دوشنبه 21 آبان 1403 / خواندن: 4 دقیقه
به مناسبت تولد کاشف دنیای تازه‌ای از شعر؛

نامه دیده نشده نیما یوشیج به مادرش

انسان‌ها در کمتر جایی به اندازه نامه‌های‌شان این اندازه صریح، صادق، صمیمی و واقعی نمایان می‌شوند، به همین خاطر، نامه یکی از بهترین آینه‌هایی است که می‌توان چهره‌ای انسان‌ها را در آن تماشا کرد. نیما یوشیج از کسانی است که علاوه بر شعرها و سایر نوشته‌های ادبی‌اش، گنجینه‌ی بزرگی از نامه‌ها از خود به یادگار گذاشته است. به مناسبت سالروز تولد او یکی از صفحات کمتر دیده شده از میان نامه‌های او را با انتخاب و مقدمه‌ی پروانه شمس‌آبادی خواهید خواند.

5
نامه دیده نشده نیما یوشیج به مادرش

مجله میدان آزادی: انسان‌ها در کمتر جایی به اندازه نامه‌های‌شان به خود واقعی‌شان شبیه هستند؛ به همین خاطر، نامه یکی از بهترین آینه‌هایی است که می‌توان چهره‌ی انسان‌ها را در آن تماشا کرد. نیما یوشیج از کسانی است که علاوه بر شعرها و سایر نوشته‌های ادبی‌اش، گنجینه‌ی بزرگی از نامه‌ها از خود به یادگار گذاشته است. به مناسبت سالروز تولد او یکی از صفحات کمتر دیده شده از میان نامه‌های او را با انتخاب و مقدمه‌ی پروانه شمس‌آبادی خواهید خواند:  

پدر نیما به انقلابیون پیوسته است. اما مادر و خواهران نیما در زندگی اشرافی خود در تهران بسر می‌برند. آنها می‌خواهند نیما را وادار کنند تا به اداره برود و فکل بزند و اشرافی جلوه کند. اما خبر از درون نیما ندارند و روح سرگشته او را نمی‌شناسند. اما نیمای انقلابی از شهر می‌گریزد و به انقلابیون جنگل می‌پیوندد. و در چهارم اسد سال ۱۳۰۰ نیما برای مادرش می‌نویسد:


مادر عزیزم: 

شاید از رفتن من خیلی دلتنگ باشی. شاید که این مسافرت مرا به بی‌تجربگی و بی‌وفایی حمل کنی. ممکن است مرا دیوانه خطاب کنی. تمام این چیزها امکان دارد که در مخیله‌ی پر از محبت یک مادر مجسم شود. اما اگر در كنه خيالات من تعمق کنی خواهی دید که این خیالات چقدر مقدس و بی آلایش است، همیشه می‌خواهی مرا ببینی. من خودم هم همین را می‌خواهم، اما مانعی در پیش است. هرگز نمی‌توانستم در شهر بمانم و آن طوری که بارها گفته‌ام مشغول تملق و بندگی باشم! هرکس محققاً به مقتضای طبیعت خودش کار می‌کند. من هم می‌خواهم کاری کنم که شایسته‌ی من است. معتقد باشید که در عالم یک محبت نوعی هم هست. 

من که می‌بینم به ضعفا چه می‌گذرد چطور می‌توانم راحت بنشینم درصورتی که خودم را اقلاً انسان خطاب می‌کنم؟!! 

مادر عزیزم! گریه نکن. از سرنوشتت پیش همسایه‌ها شکایت نداشته باش. پسرت باید فردا در میدان جنگ اصالت خود را به خرج دهد. با خون پدران دلاورم به جبین من دو کلمه نوشته شده است: (خون، انتقام.)

اگر مرا دوست داری دوستدار چیزی می‌شوی که من آن را دوست دارم. مرگ و گرسنگی را در مقابل این همه گرسنگان و شهدای مقدس دوست داشته باش تا زنده و سیر بمانیم. 

برادرم به ولایت نزدیک شده است. لشگر گرسنه‌ها در حوالی کلاردشت هستند. شیطان با فرشته می‌جنگد. 

پدرم، فردا به اینجا می‌آید. چند روزی را با هم خواهیم بود. اما بعد از آن می‌روم به جایی که این زندگانی تلخ را در آنجا وداع خواهم کرد یا آنکه از این روزگار خفه شده، حقم را به جبر می‌گیرم. 

غم بیهوده مخور که به شهر نمی‌آیم. مأیوس مباش. آتیه مثل آسمان است که به تیرگی و صافی آن نمی‌توان اطمینان کرد. من همه را دوست دارم، خواهرهای من، دلتنگ نباشید. سفر، سفر مرد، بدترین عاقبتش مرگ است نه ننگ و بداصلی. 

آیا به چندین هزار کشته‌ی میدان‌های جنگ، تمام ضعفای کشته شده، نمی‌خواهید یک نفر برادرتان را هدیه کنید؟! البته اگر حق انتقام در می‌جنبد.

دلتنگ نشده و به حوادث رضا می‌دهید.

نیما یوش ۴ اسد ۱۳۰۰
 




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
همیشه می‌خواهی مرا ببینی. من خودم هم همین را می‌خواهم، اما مانعی در پیش است. هرگز نمی‌توانستم در شهر بمانم و آن طوری که بارها گفته‌ام مشغول تملق و بندگی باشم! هرکس محققاً به مقتضای طبیعت خودش کار می‌کند. من هم می‌خواهم کاری کنم که شایسته‌ی من است.  من که می‌بینم به ضعفا چه می‌گذرد چطور می‌توانم راحت بنشینم درصورتی که خودم را اقلاً انسان خطاب می‌کنم؟!! 


مطالب مرتبط