مجله میدان آزادی: محمدرضا شفیعی کدکنی - شاعر، نویسنده، ادیب، پژوهشگر و استاد دانشگاه شهیر معاصر- جهان شاعرانهی سرشاری دارد، لبریز از تصویرها، مفاهیم و مضمونهای گوناگون. در این نوشتار، پی مضمون «کودکی» در آثار ایشان گشتهایم و رد نگاه شاعر به «کودک» را جستجو کردهایم. این مطلب را به قلم خانم فاطمه سالاروند که خودشان هم شاعرند بخوانید:
کودک، نماد زندگی است؛ نماد زندهی امید، حرکت و آینده. کودک با شادیها و هیجانهایش، با ذوق و شوقش برای دیدن و تجربه کردن و فهمیدن، با تخیل بیحد و مرزش، با توانایی بالقوهاش برای آموختن و ساختن، مجموعهای است که خواهناخواه بر کمال یا زوال یک جامعه اثرگذار است. مباحث روانشناختی، آموزشی و تربیتی که به زمینهها و چند و چون بروز تواناییهای بالقوهی کودک –خوب یا بد– پرداختهاند، بسیار است. من اما قصد دارم از دریچهی ادبیات بنگرم و در این مجال مختصر، در حد بضاعت، به بازخوانی چند اثر از استاد ارجمند و گرانمایه دکتر شفیعی کدکنی بپردازم و توجه دقیق و ظریف شاعر را به مقولهی «کودکی» نشان دهم و حضور نمادین «کودک» را در آثار او رصد کنم.
تا که بماند درون حافظهی آب
نقش کنید ای خطوط موج به دریا:
در وزشِ وحشت و تلاطم پاییز
نسترن از شاخ و برگ خویش
پلی ساخت
بهر عبوِر شکوفه: کودک فردا
این شعر که «از سرزمین زیتون» نام دارد، تصویری است استعاری از جانفشانی و ایثار به وقت حادثه، تا زندگی نمیرد و استمرار یابد.
راوی/ شاعر، این رخداد را شایستهی ماندگاری میداند، آنقدر که پیش از حکایت، در مطلع، بر نگاشتن و نگاه داشتن آن تأکید میکند و سپس به ایجاز، شرح ماوقع میدهد.
ظاهراً حرف بر سر ازخودگذشتگی نسترن (نماد والد و بزرگتر) است، اما از وجهی دیگر، سخن از شکوفه است که کودک فرداست و حیات باغ در گرو سلامت اوست. زندگی باید ادامه یابد و به هنگام بلا، میدانداری عشق سبب میشود بزرگان، جان خویش را سپر کنند تا نسل نو که فرصت زیستن و ساختن فردا را دارند، بمانند و در عین حال، از همین کردار، آیین مهرورزی و بزرگی بیاموزند.
پل، نه فقط گذشته را به آینده پیوند میدهد، بلکه گذرگاهی است برای عبور از جسم و جان تا راه برای رهرو هموار شود و باغ، با وجود همهی گزندها، آباد بماند.
در شعر «کیمیا و عشق سبز»، باز هم رد پای خزان مشهود است اما این بار، صحبت از بذر مرگ و برگهای خونی نیست، گفتوگو از عشق و نور است که کیمیاوار، خاک خسته را در میانهی پاییز به صبح و سبزه آراسته است. عشق سرخِ معجزهگر، همان خندههای تازه و سرزندهی کودکان است در باغ مدرسه:
هیچ کس گمان نداشت، این!
کیمیای عشق را ببین:
کیمیای نور را که خاک خسته را
صبح و سبزه میکند
کیمیا و سِحر صبح را نگاه کن.
جای بذر مرگ و برگ خونی خزان
کیمیای عشق،
صبح و سبزه آفریده است:
خندههای کودکان و باغِ مدرسه؛
کیمیای عشق سرخ را ببین!
هیچ کس گمان نداشت این.
حضور کودک با شور و هیجان و شادمانیاش، فینفسه، تمام و کمال اشتیاق زیستن است و دست انداختن و به بازی گرفتن مرگ، آن هم درست وقتی که کسی را حتی گمان این شکفتگی نیست.
در شعر «غزل کلاغ» اما، ماجرا دیگرگونه است:
همه باغ در خموشی است
نه آب جنبد اینجا
و نه برگ و نه شکوفه
چه بهار و باغ باشد؟
صحبت از باغ است و از قضا فصل نیز، فصل بهار است، اما باغ بهاری –که شاعر آن را به تصویر میکشد– ملول و دلمرده است.
وزشِ نسیمکی را به روایت گل سرخ
توان ز دور دیدن
که بهار بیپرنده،
ز هزارسوی تنهاست
اگرچه در جوارش ز بهشت آرزوها
همه گون سراغ باشد
پس دلمردگی باغ، علیرغم وزش نسیم و حضور برگ و شکوفه، به این سبب است که از طنین آواز و سرّ و سرود پرندهها خبری نیست.
همه بیم شهر از این است
که هدر رود بهاران و به خاکِ راه ریزد
و پرندهای نیاید
و اگر بیاید، از دودهی درد و داغ باشد
چه بهار و باغ باشد که سرود کودکانش غزل کلاغ باشد؟
شهر/ اجتماع نگران و بیمناک است، چراکه در غیبت پرندگانی که نُت به نُت آوازشان، نشان زندگی و سرزندگی است، فرصت به کلاغ میرسد و لاجرم سرودی که کودکان میآموزند و از بر میکنند، غزل سیاه و یأسآور کلاغ است.
بیتردید آنچه کودک میآموزد و زمزمه میکند، با فردا و دنیای پیش رو پیوند میخورد، پس بیم و دلواپسیها بجاست.
در قطعهی «گنجشکها»، گنجشکها بهروشنی نماد کودکاناند:
در خشکسال واژه، در تنگای آواز
شعری نخواندیم
در جیرهبندیهای شعر و آرزوها
ماندیم و ماندیم
بر شاخساران اقاقی زیر باران
شادا که میخوانند و خوش در صبح اسفند
آوازهای خویش را با آن بلندی
گنجشکهای عصر جنگ و جیرهبندی
شاعر، خود نمایندهی نسلی است که فرصت شادی و بهرهجویی از زیباییها را به جبر روزگار از دست داده است، اما تماشای نسل نو، که علیرغم سختیها و تلخیها، سرزندهاند و شادند و بلند میخوانند، خاطرش را خوش میکند. او باور دارد که فصل خشکسال گذشته و باران و صبح اسفند، نوید روزگاری دیگر آوردهاند. فصلی که دیگر کلمه و صدا زندانی نخواهند بود و همین باور، او را خرسند میدارد. و این باور را، جرئت و جسارت و حس و حال بچهها به او بخشیده است.
در شعری دیگر با لحنی قاطع و بیتردید میسراید:
عاقبت آن سرو
سبزاسبز خواهد گشت و بالابال
عاقبت آن صبح خواهد رست
نز میان باور فرتوت ما
اما
از میان دفتر نقاشی اطفال
دفتر نقاشی اطفال، برگهای رنگارنگی است که بر آنها، تصویر آرزوهای دور و دراز و حیات روشن نقش بسته است. شاعر، پیامبرگونه زبان میگشاید و زنهار میدهد و امید میبخشد که همین رنگها و طرحهای تازه، قید و بند و سد و حصار باورهای فرتوت و منجمد را پشت سر خواهد گذاشت تا صبحی نو برآید و زندگی، چتر سبز خود را دیگربار بر همگان بگسترد.
توجه شاعر به نقاشی کودکان، بهعنوان مظهری از خیالانگیزی و زیبایی و معصومیت در دو شعر «دخترم در آینه» و «مثل نقاشی کودکان» پدیدار است.
در شعر نخست، شاعر لحظهای را توصیف میکند که دخترکش را محو دیدار خویش در آینه میبیند و با تماشای او چنین آرزو میکند:
... که بمانی همه عمر
دور از آرایه به زیبایی صبح
مثل نقاشی طفلان، معصوم
و دومین شعر، در توصیف و ستایش صبح است. صبحی که در آن همه چیز میتابد و میدرخشد و سرشار و بیدار است. صبحی که نماد آینده است. با تشبیه این صبح زیبا به نقاشی کودکان در انتهای شعر، نوید آمدن فردایی روشن بیشتر تقویت و تجسم میشود.
آن طرف، آفتاب بهاری
وین طرف، جوی جوینده جاری
وین میان، قطرههای درخشان
از لب سبزبرگان، چکان است
آسمان باز
ابرها
پلهپله، بریده
در طراز خطی هندسی، محو
چون عبور صف لکلکان است
راستی را چه صبحی، چه صبحی!
هرچه در آن نه یک شاد، صد شاد!
مثل نقاشی کودکان است.
زیباتر اینکه تکتک تصویرها (یک طرف آفتاب، یک طرف جوی و قطرههای فروریزنده از برگها و عبور خطی پرندگان) یادآور نقاشیهای کودکانهاند و زبان نیز در پایان شعر با عبارت «نه یک شاد، صد شاد!» لحن بیان کودک را تداعی میکند.
یکی از بهیادماندنیترین شعرهای شفیعی، شعر آموختن است:
از سر ساقهی خردی، ناگاه
میپرد سیرهی نوپروازی
به سر ساقهی خردی دیگر
و در آنجا چندی
به عجب میماند
چه شکوهی دارد
کشف اسرار الفبا، وقتی
کودکی
«آب» را میخواند
این شعر نیز اگرچه در ستایش آموختن و لذت جستوجوگری است، اما با نمایش جستوخیز سیرههای نوپرواز، میل و لذت کشف و شهود را که در ذات کودک است، یادآور میشود و بهنحو مستتر میگوید که هر کودکی، آمادهی رازگشاییهای تازه از جهان است.
گذشته از این شعرها که در آنها نگاه شاعر را به نقش و حضور کودک بهمثابه نماد زندگی و حیات یک اجتماع، واضح و آشکارا میتوان دید، تصویرهایی از قبیل «گشودن پلک جوانهها، شکفتن شکوفهی بادام، شاخههای تُرد و بلوغ جوانههای ارجمند، سبزی نوبرگ بیدبن، دانههای پنهان درون ظلمت زمین و سنبلههای روی بوته زیر آفتاب و ...» که هم نماد تداوم حیات و هستیاند، هم اشارتی به جامعهی انسانی و نقش امیدبخش نسلهای نو دارند، در شعرهای شفیعی فراوان به چشم میخورد.
به ذکر تنها یک نمونه از این شعرها بسنده میکنم:
ایستاده «ابر و
باد و
ماه و
خورشید و
فلک»
از کار
زیر این برف شبانگاهی
بدتر از کژدم
میگزد سرمای دی ماهی
کرده موج برکه در یخ برف
دست و پای خویشتن را گم
زیر صدفرسنگ برف اما
در عبور است از زمستان
دانهی گندم
طبیعت سرگرم کار خویش است، زمستان و برف و سرما هست اما همواره در بطن ظلمات و سرما، اتفاقهای دیگری در حال رخ دادن است. دانه، رسول مژدهبخشی است که با پیغام خرمی و سبزی در راه است؛ همچنان که جهان با همهی مصایب و خبرهای نومیدکننده و دلهرهآورش، نمیتواند راه را بر امیدهای تازهای که کودکان با خویش میآورند ببندد. مصداق شعر تاگور که: هر کودکی با این پیام به دنیا میآید که خداوند هنوز از انسان ناامید نشده است.
شاعر و پژوهشگر بزرگ روزگار ما، استاد شفیعی کدکنی، شاید بیش از دیگر شاعران این روزگار، به این موضوع توجه داشته است. با این همه لحظهها و تصویرها و درنگهای عمیق و دقیق و ظریف، باید شعر او را شعر زندگی و امید نامید. بیشک منش فرزانگان چنین است که کودکان را حرمت میگذارند، همانگونه که زندگی و عشق را پاس میدارند و میستایند و چنین است که نومیدی را کفر میدانند و امید بخشیدن را وظیفهی بزرگ آدمی میشمارند.
مطالب مرتبط:
تکنگاری: نگاهی به زندگی و آثار محمدرضا شفیعی کدکنی