مجله میدان آزادی: «مرد هزارچهره»ی مهران مدیری، یکی دیگر از «بهترین سریالهای تلویزیون» است. خانم «مهشاد حمزهلو» در صفحهی هجدهم پروندهی «روزی روزگاری تلویزیون»، دربارهی این سریال نوروزی، یادداشتی را نوشتهاست. آن را بخوانید:
ماشین زمان را به عقب برمیگردانیم، آرشیو تلویزیون را در جهت مخالف ورق میزنیم تا میرسیم به نوروز سال ۱۳۸۷. نوروزی که با مجموعهی «مرد هزار چهره» برای بسیاری از مخاطبان، خاطرهانگیز شد.
این اثر به کارگردانی مهران مدیری و با تهیهکنندگی مجید و حمید آقاگلیان و در زمان ریاست عزتالله ضرغامی در صداوسیما تولید شد و حاصل دست گروهی از نویسندگان به سرپرستی پیمان قاسمخانی بود که شالودهی اصلی داستان را از کتابی به نام «پخمه»، نوشتهی عزیز نسین، طنزنویس مشهور ترکیهای، اقتباس کرده بودند.
این مجموعه با کاراکترهای متعدد و نقشآفرینی بازیگران چهرهای همچون مهران مدیری، علیرضا خمسه، نصرالله رادش، پژمان بازغی، سیامک انصاری، رضا فیض نوروزی، فلامک جنیدی، شقایق دهقان و دیگران، نقطهعطف خاصی را در پروندهی مهران مدیری و گروهش رقم زد و گامهای او را برای ورود به عرصهی مجموعههای دنبالهدار محکمتر کرد.
مهران مدیری، کارگردانی را با مجموعهی طنز پرواز ۵۷ آغاز کرده بود و بعد از آن با ساعت خوش، باغ مظفر و نقطه چین به شهرت رسید. او بعد از کارگردانی سریال «مرد هزار چهره» و «دوهزار چهره» پا به شبکهی خانگی گذاشت و آثاری از جمله «قهوه تلخ» و «هیولا» را کارگردانی کرد. البته در این میان، باز هم به تلویزیون برگشت و مجموعهی «در حاشیه» را بر صفحهی تلویزیون به نمایش درآورد. اگر بخواهیم نقطهی تمایز «مرد هزار چهره» را با آثار دیگر مهران مدیری پیدا کنیم، لازم است نگاهی به ساختار و شیوهی روایت این آثار بیندازیم. در این صورت است که درمییابیم سریال «مرد هزار چهره»، اولین اثر اقتباسی مهران مدیری است که برخلاف نمونه کارهای آیتمی گذشته یا مجموعههایی مثل «نقطهچین»، «شبهای برره»، «باغ مظفر» و... یک خط داستانی واحد را دنبال میکند و شروع و پایانی مشخص دارد. همچنین باید گفت که این اثر ردپایی منحصربهفرد در ژانر کمدی موقعیت از خود به جا گذاشت. این نوع کمدی که در آن شخصیت اصلی داستان در موقعیتهایی قرار میگیرد که به دلایل مختلفی نمیتواند واکنشهای مناسب و منطقی از خود نشان دهد، در تاریخ سینما و تلویزیون ما نمونههای زیادی دارد؛ بهعنوان نمونه مجموعهی «لیلی با من است». اما آنچه سریال «مرد هزار چهره» را منحصربهفرد میکند، ایجاد موقعیتهایی است که با وجود سابقهی ذهنی برای مخاطب، نو و جدید به نظر میآیند.
مرور خلاصه داستان سریال مرد هزارچهره
سریال «مرد هزار چهره»، روایتی عجیب از زندگی یک کارمند فراموششدهی ادارهی ثبت احوال است که در زیرزمین سازمان و میان هزاران پروندهی قطور دفن شده. موقعیتی که کنایه از فاصلهی زیاد او با همکاران، روسای اداره و مردم جامعه دارد و حتی استعارهای است از عقدههای فروخوردهی او و دیده نشدنش. حالا مسعود شصتچی پس از ۱۷ سال کار در ادارهی ثبت احوال، در موقعیتی است که بهخاطر جلب رضایت پدر نامزدش و ناتوانی در «نه گفتن»، باید خود را بهجای یک فرد دیگر جا بزند و از همین جاست که اولین جرقهی تولد «مرد هزار چهره» زده میشود و مسعود شصتچی در آینهی شکستهی انتظارات جامعه، تصویر دیگرانی را منعکس میکند که هیچ شباهتی به مسعود شصتچیِ ابتدای داستان ندارند.
حالا سؤال اینجاست که این سریال طنز چه سخنی با مخاطب خود دارد و میخواهد در انتهای این مجموعه او را به چه مقصدی برساند؟ شاید بهتر باشد اول پاسخ آن را از زبان کارگردان این اثر بشنویم که در مصاحبهای میگوید: «حرف اول ما طرح این مسئله بود که یک انسان چگونه با تمایل به شهرت، ثروت و قدرت که در همهی ما هست، آنگونه سرگرم میشود که یادش میرود جایگاه و کار اصلیاش چیست.»
با نگاهی به قسمتهای مختلف این مجموعه میتوانیم بگوییم که این هدف کاملاً محقق شده است. این اثر با رویکردی روانشناختی و جامعهشناسانه، به پدیدههایی پرداخته است که جامعه را درگیر خود کرده. مسعود شصتچی، نمایندهای از نوع شخصیتی است که از همه نظر از اجتماع دور مانده و همین ارتباط کم با جامعه او را در برابر موقعیتهای مختلف اجتماعی آسیبپذیر کرده است. او اگرچه شخص قانونپذیری است اما وقتی وارد موقعیتهای اجتماعی میشود نمیتواند انتظارات دیگران را با سیستم اخلاقی خود مطابقت دهد و اولویت را در تمایلات و احساسات فرد مقابل خود میبیند و به همین دلیل قدرت نه گفتن ندارد. این ضعف شخصیتی را که برآمده از کمبود اعتمادبهنفس در اوست میتوان به شرایط خانوادگی و بهویژه مادر او نیز ارتباط داد. مادری که مدام منتظر است که پسرش در دردسری بیفتد، به او مشکوک است و یکسره بهخاطر اتفاقی خیالی مثل معتادشدن یا خلافکردن پسرش گریه میکند. گویی نویسندگان این سریال قصد دارند این پیام روانشناختی را به مخاطب خود منتقل کنند که تصور ما از انسانها، سازندهی آنهاست و داشتن تصورات و ترسهای منفی نهتنها باعث دور ماندن طرف مقابل از آن موقعیتها نمیشود، بلکه اعتمادبهنفس او را هم خدشهدار میکنند.
هر قسمت از سریال که میگذرد میبینیم که شخصیت مسعود شصتچی در باتلاق تصورات دیگران فروتر میرود تا جایی که دیگر او را نمیشناسیم. کمکم تمجیدهای دکترهای بیمارستان یا شاعران حلقه را باور میکند و با اعتمادبهنفسی کاذب چه سخنرانیها که نمیکند! رفتهرفته ادای احترام دیگر پلیسها به او توهم قدرت میدهد و میبینیم که چطور از موقعیتش سوءاستفاده میکند. گویا سریال میخواهد تأکید کند که تعریف و تمجیدهای اغراقآمیز و غیرواقعی موجب میشود چهرههایی كه با جعل عنوان و بدون توانایی، مسئولیتها یا شغلهای مهمی را اشغال میکنند، در مكانهایی كه شایستگی آن را ندارند، تثبیت میشوند.
اما حرف اصلی سریال با مخاطب، نقد جامعهایست که خود را بینقص میداند و گویی در آینهی زنگارگرفتهی این تفکر، نمیتواند انعکاس کامل خود را ببیند. این اثر سعی میکند با نشان دادن چند نمونه از اقشار و اصناف مختلف، مخاطب را به فکر وادارد که نکند او هم شبیه این اصناف و یا حتی مسعود شصتچیِ داستان از تمام اشتباهها و مشکلاتش غافل است و به آنها افتخار هم میکند؟! در واقع حضور مسعود شصتچی در موقعیتهای شغلیای که هیچ تصوری نسبت به آنها ندارد، روی دیگر این سکه را به ما نشان میدهد و مصداقهایی از این ماجرا را عینیت میبخشد. مثلا او در کنار برخی از پزشکان مدرکگرا قرار میگیرد که احساسی نسبت به بیمار ندارند و به نوعی پزشکی را منبعی برای ثروت میدانند، پول ویزیتهای گزاف میگیرند و قبل از آنکه بهدنبال علم باشند، بهدنبال اعتبار هستند. و یا در لباس یک نیروی پلیس نشان میدهد که وقتی افراد ناتوان به ریاست برسند، نیروهای كارآمدی چون سروان رشیدی به بازداشتگاه میروند و نیروهای ناكارآمد چون سرباز چهل و هفت ماه خدمت، ارتقای درجه گرفته و همهكاره میشوند و حتی نتیجه عملکرد اشتباه این افراد میتواند به سوءاستفاده از موقعیت و خشونت بیش از حد هم ختم شود. در موقعیتی دیگر هم که شخصیت داستان وارد حلقهی شاعران میشود و خود را بهجای استاد طوفان جا میزند، نویسندگان سریال تصویر عجیبی از حلقهی شاعران و بهخصوص شعر نو ترسیم میکنند. افرادی که دور هم مینشینند و شعر میخوانند، مواد میکشند و شعر میخوانند، یوگا میکنند و شعر میخوانند! و از شعرهای بههمبافته از لیست خرید لذت میبرند و «قبض آب جدا، قبض برق جدا و دیگر هیچ» را شاهکار ادبی قرن و رنسانس شعر میدانند. هرچند این نگاه یکطرفه نسبت به شعر نو و بازنمایی ناقص آن عادلانه و خوشایند دوستداران ادبیات نبوده و نیست، اما نقدی بود بر برخی آثار این حوزه که البته جای تأمل دارند.
نکتهی دیگر در سکانسهای مربوط به دادگاه وجود دارد که بررسی آسیبشناسانهی قضاوتهای مردم است؛ آن هم مردمی که گاه خودشان شریک جرم شصتچی محسوب میشوند و از روی نفع شخصیشان او را در موقعیتهایی قرار داده بودند که کارش به اینجا برسد. در اینجا هر کس از دیدگاه خودش و به روش خودش قضاوت میکند و داستان، دوگانهی داوری بر اساس احساس و تصور اشتباه یا بر پایهی منطق و عدالت را به تصویر میکشد.
خلاقیتهای ساختاری و فنی سریال مردهرازچهره
در کنار محتوای غنی، مرد هزار چهرهی قصهی ما، از نظر فنی نیز نمرهای بسیار قابل قبول دریافت میکند و حائز نکات مثبت بسیاری است که شیوهی روایت منحصربهفرد داستان شاید مهمترین آن باشد؛ یعنی استفاده از طنز اغراقآمیز و ترکیب متناسب واقعیت و فانتزی. در واقع داستان، حرکت از هر موقعیت به ایستگاه بعدی را به گونهای طراحی کرده است که درام فراتر از منطق حرکت کند و جنس خاص باورپذیری را به مخاطب خود انتقال دهد. این شیوه از روایت همان چیزی است که میتواند یک کار طنز را از تعلق صرف به زمان خود فراتر ببرد و در عین حال سلیقههای مختلف را به خود جذب کند. این موضوع در کنار استفاده از فلاشبکهای بجا که مخاطب را به سکانسهای دادگاه برمیگرداند، دیالوگنویسیهای جذاب و استفادهی مؤثر از موسیقی، مثل موسیقی فیلم «پدرخوانده» و بازیهای بهیادماندنی از جمله بازآفرینی فوقالعادهی نقش پدرخواندهی مارلون براندو توسط علیرضا خمسه، سریال را چه از نظر صوری و چه از نظر بصری جذاب و جذابتر کرده است.
«مرد هزار چهره»، مخاطبش را پای صحنهی نمایش خیرهکنندهاش میخکوب میکند و روایتگر داستان عروسک خیمهشببازیای است که گرفتار نخهای انتظارات جامعه شده و با اینکه ابزار بریدن این نخها را دارد، از نه گفتن میترسد. کسی که از یک دروغ کوچک شروع کرد و گرفتار دومینوی دروغهای بزرگتر و نمایشی ترسناک شد.
نمایشی که نشان میدهد اگر انسان بخواهد هویت خود را در آینهی هزار تکهی تمایلات دیگران پیدا کند، به مرد هزار چهرهای تبدیل میشود که خود اصلیاش را فراموش کرده است.