مجله میدان آزادی: روز گذشته استاد محمدعلی بهمنی غزلسرای سرشناس ایرانی عالم خاک را وداع گفت و خبر درگذشت او جامعه ادبیات و موسیقی ایرانی را سوگوار کرد. به همین دلیل تصمیم گرفتیم پروندهای کوچک را برای مرور شعر و شخصیت این هنرمند بزرگ در مجله میدان آزادی باز کنیم. در ماههای گذشته تکنگاری محمدعلی بهمنی را با نگاهی به شعر و زندگی این شاعر برای شما نوشته بودیم. اکنون به بهانه درگذشت استاد بهمنی و در دومین مطلب پروندهپرتره محمدعلی بهمنی فهرست ده غزل عاشقانه برتر محمدعلی بهمنی را به انتخاب و با مقدمه خانم اعظم سعادتمند -غزلسرا، عاشقانهسرا و پژوهشگر- بخوانید:
عکس یادگاری با شاعر شنیدنی
من با محمدعلی بهمنی عکس یادگاری ندارم، تنها یکبار او را از نزدیک دیدهام و در آن یکبار هم از شدت خجالت طوری سلام کردهام که خودم هم صدای سلامم را نشنیدهام، اما بارها و بارها غزلهای بهمنی را خواندهام و ترانههایش را شنیدهام که شاعر را باید در شعرهایش دید و شنید.
خوانده بودم:
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
و فکر کرده بودم شاعران بزرگ هم به سوزاندن اشعارشان فکر میکنند؟ و باز خوانده بودم:
اگر چه نزد شما تشنهی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
و فکر کرده بودم چقدر ساده حرف دل ما را میزند و دوباره خوانده بودم:
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بیخزانم
و از جا جهیده بودم که وای! چه جذبه ای دارند این کلمات که اینسان غم و شادی را در جان آدم، به جانِ هم میاندازند.
محمدعلی بهمنی
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
سالهاست که کتابهای محمدعلی بهمنی را در دسترسترین جای کتابخانه، روی میزم، یا روی طاقچهای که با وجود تغییر سبک معماری خانهها هنوز در اتاق خانه خودنمایی میکند، میگذارم تا با خواندن غزلی از او شاد شوم و قانع؛ و چه خوشبختی بزرگی است که قسمت آدم از دنیا، غزل خواندن باشد و چه خوشبختی بزرگتری است غزل گفتن آنگونه که بر دل سختپسند مردم این سرزمین بنشیند:
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
محمد علی بهمنی در زمانهای که بعضی دوران غزل را تمام شده عنوان میکردند، در کنار حسین منزوی، هوشنگ ابتهاج و سیمین بهبهانی و کسانی دیگر، پای غزل ماند تا آن را چون ودیعهای الهی به آیندگان بسپارد، او کوشید تا در زمانهی بیهایوهویِ لالپرست، لحظهلحظهی خود را شاعرانه شرح دهد.
در این زمانهی بیهایوهوی لالپرست
خوشا به حال کلاغان قیلوقالپرست
چگونه شرح دهم لحظهلحظهی خود را
برای این همه ناباور خیالپرست؟
به شبنشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلالپرست؟
بهمنی از تبار غزلهای سهل و ممتنع بود و شعرهایش رستاخیزهایی در زبان امروز:
من از تبار غزلهای سهل و ممتنعم
که هر که گوش سپرده ست از برم کرده ست
من زندهام هنوز ...
در ادامه با اندوهی که در غم از دست دادن استاد محمدعلی بهمنی، قلبمان را در مشتش گرفته و میفشارد و با زمزمهی این مصرع تسکیندهنده از او که «من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم» ده غزل عاشقانهی برتر محمدعلی بهمنی را مرور میکنیم:
از بهترین شعرهای محمدعلی بهمنی
1
تنهاییام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گستردهتر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفرهی رنگین خود بنشانمت، بنشین، غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستایی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینهام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد: در میان مردگان هم همدمی نیست
همواره چون من نه، فقط یک لحظه خوب من! بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شايد براي من كه همزاد كويرم شبنمي نيست
شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
2
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب
شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب
پشت ستون سایهها روی درخت شب
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب
میدانم آری نیستی اما نمی دانم
بیهوده میگردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟
هر شب تو را بیجستجو مییافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب
ها ... سایهای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایکاش میدیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو میآمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچهها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمیآرم، تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم -بی تو- تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من!
آخر چگونه سرکنم بیماجرا امشب؟
3
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی میسوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
گفتی از خستهترین حنجرهها میآمد
بغضشان، شیونشان، ضجهی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
زخمها خیرهتر از چشم تو را میجستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
این غزلها همه جانپارهی دنیای منند
لیک با اینهمه از بهر تو میخواهمشان
گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمهی مبهمشان
فكر نفرین به تو در ذهن غزلهایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
4
در دیگران میجوییام اما بدان ای دوست
اینسان نمییابی ز من حتی نشان ای دوست
من در تو گم گشتم مرا در خود صدا میزن
تا پاسخم را بشنوی پژواکسان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با اینچنین آتشبهجان ای دوست
گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا كه لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمیخواهم
گر میتوانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من، من این بر شانهها بار گران، ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده میکوشی بمانی مهربان ای دوست
آنسان که میخواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
5
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاکِ بیخزانم!
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات میخواهم بمانم
بیگمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به آبیهای دنیا میرسانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی، من اما
جذبهای دارم که دنیا را به اینجا میکشانم
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی
ورنه بیهوده نمیخواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس؟ حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب
کاش میشد این حقیقت را بدانی یا بدانم
6
با پای دل قدمزدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشهی من ثبت میشود
این لحظهها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
میخواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس میکنم که جدایم نمودهاند
همچون شهاب سوختهای از مدار تو
از هر طرف نرفته به بنبست ميرسيم
نفرين به روزگار من و روزگار تو
آن کوپهی تهی منم آری که ماندهام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه میرود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاشتر
هشدار میدهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانهی عسرت، مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
7
تو از اول سلامات پاسخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبهی «داوود» با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعدهی شداد بود اما
برایم برگبرگش دوزخ «نمرود» با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعلهات در پیچ و تابش دود با خود داشت
سیاوشوار بیرون آمدم از امتحان گر چه
دل سودابهسانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکهام بگذار، دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
8
گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را
تا زودتر از واقعه گویم گلهها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سختترین زلزلهها را
پر نقشتر از فرش دلم بافتهای نیست
از بس که گره زد به گره حوصلهها را
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بلهها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچلهها را
یک بار همای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل کند این مسئلهها را
9
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتشها... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها میکنم هرشب
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
10
با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبالِ پریشانیام
طاقتِ فرسودگیام هیچ نیست
در پیِ ویرانشدن آنیام
آمدهام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظهی طوفانیام
دل خوشِ گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطشِ سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمات
خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانیاست که بارانیام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنهی یک صحبتِ طولانیام
ها...به کجا میکِشیام خوبِ من؟
ها...نکشانی به پشیمانیام!