مجله میدان آزادی: با فرارسیدن ماه مهر و نزدیک شدن به سالگرد تولد سهراب سپهری تصمیم گرفتیم به ابعاد هنری و ادبی زندگی او در مطالب مختلفی بپردازیم که تا سالروز تولد او منتشر خواهد شد. در این یادداشت سفری داریم به شعرهای سهراب سپهری در حوالی روستاهای کاشان. این یادداشت را به قلم خانم «نیلوفر بختیاری» بخوانید:
:من در این آبادی پیِ چیزی میگشتم
پیِ خوابی شاید، پیِ نوری، ریگی، لبخندی
زندگیِ تقویمیِ سهراب سپهری، در محدودهی زمان، به کوتاهی سال 1307 تا 1359 بود. اما سهرابِ سرشار از نور و رنگ و واژه، این سالهای سادهی اندک را بسیار عمیق تنفس کرد. سهراب شاعری مسافر بود که از کاشان به دهلی، توکیو، پاریس، لندن و بسیاری شهرهای دیگر راهی شد. او سفری داشت به مقصدِ باران، آفتاب، کوه، غروب و گیاه... سفری به متانتِ نیلوفرستانها. و سهراب مسافری بود که پیِ آوازِ حقیقت میگشت. او میانِ تماشای مهتاب و سیاه کردن کاغذ، اولی را برگزید و با واژههایش کاغذ شعر خود را به زرورق بدل کرد.
«سهراب سپهری»
اهل کاشانم اما شهر من کاشان نیست
سهراب سپهری به گواهی شناسنامهاش در قم زاده شد، اما تنها زمانِ اندکی به همراه خانواده در این شهر ماندگار بود. او خیلی زود به سرزمین پدری و خانهی رویاهایش بازگشت. در کتابِ «هنوز در سفرم» از این دوران اینگونه سخن میگوید:
«دوران خردسالی من در محاصرهی ترس و شیفتگی بود. میان جهشهای پاک و قصههای ترسناک نوسان داشت. با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم. و خانه بزرگ بود. باغ بود. و همهجور درخت داشت. برای یاد گرفتن وسعت خوبی بود... خانهی ما همسایهی صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت...»
سهراب که میگوید «شهر من کاشان نیست»، ناخودآگاه میان شهر و روستا در باور ما گسستی به میان میآید. او در پی قریهی گمشدهایست که میتوان در شعرش به جستوجوی آن رفت. البته در این گمشدگی پیدا شدنِ مقصد، مقصود شاعر نیست، بلکه او در پیِ گم شدنهای پیدرپی در طبیعتِ سخاوتمند است:
«اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب، من با تب
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام
من در این خانه به گمنامیِ نمناکِ علف نزدیکم...»
در گلستانه...
میدانیم جوهر روستایی شعر سهراب از کاشان رنگ گرفته است. از گلستانه در حوالی دهستان مشهد اردهال که زیباترین وصفش را در شعری از مجموعۀ «حجم سبز» او میخوانیم:
«دشتهایی چه فراخ
کوههایی چه بلند!
در گلستانه چه بویِ علفی میآمد!»
و در همین روستا بود که او به «تا شقایق هست، زندگی باید کرد» رسید و زیر لب زمزمه کرد:
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پسِ کوه.
چه کسی پشت درختان است؟...»
گلستانه روستایی در قُهرودِ کاشان است که میگویند سراسر گلستان است و باغ و دره و کوه. مهدی قزلی در سفرنامهای مجازی از ده قهرود مینویسد و آن را روستایی در دل کوه با راه پر پیچ و خم وصف میکند. گویا قهرودیها صاحبان کارگاههای تولید لباساند. این روستا چند مسجد و حمام و بانک هم دارد و سد خاکی کوچکی... باقی همه باغ در باغ است. میتوانیم رد پای کاشان و روستای گلستانه را در شعرهای «شرق اندوه»، «آوار آفتاب» و «حجم سبز» پی بگیریم و به سهرابی برسیم که خود در پی «صدای پای آب» بود که در حوالی قریهی چنار که نام دیگر گلستانه است، سرود:
- «عشق پیدا بود، موچ پیدا بود
برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود، عکس اشیا در آب.»
سهراب از روستا که سخن میگوید، گاهی سخنش چنان بیپرده است که در شعرهای «در گلستانه»، «و پیامی در راه» و «آب را گل نکنیم» میخوانیم؛ در این اشعار نظارهگر تجربیات زیستهی اوییم که گاه از رگبرگهای درختان به طبیعت نزدیکتر است:
- «من صدای پرِ بلدرچین را میشناسم،
رنگهای شکم هوبره را، اثرِ پایِ بز کوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید، کبک کِی میخواند، باز کی میمیرد...»
- «مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بیگمان پای چَپَرهاشان جاپای خداست...»
در این شعرها او همچون مردمان سرِ رود آب را می فهمد و به صراحت نام کوچهباغ و آبادی و پرندگان و گیاهان را به زبان میآورد. اما اشارات پنهانتر سهراب به روستا نیز در شعرهایی چون «مسافر» که دور از فضای روستا سروده، همچنان یادآورِ ماده و جوهر اصلی شعر اوست و سرشار از آب و خاک و باد و آفتاب:
«و اسب یادت هست،
سپید بود
و مثل واژهی پاکی، سکوت سبز چمنزار را چرا میکرد
و بعد، غربت رنگینِ قریههای سرِ راه
و بعد، تونلها
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفتهست»
او با سفر به هرکجای جهان نیز همچنان «به باغ چندسالگیاش» و روزهای کودکی بازمیگردد. سپس از کودکی به مرگ نقب میزند:
«عبور باید کرد
صدای باد میآید، عبور باید کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید.
مرا به کودکی شور آبها برسانید.»
- «مرگ در آبوهوایِ خوشِ اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذاتِ شبِ دهکده از صبح سخن میگوید...»
رویارویی شهر و روستا در شعر سهراب
روستا «اتاق آبی» سهراب است که در لحظات امنِ سرایش به آن پناه میجوید. از همین رو در شعر او همواره میان شعر و روستا تقابل و تضادی به چشم میآید. روح سهراب از شهر گلایه دارد و روحیهاش پا نهادن بر قانون چمن را برنمیتابد. از دیدگاه او شهر عرصهی حراجِ بیرحمانهی زیباییهاست:
«شهر پیدا بود:
رویشِ هندسیِ سیمان، آهن، سنگ.
سقفِ بیکفترِ صدها اتوبوس.
گلفروشی گلهایش را میکرد حراج...»
و این با منطقِ ساده و درسهای آشتیطلبانهای که سهراب از طبیعت آموخته، در نبرد است:
- «من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین
رایگان میبخشد، نارون شاخهی خود را به کلاغ...»
به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید...
سهراب دلش با گلستانه بود و وصیت کرده بود در خاک همین قریه آرام بگیرد. اما دوستان و خانوادهاش به خاطر طغیان رود در این منطقه او را در نزدیکی این روستا یعنی دهستان مشهد اردهال، در صحن امامزاده سلطان علی، به خاک سپردند. به همین سبب کسانی که به گلستانه یا قریهی چنار میروند، اندکاند و زائران مشهد اردهال بسیار. و گلستانه چه تنهاست. انگار گلستانه هنوز هم خلوتیست که روح تشنهی سهراب در آن به سرایش مشغول است و قدمهای انبوهِ عابران را برنمیتابد. البته که شعر حکشده بر سنگ مزار شاعر نازکی خاطرش را به عابران یادآوری میکند.
منابع
- «هشت کتاب» سهراب سپهری
- «هنوز در سفرم؛ شعرها و یادداشتهای منتشرنشده از سهراب سپهری»، به کوشش پریدخت سپهری
- «اتاق آبی؛ به همراه دو نوشتۀ دیگر»، به ویراستاری پیروز سیار