مجله میدان آزادی: با پایان یافتن آخرین دوره از جایزهی اسکار، آقای «محمدصالح فصیحی» در گزارشی به فیلمهای مطرح این دوره نگاهی انداخته و پیرامون متن و حاشیهی این دوره نوشتهاست. متن این یادداشت را در ادامه میخوانید:
نود و پنجمین دورهی جایزهی اسکار، در ١٢ مارس ٢٠٢٣ در سالن تئاتر دالبی لسآنجلس برگزار شد. این مراسم، بیش از سه ساعت طول کشید و مجری آن جیمی کیملِ کمدین بود؛ کسی که اسکارهای ٨٩ و ٩٠ را هم مجریگری کرده است.
اسکار نود و پنج، ده نامزد برای بهترین فیلم، پنج نامزد برای بهترین کارگردانی و پنج نامزد برای بهترین بازیگر مرد و زن داشت.
امسال از بین فیلمها، فیلم «همه چیز، همه جا، ناگهان» بهترین فیلم جشنواره شد. فیلمی در ژانر کمدی-درام، و به کارگردانی و نویسندگیِ دانیل کوان و دانیل شاینرت و محصول کشور چین. هم کسب جایزهی بهترین فیلم، هم کسب جایزهی بهترین بازیگر زن، باعث حرفهای زیادی شده است. اینکه فیلمی چینی یا بهظاهر چینی جایزه بگیرد، مانند سال ٢٠١٩ که «انگل» جایزه گرفت، خودش میتواند موضوع جالبی باشد. اگر قرار بر ظاهر باشد -هرچند در اسکار نمیتواند چنین باشد- باید معیار این باشد که بهترین فیلم، در تمام شاخهها و عناصر دیگر هم، برتر و بهتر باشد. که بهترین فیلم، یعنی فیلمی که کارگردانی و بازیگری و موسیقی و روایتپردازی و طراحی صحنه و تولید و تدوین و شخصیتهای فرعیاش هم، از دیگر فیلمهای نامزدشده، سرتر هستند. اما «همه چیز، همه جا، ناگهان»، با این اسم عریض و طویلش، اینگونه است؟ دستکم وقتی آن را در برابر فیلمهایی چون «بنشیها»، «الویس»، «تار»، «بلوند» و «وال» قرار دهیم، شاید اینگونه نباشد. تازه این در صورتی است که ما کلاً ساختههای اسپیلبرگ و جیمز کامرون را نادیده بگیریم. اگر هم قرار است معیاری نداشته باشیم، آن وقت بحث فرق میکند. مثل سال ٢٠١٣، که فیلمهایی چون «جنگجو»، «زندگی پی»، «عشق»، «دفترچهی امیدبخش»، «لینکلن» و «بینوایان» نامزد میشوند، ولی جایزه را «آرگو» میگیرد.
«آرگو» دربارهی چیست؟ «آرگو» با بازی و کارگردانی بن افلک، ماجرای فراری دادن کارمندان و کارکنان و جاسوسانی است که در سفارت آمریکای اوایل انقلاب هستند. و نمایشی که از ایران داده میشود جالب است؛ مثلاً مأموران امنیتی یا افراد بازاری و رنگهایی که در ایران است و نوع لحن و حرفها. اما نکتهی مهمتر دیگر این است که وقتی مجری میخواهد بهترین فیلم را اعلام کند، ویدئویی از میشل اوباما -کسی که کتاب «شدن»ش را هزار بار تجدیدچاپ کردهاند- پخش میشود که اعلام میکند جایزهی بهترین فیلم به «آرگو» میرسد. حالا برای «همه چیز، همه جا، ناگهان» همچه چیزی رخ نداده، با وجود این میتوان آنچه را هم که در مسیر موافق هالیوود قدم برمیدارد، جزو مضمونهای موردتأیید اسکار دانست. مثلاً کمکم و نرمنرم به کسی مانند برندن فریزر، در نقش یک همجنسگرا، جایزهی بهترین مرد را میدهند. که شاید نشان از تأیید قطعی مضمون همجنسگرایی در بطن مضامین هالیوودی باشد. این نکته به خود آرونوفسکی هم نامربوط نیست؛ کسی که هم در سال ٢٠١٠، هم امسال، توانسته با «قوی سیاه» و «وال»، برای دو شخصیت اصلی فیلمهایش، اسکار هدیه بیاورد.
برندن فریزر، مردی چاق است، چاقِ چاق، و همجنسگرا، و شخصیت فعالی نیست. فراستی در ویدئویی به نقد «وال» میپردازد و کم از این فیلم بد نمیگوید. آن هم فراستیای که مثلاً فرمگراست. اما کدام فرم؟ وقتی که محتوا را بپسندی، از فرم تعریف کنی و وقتی فرم را نپسندی، محتوا را هم بزنی. همین؟ مثلاً در نقد «جنایت بیدقت»، وقتی از فرم حرف میزند، کیست که فیلم را دیده باشد و این حرفها را بشنود و برایش عجیب و نامربوط نباشد؟ حالا، زمانی کمی عجیب میشود، که فراستی از «تار»، تعریف کند. که کرده. «تار» هم همجنسگراست. من میتوانم طبق سبقهی ذهنیای که دارم، توجیهی بیاورم و آن، این باشد که «تار» هیچ صحنهی جنسیای ندارد. این موردی است که در نقد فیلم «تار» جایش باز نشد و نگفتمش. در «تار»، نهتنها روایت از اروتیک خالی است، بلکه در دو صحنهی برهنه هم -یکی در حمام و یکی در آشپزخانه- دوربین شخص را یا از دور دور و در نمایی واید نشان میدهد، یا مدیوم کلوز و از پشت تا از اروتیزه شدن جلوگیری کند. موضوع گرایش و مشکلاتش، در پس ابهام، گنگی، صداهای محو، جستوجو، دویدن و بوکس، قرار میگیرد. تا ابژهی تصویری، با سوژگی تار، پر شود. «تار» اما هیج جایزهای نیاورد؛ نه برای کارگردانش و نه برای بازيگرش. مثلاً بازی شخصیت زنش، وقتی در برابر بازی میشل یئو، در «همه چیز، همه جا، ناگهان» قرار میگیرد، یا وقتی آن را در برابر آنا د آرماس، در فیلم «بلوند» قرار دهیم، بهطور قطع بازی آرماس و بلانشت، بهتر و بهتر و بهتر است. کافی است یک نمای «بلوند» را با آن مقایسه کنید تا تفاوت را بفهمید.
البته این موضوع دو وجه دیگر هم دارد؛ اولی را الان میگویم و دومی را در انتها. اولی این است که شاید بهخاطر بحثهای شرقشناسی از منظر خود غربیها، و نه کسی مثل ادوارد سعید، نیز بهخاطر کمپانیهای هالیوودی و سیر فیلمها و ستارهها و بازیگرانش، ما به بازیگران آمریکایی یا غربی در معنای عام عادت کردهایم. و بهفرض وقتی فیلم خوبی به نام «در حال و هوای عشق» را با آن فرم فوقالعادهاش میبینیم، باز در نگاه به بازیگران شرقیاش، شاید کمتر بتوانیم احساسات و افکارشان را بفهمیم و دریابیم. البته این، در «چانکینگ اکسپرسِ» همان کارگردانِ «در حال و هوا»، متفاوت است. آنجا احساسات خیلی ملموستر منتقل میشود. احساساتی نظیر عشق، که یکی از محوریترین موضوعات فیلم «بلوند» است. که این هم نه جایزهی کارگردانی گرفت، نه بازی و نه داستان. هرچند من خودم دلیل هنری یا فیلمیکِ سکانسها و نماهای سیاه-سفید و رنگیِ فیلمِ «بلوند» را نمیدانم، اما عشقی که گفتم، در «بلوند» در چند سطح نشان داده میشود: عشق به کار، عشق شهوانی و عشق مادرانه. و تازه عشق مادرانهاش در دو سطح است: هم از سمت مادر مونرو، و هم از سمت مونرو به بچهاش.
اینکه در این یادداشت سمت فیلمهایی مثل «آواتار» یا «فیبلمن» نمیروم، با وجود اینکه ساختهی کارگردانهای بزرگی هم هستند، به این دلیل است که با وجود اینکه فیلمهای پیشگفته در این متن، غالبشان یا جایزه نگرفتند یا نامزد نشدند، باز هم به لحاظ فرمی و هم محتوایی، از آثاری مثل «همه چیز»، «آواتار»، یا «در جبههی غرب خبری نیست»، برتری محسوسی دارند.
اگر همچنان پردهی سبز و هزار تعلیق اکشندار قشنگ است، یا هنوز فحش به آلمان قشنگ است، آن وقت آن فیلمهایی هم که دربارهشان حرف نزدیم، قشنگاند. وگرنه در «الویس» لااقل مشکلنمایی حداقلی یا در «بلوند» ماژورهای سینمایی نشان داده میشود. وگرنه بقیهشان، تنها تفریحاند؛ داستانی تفریحی و نه تحلیلی. میماند یک چیز؛ و آن وجه دومی است که بالاتر از بازیگران شرقی گفتم، و آن اینکه، شاید بهلحاظ فرهنگی، این نه مشکل «همه چیز، همه جا، ناگهان»، بلکه مشکل ما / من است که میخواهیم همیشه حرف خودمان را بزنیم، حتی اگر تمام قرائن برخلافش باشد. مثل اینجا، شاید.