای حسین است و روزگار
زآن است تیره روز، که آه منش گرفت

آهم بسوخت خانۀ دل وین گواه بس
دود سواد دیده که در روزنش گرفت

پر شد ز خون دیدۀ من آنچنان فلک
کز خون هزار چشمه چو پرویزنش گرفت

بر اهل بیت و آل علی مرحمت نکرد
شمر لعین که لعنت مرد و زنش گرفت

سگ در قلاده شمر لعین است در جهان
وین طوق لعنت است که در گردنش گرفت

از تابِ برقِ قهر، تن شمر کی رهد
گر همچو نقش آینه در آهنش گرفت

ای وای او که آتش خشم خدا چو شمع
از پای تا به سر همه جان و تنش گرفت

بدبخت هر دو کون شد از کودنی یزید
کاین راه ناصواب دل کودنش گرفت

زیر زمین ز مکمن غیبش عذاب‌هاست
تنها نه دست مرگ درین مکمنش گرفت

همسایه هم ز پهلوی او سوخت زیر خاک
زآن آتش عذاب که در مدفنش گرفت

خون حسین، آنکه پی لعل و دُر بریخت
آن لعل و دُر شد آتش و در مخزنش گرفت

آن کو امان نداد به خون حسین و آل
فریاد الامان همه در مامنش گرفت

این نور چشم شاهسواری‌ست کآسمان
کحل نظر ز گرد سم توسنش گرفت

شاهی که خرمن فلکش در کرم، جُوی
ارزنده نیست بلکه کم از ارزنش گرفت

جای یزید در چَهِ ویل است یا علی
کافراسیاب خشم تو چون بیژنش گرفت

هرگز نخفت خون شهیدان کربلا
پرویز خونِ کوه‌کنِ جان‌کنش گرفت

تن پیش تیر مرگ نهنگان به‌جان نهد
ماهی جگر نداشت که در جوشنش گرفت

او مرغ سدره بود نکرد التفات هیچ
بر گلشن جهان و کم از گلخنش گرفت

دنیا به هر صفت که بوَد، آخرش فناست
خوش آنکه چون حسن صفت احسنش گرفت

اهلی! طمع به خرمن گردون چه میکنی
بی خون دل دو دانه که از خرمنش گرفت

دل از متاع دهر ببر گر مجردی
عیسی شنیده‌ای که به یک سوزنش گرفت

بشناس خویش را که بری ره به سوی دوست
هرکس که دُر شناخت، ره معدنش گرفت

یارب! تو دست گیر، که شخص ضعیف ما
شیطان نفس در نَفَسِ مردنش گرفت

فریادرس تو باش که گر فتنه ره زند
کی ره توان به رستم و رویین‌تنش گرفت


10. غالب دهلوی : قصیده گریستن

ابر، اشکبار و ما خجل‌ از ناگریستن‌ 
دارد تفاوت‌، آب‌ شدن‌ تا گریستن‌

فوّاره‌وار، اشک‌ ز فرقم‌ جهد به‌ هجر 
گم‌ کرده‌ راه‌ چشم‌ به‌ شب‌ها گریستن‌

از ضبطِ گریه‌ حالی‌ من‌ شد که‌ مجملاً 
رنجی‌ است‌ سخت‌ حوصله‌فرسا گریستن‌

مَردم‌ گرم‌ ز دور شناسند، دور نیست‌ 
دارد چو سیل‌ در دلم‌ آوا گریستن‌

از رشک‌ شمع‌ سوختم‌، اندازه‌دان‌ کسی‌ است‌
خوش‌ جمع‌ کرده‌ سوختنی‌ با گریستن‌

پنهان‌ دهند وایه‌ به‌ یارانِ تنگ‌دست‌
دارم‌ نهفته‌ بر لبِ دریا گریستن

نگذشت‌ آب‌ تا ز سر، اینم‌ هراس‌ بود 
کآرد چه‌ فتنه‌ بر سرم‌ آیا گریستن‌

خوش‌ درگرفته‌ صحبتِ من‌ با گداختن‌ 
خوش صاف‌ گشته‌ الفتِ من‌ با گریستن‌

گویی‌ در اهتمام‌ دل‌ و دیدهٔ‌ من‌ است‌ 
پنهان‌ به‌ خون‌ طپیدن‌ و پیدا گریستن‌

گوئیم‌ و گفته‌ را به‌ تو خاطرنشان‌ کنیم‌ 
باقی‌ است‌ بعد مرگ‌ به‌ سیما گریستن‌

ما را به‌ مسلک اثرِ خامهٔ‌ قضا 
در سرنوشت‌ بود مُهیا گریستن‌

ناگه‌ از آن‌ شتاب‌ که‌ اندر به‌ ذات‌ اوست‌ 
کرد آن‌ اساس‌ را ته‌ و بالا گریستن‌

سر زد ز جوش‌ گریه‌ چنین‌، ورنه‌ خود در اصل‌
امشب‌ نبود مُردن‌ و فردا گریستن‌

نشگفت‌ گر به‌ قاعده‌ مستوفیانِ کار 
از ما طلب‌ کنند پس‌ از ما گریستن‌

خواهم‌ به‌ خواندنِ غزلِ عاشقانه‌ای‌ 
بر رهگذارِ دوست، به‌ غوغا گریستن‌

گفتی‌ کشم‌ به‌ علّت‌ بیجا گریستن‌ 
مُردن، هزار بار به‌ از ناگریستن‌

اندوه‌ و خوشدلی‌ نشناسیم‌، کار ماست‌ 
یا خنده‌ بر سحاب‌ زدن‌، یا گریستن‌

دارم‌ به‌ ذوق‌ جلوهٔ‌ حسنِ برشته‌ای‌ 
نقشی‌ کشیدن‌ و به‌ تمنّا گریستن‌

خون‌ در دلم‌ فکند غمت‌، گرنه‌ وام‌ بود 
خواهد چرا ز من‌ به‌ تقاضا گریستن‌

در مغز دانشم‌، شرراندا، گداختن‌ 
در تار دامنم‌، گُهرآما، گریستن‌

بود آتشی‌ به‌ دل‌ ز فغان‌، تیز کردمش‌ 
تا در ضمیر نگذرد الّا گریستن‌

در گریه‌ درگرفتن‌ از آن‌ روی‌ تابناک‌ 
پروین‌ فشاندن‌ است‌ و ثُریا گریستن‌

تا با دلم‌ چه‌ کرد، همی‌ گریم‌ و خوشم‌ 
کز من‌ نمی‌کند به‌ دلت‌ جا گریستن‌

این‌ است‌ گر سرایتِ زهرِ عتاب‌ تو 
خواهد فلک‌ به‌ مرگِ مسیحا گریستن‌

هر قطره‌ اشکم‌ آینهٔ‌ رونمای‌ توست‌ 
بتخانهٔ‌ من‌ است‌ همانا گریستن‌

ناچار، صبح‌ میرد اگر شب‌ به‌ سر برد 
با شمع‌ فخر چیست‌ به‌ دعوی‌' گریستن‌؟

از دل‌، غبار شکوه‌ به‌ شستن‌ نمی‌رود 
گفتن‌ مُکدّر است‌ و مُصفّا گریستن‌

حاشا که‌ بر زبان‌ منش‌ گریه‌ رو دهد 
تاوان‌ ز من‌ ربوده‌ به‌ یغما گریستن‌

گویند در طلوعِ سهیل‌ است‌ قطعِ سیل‌ 
ما را فزود زان‌ رُخِ زیبا گریستن‌

بی‌ گریه‌ هیچگاه‌ نه‌ای‌، غالب‌! این‌ چه‌ خوست‌؟ 
خود بی‌ تو هیچگاه‌ مبادا گریستن‌

هان‌ مطلعی‌ دگر که‌ بر آهنگ‌ این‌ غزل‌ 
کردم‌ به‌ چشم‌ خویش‌ تماشا گریستن‌

گردد مگر به‌ حیله‌ دوبالا گریستن‌ 
خواهد دلم‌ به‌ طالع‌ جوزا گریستن‌

جنس‌ شفاعتی‌ به‌ سُلَم‌ می‌توان‌ خرید 
امروز باید از پی‌ فردا گریستن‌

معذوری‌ ار ز حادثه‌ رنجی‌، از آنکه‌ نیست‌ 
از نازکی‌ به‌ طبع‌ گوارا گریستن‌

مسکین‌ ندیده‌ای‌ ز مغانْ شیوه‌ با نوان‌ 
در خوابگاهِ بهمن‌ و دارا گریستن

دیوانگی‌ است‌ عربده‌، کوته‌ کنم‌ سخن‌ 
فرّخ‌ بُوَد گریستن‌ اما گریستن‌

کفر است‌ کفر، در پی‌ روزی‌ شتافتن‌ 
ننگ‌ است‌ ننگ‌، در غم‌ دنیا گریستن‌

گاهی‌ به‌ داغ‌ شاهد و ساقی‌ گداختن‌ 
گاهی‌ به‌ مرگ‌ مامک‌ و بابا گریستن‌

باید به‌ دردِ هرزه‌ گرستن‌، دگر گریست‌ 
بیجا گریستیم‌ و دریغا گریستن‌

چون‌ موجهٔ‌ سرشک‌ هما شهپری‌ نکرد 
گو باش‌ هم‌ نشیمن‌ عنقا گریستن‌

رشک‌ آیدم‌ به‌ ابر که‌ در حد وسع‌ اوست‌ 
بر خاک‌ کربلای‌ معلّا گریستن‌

رفت‌ آنچه‌ رفت‌، بایدم‌ اکنون‌ نگاه‌ داشت‌ 
از بهرِ نورِ دیدهٔ‌ زهرا گریستن‌

آن‌ خضر تشنه‌لب‌ که‌ چو از وی‌ سخن‌ رود 
در راه‌ برخورَد ز تپش‌ با گریستن‌

گویند چشمْ‎روشنی‌ دیده‌، ماه‌ و مهر 
نازد به‌ ماتمِ شه‌ والا گریستن‌

باران‌ رحمتی‌ که‌ به‌ انداز شست‌وشو 
دارد به‌ روسیاهی‌ اعدا گریستن‌

پاس‌ ادب‌ نخواست‌ کز اعجاز دم‌ زند 
بر مرگ‌ شاه‌ داشت‌ مسیحا گریستن‌

وقت‌ شهادتش‌ به‌ صفِ قدسیان‌ فتاد 
از اضطراب‌ آدم‌ و حوا گریستن‌

خود را ندید زان‌ لبِ نوشین‌ به‌ کام‌ خویش‌ 
زیبد به‌ شوربختی دریا گریستن‌

مزد شفاعت‌ و صلهٔ‌ صبر و خونْ‎بها 
چیزی‌ ز کس‌ نخواسته‌ الّا گریستن‌

ای‌ آنکه‌ در حرم‌ حجرالاسود از غمت‌ 
دارد به‌ خود نهان‌ چو سویدا گریستن‌

سیمای‌ ماتم‌ تو ستایم‌ که‌ زین‌ شرف‌ 
شد روشناسِ دیدهٔ‌ حورا گریستن‌

رضوان‌ به‌ آبیاری گلشن‌ نمی‌رود 
وامانده‌ در گریستن‌ و واگریستن‌

با خاکیان‌ به‌ جنگم‌ و ز افلاکیان‌ به‌ رشک‌ 
خواهم‌ بر آستان‌ تو تنها گریستن‌

طرفی‌ نبست‌ با همه‌ شور از عزای‌ تو 
گرید به‌ پیشِ ایزدِ دانا گریستن‌

چون‌ رزقِ غیب‌، دردِ تو را عام‌ کرده‌اند 
سرمی‌زند ز مؤمن‌ و ترسا گریستن‌

چون‌ شحنهٔ‌ غم‌ تو به‌ رسمِ خراج‌ خواست‌
از ساکنانِ خطهٔ‌ غبرا گریستن

هرکس‌ به‌ چشم‌ بس‌ که‌ پذیرفت‌ این‌ برات‌ 
قسمت‌ نیافت‌ بر همه‌ اعضا گریستن

غالب‌ منم‌ که‌ چون‌ به‌ طرازِ ثنای‌ شاه‌ 
سنجم‌ ز غصّه‌ در دمِ انشا گریستن

گویند قدسیان‌ که‌ ورق‌ را نگاهدار! 
از تو گُهر فشاندن‌ و از ما گریستن

من‌ خود خجل‌ که‌ حقِّ ستایش‌، ادا نشد 
این‌ است‌ چون‌ ثنا، چه‌ بود تا گریستن

شه‌ فارغ‌ از ثنا و عزا، وانگهی‌ به‌ دهر 
صدجا سخنْ سرودن‌ و صدجا گریستن

در مدح‌، دلپذیر بود تا نفس‌ زدن‌ 
در نوحه‌، ناگزیر بود تا گریستن

جز در ثنای‌ شاه‌، مبادا نفس‌ زدن‌ 
جز در عزای‌ شاه‌، مبادا گریستن‌




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
در مورد امام حسین علیه السلام و ماجرای کربلا و عاشورا نیز همین داستان برقرار است. حال چه اشاره و تلمیح و استفاده از مضامین عاشورایی، مثل شعر مشهور مولوی «کجایید ای شهیدان خدایی» یا شعر مشهور حافظ «زآن یار دلنوازم شکری‌ست با شکایت» چه پرداختن صریح به سوگ امام حسین و واقعه کربلا که موضوع این یادداشت و فهرست شعر است. در این فهرست سعی کردیم ده شعر زیبا و کمتر شنیده‌شده از ده شاعر بزرگ تاریخ ادبیات فارسی و شعر ایرانی انتخاب کنیم که نه مانند شعر مولوی و حافظ با کنایه بلکه با تصریح در موضوع کربلا سروده شده باشند.

ای صبح ندانم که چه در یافته‌ای
مشکین قصب از بهر که بشکافته‌ای
خورشید عفاک الله از آنروز که گرم
بر تشنه‌لبان کربلا تافته‌ای

مطالب مرتبط