مجله میدان آزادی: ۵ دی ماه (۲۶ دسامبر) زادروز «هنری والنتین میلر»، نویسندهٔ آمریکایی است که با سبک خاص خود شناخته میشود؛ نویسندهای که در ۴۲ سالگی (۱۹۳۴) در پاریسِ پرآشوب، شاهکار «مدار رأسالسرطان» را منتشر کرد. کتابی نیمهخودزندگینامهای که با نقد تند اجتماعی، مرزهای ادبیات را درهم شکست و تا ۱۹۶۱ در آمریکا ممنوع بود. زندگی میلر همچون روایتی پیکارسک است: از کودکی بروکلین در بهار سیاه، جستوجوی هویت در «مدار رأسالجدی» و سهگانهٔ «تصلیب گلگون»، تا ماجراجوییهای پاریسی دههٔ ۳۰، اقامت کوتاه در یونان (غول ماروسی)، بازگشت به آمریکا و اقامت در «بیگ سور». در هفتادسالگی، میلر همچون بودایی شوخطبع و جوانوار بود و از جمله قهرمانان فرهنگی شورش علیه قواعد جامعهٔ مصرفگرا.
در سال ۱۹۶۲، مصاحبهای خواندنی با این هنرمند توسط «جرج ویکس» (George Wickes) انجام و در شماره ۲۸ مجله ادبی «پاریس ریویو» منتشر شد. تصمیم گرفتیم قسمتهای خواندنی این مصاحبه را ترجمه و در چند قسمت منتشر کنیم. به مناسبت تولد این نویسنده، قسمت اول این مصاحبه، سال گذشته با عنوان «دلیل نوشتن یک امر رازآمیز است، نه پریشانی نویسنده» منتشر شد. امسال به همین مناسبت قسمت دوم این مصاحبه را با ترجمه عطیه توسلی منتشر میکنیم. لازم به ذکر است که حجم بالایی از این مصاحبه برای اولینبار توسط مجله میدان آزادی منتشر میشود. این گفتگو را در ادامه بخوانید:

«هنری والنتین میلر»، نویسنده آمریکایی تبار قرن بیستم
ادبیات و رمان
میلر: در سال ۱۹۲۷ زمانی که همسرم به اروپا رفت و من تنها ماندم، برای مدتی کاری در ادارۀ پارکهای کوئینز داشتم. اواخر یک روز بهجای اینکه به خانه بروم، ایدۀ برنامهریزی برای کتاب زندگیام به ذهنم رسید و تمام شب بیدار ماندم و روی آن کار کردم. تمام چیزی را که تاکنون نوشتهام، در چهل تا پنجاه صفحۀ تایپشده برنامهریزی کردم. آنها را بهشکل یادداشت و به سبک تلگرافی نوشتم. اما همه چیز آنجا بود. تمام کار من از «برج جدی» تا «تصلیب گلگون» ـ بهجز «خرچنگ» که در مورد زمان حال بود ـ که دربارۀ هفت سالی است که با این زن زندگی کردم، از زمانی که او را دیدم تا زمانی که به اروپا رفتم. آن موقع نمیدانستم کی میروم اما میدانستم که دیر یا زود خواهم رفت. آن دوره، دورۀ مهمی از زندگیام بهعنوان یک نویسنده بود؛ درست دورۀ پیش از ترک آمریکا.
مصاحبهگر: «دورل» دربارۀ نیاز نویسنده به پیشرفت بزرگ و ناگهانی در نوشتن صحبت میکند تا نویسنده بتواند صدای خودش را بشنود. این در واقع همان چیزی نیست که خودتان هم گفتید؟
میلر: بله، همینطور فکر میکنم. به هر حال، این برای من با «مدار رأسالسرطان» اتفاق افتاد. تا آن نقطه، میتوان گفت من نویسندهای کاملاً غیراصیل بودم، تأثیرگرفته از همه، با لحنها و سایههایی از نویسندههایی که تا به حال دوست داشتم. میتوانید بگویید من یک آدم ادبی بودم. و سپس به یک فرد غیرادبی تبدیل شدم: بند را قطع کردم. گفتم فقط آنچه را که میتوانم، انجام میدهم؛ آنچه را که هستم میگویم؛ به همین دلیل از اولشخص استفاده کردم، به همین دلیل دربارۀ خودم نوشتم. تصمیم گرفتم از منظر تجربۀ خودم بنویسم، آنچه که میدانستم و احساس میکردم. و این رستگاری من بود.
مصاحبهگر: آن رمانهای اولیه چه شکلی بودند؟
میلر: بهگمانم شما بهطور طبیعی آن چیزی را پیدا میکنید که باید پیدا کنید؛ یعنی ردی از من در آنها. اما آن زمان احساس میکردم باید شکلی از داستان و پلاتی برای بازگویی داشته باشم. بیشتر درگیر فرم و شیوۀ اجرای آن بودم تا چیزهای اساسی.
مصاحبهگر: این همان چیزی است که به آن رویکرد «ادبی» میگویید؟
میلر: بله، چیزی که منسوخ و بیفایده است و باید آن را دور انداخت. مرد ادبی را باید کشت. بهصورت طبیعی شما آن مرد را نمیکشید، او بخش بسیار مهمی از شما بهعنوان یک نویسنده است و قطعاً هر هنرمندی شیفتۀ تکنیک است. اما مسئلۀ دیگر در نوشتن، شما هستید. نکتهای که کشف کردم این است که بهترین تکنیک، تکنیک نداشتن است. من هیچ وقت حس نمیکنم که باید به یک شیوه یا رویکرد مشخص پایبند باشم. تلاش میکنم که گشوده و انعطافپذیر باشم، آمادۀ چرخش با باد یا جریان فکری روز. این موضع من است، تکنیک من: انعطافپذیر و هوشیار بودن، استفاده از هر چیزی که در لحظه فکر میکنم خوب است.

نامۀ دستنویس «هنری میلر» به تاریخ ۷ اوت ۱۹۴۹، خطاب به Bruno Adriani (تاریخنگار هنر آلمانی-آمریکایی)
مصاحبهگر: در «نامهای گشوده به سورئالیستها در همه جا» شما گفتید: «من در آمریکا بهشکلی سورئال مینوشتم قبل از آنکه حتی اسم سورئال را شنیده باشم.» حالا، منظور شما از سورئالیسم چیست؟
میلر: زمانی که در پاریس زندگی میکردم، یک اصطلاح داشتیم؛ یک اصطلاح بسیار آمریکایی که بهتر هر چیز دیگری این را توضیح میدهد. ما عادت داشتیم بگوییم: «بیایید رهبری را به دست بگیریم.» این به معنای رفتن به عمق ناشناخته بود، غوطهور شدن در ناخودآگاه، پیروی صرف از غرایز، دنبال کردن امیال قلبی یا غریزی یا هر چیزی که دوست دارید بنامیدش. اما این شیوۀ من برای بیان آن است که واقعاً دکترین سوررئالیستی نیست. این از نظر «آندره برتون» پذیرفته نمیشود. اگرچه نقطهنظر فرانسوی، نقطهنظر دکترین خیلی برای من معنادار نبود. تمام چیزی که به آن اهمیت میدادم این بود که من در آن شکل دیگری از بیان را پیدا کرده بودم، یک شکل دیگر، شکلی قوتیافته که باید با احتیاط از آن استفاده میکردم. زمانی که سورئالیستهای شناختهشده از این تکنیک استفاده کردند بهنظرم خیلی تعمدی بود. غیرقابل فهم میشد. هیچ هدفی نداشت. فکر میکنم وقتی آدم تمام فهمش را از دست بدهد، گم میشود.
مصاحبهگر: آیا منظور شما از عبارت «به درون زندگی شبانه»، سوررئالیسم است؟
میلر: بله، آنجا عمدتاً خواب بود. سوررئالیستها از خواب استفاده میکنند و البته این همیشه جنبۀ بسیار شگفتانگیزی از تجربه است. همۀ نویسندگان، آگاهانه یا ناآگاهانه، از خواب استفاده میکنند، حتی وقتی سوررئالیست نیستند. ذهن بیدار کمخدمتترین عنصر در هنرهاست. در فرآیند نوشتن، فرد در تلاش است چیزی را که برای خودش ناشناخته است بیرون بیاورد. بیرون آوردن چیزی که فرد به آن آگاه است واقعاً کار خاصی نیست و فرد را به هیچ جا نمیرساند. هر کسی با کمی تمرین میتواند این کار را بکند، هر کسی میتواند چنین نویسندهای شود.
مصاحبهگر: شما «لوئیس کارول» را سورئالیست میدانید و نام او معمولاً نوعی حرف مندرآوردی و بیمفهوم را تداعی میکند که شما در برخی موقعیتها از آن استفاده میکنید...
میلر: بله، بله، لوئیس کارول قطعاً نویسندهای است که من عاشقش هستم. حاضرم دست راستم را بدهم تا کتابهای او را نوشته باشم یا بتوانم به کاری که او کرد نزدیک شوم. زمانی که پروژهام را تمام کنم، اگر نوشتن را ادامه دهم، عاشق اینم که مطلقاً پرت و پلا بنویسم.
مصاحبهگر: دادائیسم چطور؟ هیچ وقت به آن علاقه داشتید؟
میلر: بله، در واقع دادائیسم بیش از سورئالیسم برای من اهمیت داشت. جنبش دادائیسم حقیقتاً چیزی انقلابی بود. تلاشی آگاهانه و حسابشده بود تا زمین بازی را تغییر دهد، تا جنون مطلق زندگی فعلی روزمرۀ ما را، بیارزشی ارزشهایمان را نشان دهد. آدمهای شگفتانگیزی در جنبش دادائیسم بودند و همگی شوخطبع بودند. دادائیسم شما را میخنداند و در عین حال شما را به فکر فرو میبرد.
مصاحبهگر: بهنظر من اینطور میرسد که در «بهار سیاه» شما تا حدی به دادائیسم نزدیک شدید.
میلر: بدون شک. آن دوران بهشدت متأثر بودم. وقتی به اروپا رسیدم به روی هر چیزی که در جریان بود گشوده بودم. چیزهایی بود که در آمریکا دربارۀ آنها میدانستم، این درست است. مجلۀ گذار به سراغ ما در آمریکا هم آمد؛ «جولاس» در انتخاب آن نویسندگان و هنرمندان عجیب و غریب که هرگز نامشان را نشنیده بودیم، فوقالعاده بود. سپس، بهعنوان مثال، به یاد دارم که به نمایشگاه آرْموری رفتم تا «برهنهای که از پلهها پایین میآید» اثر «مارسل دوشان» و بسیاری آثار شگفتانگیز دیگر را ببینم. شیفته و مسحور شده بودم. به نظر میرسید این همان چیزی است که دنبالش بودم، انگار برایم آشنا بود.
مصاحبهگر: شما همیشه در اروپا بهتر فهمیده شدید و قدرتان دانسته شد تا در آمریکا و بریتانیا. بهنظرتان چرا؟
میلر: خب، ابتدا باید بگویم من آنقدر شانسی نداشتم تا در آمریکا فهمیده شوم چون کتابهای من بهشکل چاپشده آنجا منتشر نشد. اما جدای از این، با اینکه من صددرصد یک آمریکایی هستم (و این را هر روز بیشتر و بیشتر میفهمم)، همچنان با اروپا ارتباط بهتری دارم. من میتوانستم با آنها صحبت کنم، افکارم را راحتتر بیان کنم و سریعتر فهمیده شوم. من با آنها سازگاری بیشتری داشتم تا با آمریکاییها.
مصاحبهگر: در کتابتان دربارۀ پَچِن گفتهاید که در آمریکا هنرمند هرگز پذیرفته نخواهد شد، مگر اینکه سازش کند. آیا هنوز هم همین احساس را دارید؟
میلر: بله، بیش از هر زمان دیگری. من حس میکنم که آمریکا ذاتاً علیه هنرمند است و دشمن آمریکا هنرمند است چون او نمایانگر فردیت و خلاقیت است و این بهشکلی غیرآمریکایی است. فکر میکنم که در میان همۀ کشورها ـ البته باید کشورهای کمونیستی را نادیده بگیریم ـ آمریکا مکانیکیترین و روباتیکترینِ همۀ کشورهاست.
مصاحبهگر: در دهۀ سی در پاریس چه چیزی پیدا کردید که در آمریکا نمیتوانستید پیدا کنید؟
میلر: از یک نظر، فکر میکنم آزادیای را پیدا کردم که هرگز در آمریکا نشناخته بودم. ارتباط با مردم برایم بسیار آسانتر بود؛ البته با آنهایی که از همصحبتیشان لذت میبردم. در آنجا بیشتر با همنوعان خودم روبهرو شدم. مهمتر از همه، احساس میکردم که مرا تحمل میکنند. انتظار نداشتم که مرا درک کنند یا بپذیرند. همین که تحمل میشدم، کافی بود. در آمریکا هرگز چنین احساسی نداشتم. اما البته، اروپا برای من دنیایی جدید بود. فکر میکنم تقریباً هر جای دیگری هم میتوانست برایم خوب باشد؛ فقط همین که در دنیایی متفاوت باشم، جایی غریبه. چون در تمام زندگیام، واقعاً همیشه فقط به چیزهای بیگانه علاقه داشتهام و این بخشی از ـ چه بگویم؟ ـ غرابت روانی من است.
مصاحبهگر: به عبارت دیگر، اگر بهجای ۱۹۳۹ در سال ۱۹۳۰ به یونان رفته بودید، ممکن بود همان چیز را پیدا کنید؟
میلر: شاید همان چیز را پیدا نمیکردم، اما وسیلهای برای بیان خود، برای رهایی خود پیدا میکردم. ممکن بود نویسندهای که امروز هستم، نشوم، اما احساس میکنم که خودم را پیدا میکردم. در آمریکا در خطر دیوانه شدن یا خودکشی بودم. احساس میکردم کاملاً منزویام.
مصاحبهگر: دربارۀ بیگ سور چطور؟ آیا آنجا محیطی مناسب برای خودتان یافتید؟
میلر: آه، نه هیچ چیز جز طبیعت آنجا نبود. من تنها بودم که البته همان چیزی بود که میخواستم. آنجا ماندم زیرا آنجا محیطی ایزوله بود. همینطوری هم یاد گرفته بودم بنویسم بدون توجه به اینکه کجا زندگی میکردم. بیگ سور تغییر شگفتانگیزی بود. بعدش قطعاً شهرها را پشت سر گذاشتم. از زندگی شهری سیر شده بودم. تو میفهمی، البته که من هرگز بیگ سور را [برای زندگی] انتخاب نمیکنم. یک روز دوستی مرا در جادۀ آنجا رها کرد. موقع ترکم گفت:
«میروی و فلان شخص را میبینی. او برای یک شب یا شاید یک هفته به تو جا میدهد. جای فوقالعادهای است. فکر میکنم خوشت بیاید.»
و اینطور شد که از آنجا سر در آوردم. قبل از آن هرگز نام بیگ سور را نشنیده بودم. پوینت سور را میشناختم، چون آثار «رابینسون جفرز» را خوانده بودم. کتاب «زنان در پوینت سور» او را در کافۀ روتوند پاریس خواندم؛ هرگز آن را فراموش نخواهم کرد.
مصاحبهگر: این عجیب نیست که به آن شکل به دل طبیعت رفتید، در حالیکه همیشه یک آدم شهری بودید؟
میلر: خب، میدانی من یک ذات چینی دارم. در چین باستان زمانی که یک هنرمند یا فیلسوف پا به سن میگذاشت، کنج خلوت میگزید تا در آرامش زندگی و مدیتیشن کند.
مصاحبهگر: اما در نمونۀ شما این یک تصادف بود؟
میلر: کاملاً. اما میدانی، تمام چیزهای مهم در زندگی من همین شکلی رخ دادند؛ تصادف مطلق. البته به این هم اعتقاد ندارم. بر این باورم که همیشه یک هدفی وجود دارد، اینکه سرنوشت آن را برایم رقم زده بود. پاسخ صادقانۀ من این است که توضیح آن در طالع من است. برای من تمام این ماجرا کاملاً روشن است.
مصاحبهگر: چرا هرگز برای زندگی کردن به پاریس برنگشتید؟
میلر: به دلایل متعدد. اول اینکه کمی پس از اینکه به بیگ سور رسیدم ازدواج کردم و سپس بچهدار شدم و بیپول بودم و بعد هم بهشدت عاشق بیگ سور شدم. هیچ میلی به از سر گرفتن زندگیِ پاریس نداشتم، آن زندگی تمام شده بود. بیشتر دوستانم رفته بودند و جنگ همه چیز را از بین برده بود.
مصاحبهگر: «گرترود استاین» میگوید که زندگی در فرانسه، انگلیسی او را پالایش کرد، زیرا از این زبان در زندگی روزمره استفاده نمیکرد و همین باعث شد که به سبکی که دارد، دست یابد. آیا زندگی در پاریس چنین تأثیری بر شما داشت؟
میلر: نه کاملاً، اما میفهمم منظور او چیست. البته من وقتی آنجا بودم بسیار بیشتر از گرترود استاین انگلیسی صحبت میکردم. یعنی کمتر فرانسوی حرف میزدم. با این حال، همیشه غرق در زبان فرانسه بودم. شنیدن روزانه یک زبان دیگر زبان مادری شما را قوت میبخشد و ابعاد و ظرایفی را برای شما آشکار میکند که هرگز به آنها شک نکرده بودید. همچنین فراموشی اندکی به وجود میآورد که شما را نسبت به آن تشنهتر میکند تا بتوانید عبارات و اصطلاحهای خاصی را بازیابی کنید. شما نسبت به زبان خودتان آگاهتر میشوید.
مصاحبهگر: هرگز ارتباطی با گرترود استاین یا حلقۀ او داشتید؟
میلر: نه، هیچ چیز. هرگز او را ندیدم و کسی از حلقۀ او را هم نمیشناختم. اما میتوان گفت چیز زیادی از هیچ حلقهای نمیدانستم. من یک گرگ تنها بودم، همیشه علیه گروهها و حلقهها و فرقهها و مکتبها و ایسمها و چیزهای اینچنینی بودم. برخی از سورئالیستها را میشناختم اما هرگز عضو گروه سورئالیستها یا هیچ گروه دیگری نبودم.
مصاحبهگر: هیچ نویسندۀ آمریکاییای را در پاریس میشناختید؟
میلر: «والتر لوونفلز»، «ساموئل پاتنام» و «مایکل فرنکل» را میشناختم. «شروود اندرسون»، «دوس پاسوس»، «استاینبک» و «سارویان» را بعدها در آمریکا ملاقات کردم. فقط چند بار آنها را دیدم، نه بیشتر. هیچ وقت با آنها ارتباط واقعی نداشتم. از بین تمام نویسندگان آمریکایی که دیدم، شروود اندرسون را بیش از همه دوست داشتم. دوس پاسوس مرد صمیمی و شگفتانگیزی بود اما شروود اندرسون، خب از همان ابتدا من عاشق کارهایش بودم؛ شیوهاش، زبانش. و از او بهعنوان یک انسان هم خوشم میآمد، اگرچه در بیشتر چیزها با هم کاملاً اختلاف نظر داشتیم، خصوصاً دربارۀ آمریکا. او عاشق آمریکا بود، آن را کاملاً میشناخت، عاشق مردم و همه چیز آمریکا بود. من برعکس بودم. اما دوست داشتم حرفهای او را دربارۀ آمریکا بشنوم.
مصاحبهگر: آیا نویسندههای بریتانیایی زیادی میشناسید؟ شما دوستی دیرینهای با «دارل» و «پوئیس» داشتهاید. اینطور نیست؟
میلر: دارل بله، اما بهسختی او را یک نویسندۀ بریتانیایی در نظر میگیرم. او را کاملاً غیربریتانیایی میدانم. «جان کوپر پوئیس» البته تأثیر بسیار زیادی بر من داشت اما هرگز او را نشناختم و با او ارتباطی نداشتم. جرئتش را نداشتم. میدانی، من یک کوتوله بودم و او غول بود. او خدای من بود، راهنمای من، بت من. او را اوایل بیستسالگی ملاقات کردم. در آن زمان در انبارهای کارگری در نیویورک، کوپر یونیون و مکانهای مشابه سخنرانی میکرد. هزینۀ گوش دادن به سخنرانیهایش فقط ده سنت بود. حدود سی سال بعد، به ولز رفتم تا او را ببینم و با کمال تعجب متوجه شدم که او کارهای مرا میشناسد. به نظر میرسید که احترام زیادی برای کارهای من قائل است که این موضوع حتی مرا بیشتر شگفتزده کرد.
مصاحبهگر: شما «اورول» را هم در آن روزها میشناختید؟
میلر: اورول را حدود دو یا سه بار دیدم، زمانی که به پاریس آمده بود. او را دوست خود نمیدانم، فقط یک آشنایی گذرا بود. اما من دیوانهوار شیفتۀ کتاب او «آس و پاس در پاریس و لندن» بودم، بهنظر من یک اثر کلاسیک است. برای من این بهترین کتاب اوست. اگرچه او در مسیر خودش مرد شگفتانگیزی است اما در آخر اورول بهنظر من یک احمق است. او مانند بسیاری از انگلیسیهای دیگر یک ایدهآلگرا بود و بهنظر من یک ایدهآلگرای احمق. آنطور که میگوییم، مرد دارای اصول و چهارچوب. مردان دارای اصول و چهارچوب حوصلۀ من را سر میبرند.
مصاحبهگر: شما اهمیت زیادی به سیاست نمیدهید؟
میلر: به هیچ وجه. به نظر من سیاست دنیایی سیاه و تباه است. ما با سیاست به هیچ جا نمیرسیم. سیاست همه چیز را بیارزش میکند.
مصاحبهگر: حتی چیزی شبیه ایدهآلگرایی سیاسی اورول؟
میلر: بهطور خاص همان! ایدهآلگرایان در سیاست درکی از واقعیت ندارند و یک سیاستمدار باید پیش از همه یک واقعگرا باشد. بهنظر من این آدمها با ایدهها و اصولهایشان همگی کاملاً سرگردان هستند. برای سیاستمدار بودن، باید سطحینگر بود، کمی قاتلصفت، آماده و مایل به دیدن قربانی شدن و کشتار مردم بهخاطر یک ایده؛ چه خوب و چه بد. منظورم این است که همین افراد هستند که در سیاست موفق میشوند.

«میلر» در کتابخانۀ شخصیاش
مصاحبهگر: نویسندههای بزرگ گذشته چطور؟ چه کسانی بیشتر تو را جذب کردهاند؟ تو در مورد «بالزاک»، «رمبو» و «لارنس» مطالعاتی داشتهای. فکر میکنی نوع خاصی از نویسنده برای تو جالب توجهتر است؟
میلر: پاسخ دادن به این سؤال سخت است، نویسندههایی که دوست دارم خیلی متنوعاند. آنها بیش از نویسندۀ صرف هستند. یک ویژگی اسرارآمیز دارند، یک جور کیفیت متافیزیکی یا جادویی. نمیدانم از چه واژهای استفاده کنم، ولی چیز کوچک اضافهتری در آنها هست که از دایرۀ ادبیات فراتر میرود. ببین، مردم برای سرگرمی یا گذراندن وقت یا یادگیری میخوانند، ولی من میخوانم تا از خودم بیرون کشیده شوم، یک جور وجد و شور درونی پیدا کنم. همیشه دنبال نویسندهای هستم که بتواند من را از خودم بیرون بکشد.
مصاحبهگر: میتوانید بگویید چرا کتابتان دربارۀ دی. اچ. لارنس را هرگز تمام نکردید؟
میلر: بله، خیلی ساده است. هرچه در کتاب بیشتر جلو میرفتم، کمتر میفهمیدم دارم چهکار میکنم. خودم را در میانۀ تناقضهای بیشماری پیدا کردم. به این نتیجه رسیدم که اصلاً نمیدانم لارنس کیست. نمیتوانستم او را بشناسم. نمیتوانستم بگویم دقیقاً چه کسی است. بعد از مدتی دیگر نتوانستم با او کنار بیایم. کاملاً گیج شده بودم. خودم را در جنگلی گرفتار کرده بودم و نمیتوانستم بیرون بیایم. بنابراین کار را رها کردم.
مصاحبهگر: اما این مشکل را با رمبو نداشتید. درست است؟
میلر: عجیب است اما نه. البته درست است که رمبو از نظر شخصیتی مرموزتر است، ولی در کتاب رمبو خیلی با ایدهها دستبهگریبان نشدم. اما لارنس یک آدم کاملاً ایدهمحور بود و ادبیاتش هم کاملاً بر پایۀ همین ایدهها بنا کرده بود.
مصاحبهگر: لزوماً طرفدار ایدههای لارنس نیستید. نه؟
میلر: نه، نه تمامش. اما تلاشش، جستوجویش و کشمکش دائمیاش را تحسین میکنم. چیزهای زیادی در لارنس هست که با آنها موافقم. از سویی دیگر، چیزهای بسیاری در لارنس هست که بهنظرم خندهدار است. چیزهایی که ابزورد، احمقانه و ابلهانه هستند. الان دید بهتری نسبت به او دارم، ولی دیگر برایم اهمیتی ندارد که چیزی دربارهاش بگویم. آن موقع برایم مهم بود. کاملاً در تسخیرش بودم.
مصاحبهگر: خب، گمانم حالا باید به بحث هرزهنگاری و بیپروایی بپردازیم. امیدوارم برایتان مسئلهای نباشد. به هر حال، شما را از صاحبنظران این حوزه میدانند. آیا در جایی نگفته بودید: «من با وقاحت موافقم و با هرزهنگاری مخالف»؟
میلر: خب، موضوع بسیار ساده است. وقاحت یعنی رُک بودن؛ اما هرزهنگاری یعنی یک مسیر غیرمستقیم. من به گفتن حقیقت باور دارم، همانطور که هست و اگر لازم بود سرد شوکآور، بدون پنهانکاری. به بیان دیگر، وقاحت یک فرآیند پالایشگر است، در حالیکه هرزهنگاری فقط بر تیرگی میافزاید.
مصاحبهگر: «دارل » در مقالهای که ده سال پیش دربارۀ شما در «هوریزن» نوشت از «بیپروایی» بهعنوان یک تکنیک یاد میکند. آیا شما هم بیپروایی را نوعی تکنیک میدانید؟
میلر: فکر کنم میدانم منظور او چیست. بهگمانم منظور او تکنیک شوکآفرینی بوده. خب، ممکن است ناخودآگاه از آن استفاده کرده باشم اما هرگز آگاهانه به این شکل از آن استفاده نکردهام. من از بیپروایی بهنحوی طبیعی استفاده میکنم، همانطور که از شیوههای دیگر صحبت استفاده میکنم. مثل نفس کشیدن بود، بخشی از کل ریتم من. لحظاتی خیلی بیپروا بودم و بعد لحظاتی دیگر اینطور نبودم. گمان نمیکنم بیپروایی در هر معنا مهمترین ویژگی باشد اما ویژگی مهمی است و نباید انکار شود، دستکم گرفته شود یا سرکوب شود.
مصاحبهگر: حتی ممکن است در آن اغراق شود...
میلر: ممکن است، اما چه مشکلی پیش میآید اگر بشود؟ ما نگران چه چیزی هستیم؟ از چه چیزی میترسیم؟ کلمات، کلمات هستند، چه چیزی برای ترسیدن در آنهاست؟ یا در ایدهها؟ حتی اگر تهوعآور باشند. مگر ما بزدل هستیم؟ مگر با انواع و اقسام بلاها و تهدیدها مواجه نبودهایم؟ مگر در جنگ، بیماری، طاعون و قحطی بارها در آستانۀ نابودی قرار نگرفتهایم؟ حالا با اغراق در کاربرد بیپروایی در زبان چه خطری ممکن است ما را تهدید کند؟ تهدید کجاست؟
مصاحبهگر: شما گفتهاید که بیپروایی، در مقایسه با خشونت رایج در رمانهای جیبی آمریکایی، بسیار ملایم است.
میلر: بله، این نوشتههای منحرف و سادیستی برایم مشمئزکنندهاند. همیشه گفتهام که نوشتههای من سالماند، چون پرنشاط و طبیعیاند. من هیچ وقت چیزی ننوشتهام که مردم نگویند یا انجام ندهند. از کجا آوردهام؟ از خودم درنیاوردهام. در اطراف ماست، ما هر روز آن را نفس میکشیم. مردم فقط حاضر نیستند آن را به رسمیت بشناسند.
بین واژۀ مکتوب و واژۀ گفتاری چه تفاوتی هست؟ میدانید، ما همیشه این تابو را نداشتیم. زمانی در ادبیات انگلیسی هر چیزی تقریباً مجاز بود. فقط در دو یا سه قرن اخیر است که این حالتِ اضطرابگونه نسبت به زبان به وجود آمده.
مصاحبهگر: حتی در آثار «چاسر» هم نمیتوان همۀ واژههایی را یافت که در آثار هنری میلر دیده میشود.
میلر: با این حال، در نوشتههای او هم میتوان حس شاد و سالمی از طبیعتگرایی را دید؛ آزادیِ بیان کاملاً مشهود است.

"نقاشی کردن یعنی دوباره عاشق شدن، دوباره زندگی کردن، دوباره دیدن."
نقاشی؛ سینما و نمایشنامه
مصاحبهگر: بگذارید از بحث رابطه فاصله بگیریم و کمی دربارۀ نقاشی حرف بزنیم. میل به نوشتن را حدوداً در اواسط دهۀ بیست حس کردید؛ نقاشی را هم همان زمان شروع کردید؟
میلر: خیلی زود بعد از آن. فکر میکنم حدود سال ۱۹۲۷ یا 1328 بود که شروع کردم. اما طبیعتاً نه با همان جدیت. میل به نوشتن برای من موضوع بزرگی بود، خیلی بزرگ. البته خیلی دیر شروع کردم به نوشتن. سی و سهساله بودم که بهطور جدی شروع کردم.
اما اینطور نبود که به آن فکر نکرده باشم. فقط نوشتن را از خودم خیلی دور میدیدم، باور نداشتم که تواناییاش را دارم. به خودم بهعنوان نویسنده یا هنرمند اعتماد نداشتم. جرئت نمیکردم حتی فکر کنم ممکن است چنین کسی باشم. اما نقاشی برایم آنقدر جدی نبود. متوجه شدم که جنبۀ دیگری از من وجود دارد که میتوانم از آن استفاده کنم. نقاشی برایم لذتبخش بود، تفریح بود و فراغت از چیزهای دیگر.
مصاحبهگر: هنوز هم برایتان نوعی بازی است؟
میلر: اوه، بله، نه بیشتر.
مصاحبهگر: اما بهنظرتان هیچ پیوند اساسیای میان هنرها وجود ندارد؟
میلر: کاملاً وجود دارد. اگر در یک زمینه خلاق باشی، در زمینۀ دیگر هم میتوانی باشی. میدانید، در آغاز موسیقی برایم مهمترین چیز بود. پیانو میزدم و امیدوار بودم نوازندۀ خوبی بشوم، اما استعدادش را نداشتم. با این حال، موسیقی در من نفوذ کرده بود. حتی میتوانم بگویم که موسیقی از نوشتن و نقاشی هم برایم مهمتر است. همیشه در پس ذهنم حضور دارد.
مصاحبهگر: یک زمانی خیلی به جَز (موسیقی جاز) علاقه داشتید.
میلر: درست است، علاقه داشتم. اما حالا دیگر آنقدر علاقه ندارم. فکر میکنم جَز امروز خیلی تهی شده. خیلی محدود است. مثل اتفاقی که برای فیلمها افتاده، برای وضع جَز هم متأسفم. روزبهروز مکانیکیتر میشود، بهاندازۀ کافی تحول پیدا نمیکند، پرمایه نیست.
مصاحبهگر: شما در دهۀ سی میلادی چند مقاله دربارۀ هنر سینما نوشتید. آیا هیچ وقت فرصتی پیش آمد که این هنر را بهطور عملی تجربه کنید؟
میلر: نه، اما هنوز امیدوارم کسی را پیدا کنم که این فرصت را در اختیارم بگذارد. چیزی که بیش از همه آزارم میدهد این است که ظرفیتهای سینما هرگز آنطور که باید استفاده نشده. سینما رسانهای شاعرانه است، پر از امکانات گوناگون. فقط به عنصر رؤیا و خیال نگاه کنید. اما چند وقت یک بار چنین چیزی را در فیلمها میبینیم؟ گاهی رگهای کوچک از آن هست و همان هم ما را شگفتزده میکند. بعد هم این همه ابزار فنی که در اختیار داریم؛ اما خدایا، هنوز حتی شروع نکردهایم از آنها درست استفاده کنیم. میتوانیم شگفتی، زیبایی و لذتی بیپایان خلق کنیم. اما چه نصیبمان میشود؟ مزخرف محض.
فیلم آزادترین رسانه است؛ میتوان با آن معجزه کرد. در واقع، از روزی استقبال میکنم که فیلم جای ادبیات را بگیرد و دیگر نیازی به خواندن نباشد. چهرهها و حرکات را در فیلمها به خاطر میسپارید، چیزی که در خواندن کتاب ممکن نیست. اگر فیلم بتواند شما را جذب کند، خودتان را کاملاً به آن میسپارید. حتی در شنیدن موسیقی هم اینطور نیست. در سالن کنسرت که مینشینی، فضا معمولاً دلنشین نیست، مردم خمیازه میکشند یا خوابشان میبرد، برنامه طولانی است یا آنچه میخواهی در آن نیست. میدانید منظورم چیست. اما در سینما، در تاریکی، با تصاویری که میآیند و میروند، انگار بارانی از شهابسنگها بر تو فرود میآید.
مصاحبهگر: ماجرای اقتباس سینمایی از «مدار رأسالسرطان» چیست؟
میلر: خب، شایعاتی دربارهاش هست. پیشنهادهایی داده شده، اما واقعاً نمیفهمم چطور میشود از آن کتاب، فیلم ساخت.
مصاحبهگر: دوست داشتید خودتان این کار را انجام دهید؟
میلر: نه، نمیخواهم. چون فکر میکنم تقریباً غیرممکن است از آن کتاب، فیلم ساخت. اولاً اصلاً داستان مشخصی در آن نمیبینم و بعد هم بخش زیادی از اثر به زبانش وابسته است. شاید بشود این زبان استوایی را به ژاپنی یا ترکی ترجمه کرد. ولی تصور نمیکنم در زبان انگلیسی بتوان آن را درآورد. شما میتوانید؟ در هر حال، سینما یک رسانۀ دراماتیک و تجسمی است، چیزی از جنس تصاویر.
مصاحبهگر: شما داور جشنوارۀ فیلم کن هم بودید، درست است؟ سال گذشته.
میلر: بله، هرچند انتخاب من تا حدی نامطمئن بود. احتمالاً فرانسویها با این کار میخواستند قدردانیشان را نشان دهند. البته میدانستند که من عاشق سینما هستم، ولی وقتی یک خبرنگار ازم پرسید هنوز فیلمها را دوست دارم یا نه، مجبور شدم بگویم که دیگر خیلی کم فیلم میبینم. در پانزده سال گذشته، بهندرت فیلم خوبی دیدهام. با این همه، در دلم هنوز هم عاشق سینما هستم.
مصاحبهگر: خب، حالا که نمایشنامهای نوشتهاید، نظرتان دربارۀ این قالب هنری چیست؟
میلر: نمایشنامه قالبی است که همیشه دوست داشتم به سراغ آن بروم، اما هیچ وقت جرئتش را نداشتم. در «نکسوس»، وقتی دارم آن زندگی زیرزمینی را میگذرانم و تقلا میکنم که بنویسم، توصیف دقیقی هست از اینکه چطور سعی داشتم نمایشنامهای بنویسم دربارۀ همان زندگیای که درگیرش بودیم. هیچ وقت تمامش نکردم. فکر میکنم فقط به پردۀ اول رسیده بودم. طرح مفصلی از آن را روی دیوار چسبانده بودم و میتوانستم با آب و تاب دربارهاش حرف بزنم، اما نمیتوانستم بنویسمش. نمایشنامهای که بهتازگی نوشتهام، انگار ناگهان از کلاه بیرون افتاد! در وضعیت عجیبی بودم: کاری برای انجام دادن نداشتم، جایی برای رفتن نبود، غذای درست و حسابی نداشتم، همه رفته بودند، گفتم خب چرا ننشینم و امتحانش نکنم؟ اصلاً نمیدانستم دارم چهکار میکنم. کلمات خودشان آمدند، تلاش خاصی نکردم.
مصاحبهگر: دربارۀ چیست؟
میلر: دربارۀ همه چیز و هیچ چیز. فکر نمیکنم موضوعش خیلی مهم باشد. نوعی لودگی است یا هجو، با عناصری سوررئالیستی. موسیقی هم دارد، موسیقیای که از جعبۀ موسیقی یا رادیو پخش میشود. بهنظرم اهمیت زیادی ندارد. تنها چیزی که میتوانم با اطمینان بگویم این است که اگر بروید و آن را ببینید، خوابتان نخواهد برد.
مصاحبهگر: فکر میکنید باز هم نمایشنامه بنویسید؟
میلر: امیدوارم، بله. نمایشنامۀ بعدی احتمالاً یک تراژدی خواهد بود یا کمدیای که آدم را به گریه بیندازد.
مصاحبهگر: در حال حاضر مشغول نوشتن چیز دیگری هم هستید؟
میلر: نه، چیز دیگری نمینویسم.
مصاحبهگر: پس جلد دوم «نکسوس» چه؟
میلر: چرا، قطعاً. این کار را باید بکنم، اما هنوز شروعش نکردهام. چند بار سعی کردم ولی رهایش کردم.
مصاحبهگر: میگویید باید بنویسیدش؟
میلر: خب، بله، از یک جهت باید این پروژهای را که از سال ۱۹۲۷ طرحش را ریختهام به پایان برسانم. این، پایان آن مسیر است. فکر میکنم یکی از دلایل تعللم در به پایان رساندنش این باشد که نمیخواهم کارم تمام شود. چون تمام شدنش یعنی باید برگردم، مسیر تازهای پیدا کنم و حوزۀ جدیدی کشف کنم. چون دیگر نمیخواهم دربارۀ تجربههای شخصیام بنویسم. همۀ این کتابهای زندگینامهای را به این دلیل ننوشتم که فکر میکردم آدم مهمی هستم، بلکه ـ این ممکن است باعث خندۀ شما شود ـ در آغاز خیال میکردم دارم روایت دردناکترین رنجی را مینویسم که بشر تحمل کرده. اما هرچه جلوتر رفتم، فهمیدم که در رنج کشیدن فقط یک آماتورم! البته که سهم خودم را از رنج بردهام، ولی دیگر آن را آنقدر وحشتناک نمیدانم. برای همین نام آن سهگانه را «مصلوب گلگون» گذاشتم. فهمیدم که آن رنج به نفعم بود، راه را برای یک زندگی شاد باز کرد، آن هم از مسیر پذیرش رنج. وقتی آدم مصلوب میشود، وقتی از خویش میمیرد، قلبش مثل گل باز میشود. البته که نمیمیری، کسی واقعاً نمیمیرد. مرگ وجود ندارد. فقط به سطح تازهای از بینش میرسی، به نوعی آگاهی نو، به جهانی ناشناخته. همانطور که نمیدانی از کجا آمدهای، نمیدانی به کجا میروی. ولی من کاملاً باور دارم که چیزی هست، پیش از این و پس از این.
مصاحبهگر: بعد از این همه سال رنج هنری، حالا که به نویسندهای پرفروش تبدیل شدهاید چه احساسی دارید؟
میلر: راستش هیچ حسی ندارم. همهاش برایم غیرواقعی است. بهنظرم درگیر آن نیستم. در واقع، دوستش هم ندارم. هیچ لذتی ندارد. فقط زندگیام را بیشتر به هم میریزد؛ مزاحمتهای بیشتر، حرفهای بیمعنا. مردم درگیر چیزهایی هستند که دیگر علاقهای به آن ندارم. آن کتاب دیگر برای من معنایی ندارد. فکر میکنند چون خودشان هیجانزدهاند، من هم هستم. فکر میکنند اینکه بالاخره مرا پذیرفتهاند برای من اتفاق بزرگی است. اما احساس میکنم خیلی وقت پیش، دستکم از سوی کسانی که برایم مهم بودند، پذیرفته شده بودم. اینکه از سوی تودهها پذیرفته شده باشم، برایم هیچ معنایی ندارد، حتی تا حدی دردناک است. چون برای دلایل اشتباهی پذیرفته شدهام. ماجرا بیشتر جنجالی است تا واقعی. این بهمعنای درک واقعی ارزش آثارم نیست.
مصاحبهگر: اما این هم بخشی از آن به رسمیت شناخته شدنی است که همیشه میدانستید خواهد آمد.
میلر: بله، البته. ولی ببینید، تنها شکل واقعیِ به رسمیت شناختن، از سوی کسانی است که با تو در یک سطحاند، یعنی از طرف همترازهایت. فقط آن نوع پذیرش برایم اهمیت دارد و من آن را سالهاست که دارم.
مصاحبهگر: فکر میکنید بهترین کتابتان کدام است؟
میلر: همیشه میگویم «غول ماروسی» (The Colossus of Maroussi).
مصاحبهگر: بیشتر منتقدان میگویند «مدار رأسالسرطان» بهترین اثر شماست.
میلر: راستش موقع خواندن «مدار رأسالسرطان» متوجه شدم خیلی بهتر از آن چیزی است که فکر میکردم. خوشم آمد. واقعاً شگفتزده شدم. سالها بود سراغش نرفته بودم. فکر میکنم کتاب خیلی خوبی است که ویژگیهای ماندگاری دارد. اما «غول ماروسی» از سطح دیگری از وجودم نوشته شده. چیزی که در آن دوست دارم این است که کتاب شادیآوری است، از شادی میگوید، شادی میآفریند.
مصاحبهگر: «دراکو و دایرهالبروج» (Draco and the Ecliptic) چه شد؟ همان که سالها پیش گفته بودید میخواهید بنویسید؟
میلر: هیچی. فراموش شده. با این حال، هنوز هم ممکن است روزی آن کتاب را بنویسم. قصد داشتم اثری مختصر بنویسم که توضیح دهد در تمام این کتابهایی که دربارۀ زندگیام نوشتم، دقیقاً دنبال چه بودم. به بیان دیگر، میخواستم همۀ آنچه را که پیشتر نوشتهام کنار بگذارم و از نو، به زبانی روشن، توضیح بدهم که آرزو داشتم چه کنم. به این شیوه شاید بتوانم اهمیت واقعی آن آثار را از نگاه نویسندهاش نشان دهم.
ببینید، نگاه نویسنده فقط یکی از نگاههای ممکن است؛ و برداشت او از معنای اثر خودش در هیاهوی صداهای دیگر گم میشود. آیا نویسنده واقعاً اثر خودش را آنقدر که خیال میکند میشناسد؟ بهگمانم نه. بهنظرم بیشتر شبیه یک واسطه است که وقتی از حالت خلسه بیرون میآید، خودش هم از چیزهایی که گفته و انجام داده شگفتزده میشود.
مطالب مرتبط
گفتگو با هنری میلر - قسمت اول: «دلیل نوشتن یک امر رازآمیز است، نه پریشانی نویسنده»