پنجشنبه 24 آبان 1403
به بهانه‌ی روز درگذشت غزل‌سرا و تصنیف‌سرای سرشناس معاصر

فهرست: ده شعر از بهترین غزل‌های رهی معیری

محمد حسن معیری متخلص به رهی شاعر معاصر ادبیات فارسی، در 10 اردیبهشت 1288 در خانواده‌ای اهل هنر و با اصالت در تهران متولد شد. خاندان او از دوره افشاریه تا قاجاریه از صاحب منسبان مهم دولتی بودند. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد؛ و بعد وارد خدمات دولتی شد. رهی معیری اولین شعر خود را در 13 سالگی سرود و از میان قالب‌های شعری مختلف به غزل علاقه‌ی بیشتری داشت. او در سبک شاعری خود، از سعدی بیش‌تر از شاعران دیگر تاثیر پذیرفته است.

4.5
فهرست: ده شعر از بهترین غزل‌های رهی معیری

مجله میدان آزادی: به بهانه سالروز درگذشت شاعر غزلسرای فارسی، محمد حسن معیری متخلص به رهی معیری، ده شعر را مرور می‌کنیم از سروده‌های این شاعر نام‌آشنا. این شعرها را با انتخاب و مقدمه‌ی خانم فاطمه پالیزوان -دانش‌آموخته‌ی رشته زبان و ادبیات فارسی- بخوانید:

 

محمد حسن معیری متخلص به رهی شاعر معاصر ادبیات فارسی، در 10 اردیبهشت 1288 در خانواده‌ای اهل هنر و با اصالت در تهران متولد شد. خاندان او از دوره افشاریه تا قاجاریه از صاحب منسبان مهم دولتی بودند. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد؛ و بعد وارد خدمات دولتی شد. رهی معیری اولین شعر خود را در 13 سالگی سرود و از میان قالب‌های شعری مختلف به غزل علاقه‌ی بیشتری داشت. او در سبک شاعری خود، از سعدی بیش‌تر از شاعران دیگر تاثیر پذیرفته است. از رهی معیری دو دفتر شعر به نام‌های سایه‌ی عمر و آزاده چاپ شده است که منتخب اشعار این دو دفتر را در کتاب باران صبحگاهی می‌توان مطالعه کرد. رهی معیری در انجمن‌های مختلفی مانند انجمن ادبی حکیم نظامی و فرهنگستان و انجمن موسیقی ایران عضویت داشت و بیشتر اشعارش در مجله‌ها و روزنامه‌های ادبی آن دوران مانند باباشمل و تهران منتشر می‌شد. سرانجام در سال 1347 در حالی که تنها 59 سال داشت در اثر بیماری درگذشت. رهی معیری علاوه بر شعرسرایی، به ترانه‌سرایی و تصنیف‌سرایی هم علاقه داشت و آثاری خلق کرد که خوانندگان معروفی همچون غلامحسین بنان و محمدرضا شجریان و... به استقبال این تصنیف‌ها رفتند و باعث شهرت بیش‌تر آن‌ها شدند.
 


«رهی معیری»

ما در این یادداشت سعی داریم تا ده غزل از دلنشین‌ترین غزل‌های رهی معیری را با همراهی شما بخوانیم:

 

1. شاهد افلاکی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی‌سروسامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم، تو اشک مرا مانی

در سینه‌ی سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده‌ی بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه‌ی عودم تو زمزمه‌پردازی
من سلسله‌ی موجم تو سلسله‌جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی‌بینی، دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی ‌تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی‌جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی


2. حدیث جوانی

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
خارم ولی به سایه‌ی گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فِتاده‌ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای‌بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام


3. سوزد مرا، سازد مرا

ساقی بده پیمانه‌ای زآن می که بی‌خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو عاشق‌تر از پیشم کند

زان می که در شب‌های غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می‌خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بداندیشم کند


4. غباری در بیابانی

نه دل، مفتون دلبندی نه جان، مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب‌های من آهی

نه جان بی‌نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی‌فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی


5. خیال‌انگیز

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

من از دلبستگی‌های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت‌سوز خود عاشق‌تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم
تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را
بهار شادی‌انگیزی حریف باده‌پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند
میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید، چه فرمایی

منِ آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی‌ها به ترک جان توانایی


6. پیر هرات 

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق‌سوز ما ترک دل‌آزاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی‌طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن‌داری کند؟

چاره‌ساز اهل دل باشد می اندیشه‌سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد ار چمد دلخواه‌تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی‌وفایی‌های اوست
می‌گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه‌ی عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز می‌آید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می‌رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گهرباری کند   


7. عمر نرگس

آتشین‌خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم‌سوز را پروای خرمن نیست نیست

مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست

آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست

قصه‌ی امواج دریا را ز دریادیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست

همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خاک
گل دو روزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست

ناگزیر از ناله‌ام در ماتم دل چون کنم؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست

در پناه می ز عقل مصلحت‌بین فارغیم
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست

بر دل پاکان نیفتد سایه‌ی آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست

نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست


8. پرده‌ی نیلی 

رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم

چون آهوی رمیده ز وحشت‌سرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم

ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ‌دیده را به مسیحا گذاشتیم

بالای هفت پرده‌ی نیلی است جای ما
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم

ما را بس است جلوه‌گه شاهدان قدس
دنیا برای مردم دنیا گذاشتیم

کوتاه شد ز دامن ما دست حادثات
تا دست خود به گردن مینا گذاشتیم

شاهد که سرکشی نکند دل‌فریب نیست
فهم سخن به مردم دانا گذاشتیم

در جستجوی یار دل‌آزار کس نبود
این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم

ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست
بنیان زندگی به مدارا گذاشتیم

صد غنچه‌ی دل از نفس ما شکفته شد
هرجا که چون نسیم سحر پا گذاشتیم

ما شکوه از کشاکش دوران نمی‌کنیم
موجیم و کار خویش به دریا گذاشتیم

از ما به روزگار حدیث وفا بس است
نگذاشتیم گر اثری یا گذاشتیم

بودیم شمع محفل روشندلان رهی
رفتیم و داغ خویش به دل‌ها گذاشتیم


9. حصار عافیت 

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

سرای خانه‌به‌دوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی‌آشیان چه خواهد کرد؟

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟
شراب با من افسرده‌جان چه خواهد کرد؟

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟

صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره‌ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟


10. محنت‌سرای خاک 

من کیستم ز مردم دنیا رمیده‌ای
چون کوهسار پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته‌ای
وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو به ماتم نشسته‌ای
چون صبح از غم تو گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق که از های‌و‌هوی عقل
آزرده‌ام چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قفای او دل از خود رمیده‌ام
بی‌تاب‌تر ز اشک به دامن دویده‌ای

ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و خاطر ناآرمیده‌ای

بی‌چاره‌ای که چاره طلب می‌کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
ماند شفق به دامن در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ز محنت‌سرای خاک
رفتیم همچو قطره‌ی اشکی ز دیده‌ای

 


منبع: باران صبحگاهی، منتخب دو دفتر شعر سایه عمر و آزاده، امیده صدارت و کمال اجتماعی جندقی، انتشارات علمی، 1388.

 


مطالب مرتبط:

فهرست: کتب اهدائی رهی معیری به کتابخانه مجلس شورای ملی




تصاویر پیوست

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

من از دلبستگی‌های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت‌سوز خود عاشق‌تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم
تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
خارم ولی به سایه‌ی گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فِتاده‌ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

مطالب مرتبط