مجله میدان آزادی: در صفحهی ششم از بازخوانی روایت هنرمندان بزرگ از سوگ و مواجهه با سوگ، بعد از فردوسی، مولوی، سیمین دانشور، احمد محمود و رضا براهنی سراغ متنی از شاهرخ مسکوب میرویم و سوگنوشته مهم او با نام «سوگ مادر». این متن ر را آقای مجید اسطیری -رماننویس و منتقد- انتخاب کرده است. توضیحات آقای اسطیری و گزیدهای از تک«گاری و روایت مسکوب را در ادامه بخوانید:
شاهرخ مسکوب را شاید بتوان نخستین «جستارنویس» حرفهای در ادبیات فارسی دانست. او خود نخستینبار این عنوان را برای نوشتههای خودش به کار برد. دوست او حسن کامشاد اینگونه درباره او و از او نقل میکند:
«شاهرخ مسکوب بیش و پیش از هر چیز خود را جستارنویس (essayiste) میدانست. نمونه برجسته اینگونه کارش ارمغان مور است که در سالهای پایانی زندگی نوشت. خود او با فروتنی همیشگیاش میگوید: «این چیزهایی که من مینویسم تحقیق به معنای کلاسیک نیست. من در واقع essai مینویسم که شاید معادلش در فارسی جستارنویسی باشد و کارم فکر کردن به ادبیات خودمان است چه غنایی چه حماسی. برای این کار باید تحقیق کرد، اما سختی کار در این است که بعد حاصل تمام این سوادی را که به دست آمده باید به فراموشی سپرد. آدم باید یاد بگیرد اقوال این و آن را دور بریزد و فقط بینش آنها را بگیرد.»
مِسکوب یکی از نویسندگان برجسته ایرانی بود که به مسایل مختلف تاریخ و فرهنگ و زبان ایران پرداخت و آثار درخشانی از خود به جا گذاشت. نثر مسکوب که مانند مَثَلِ قرآنیِ ظلّ ممدود و ماء مَسکوب، گسترده و جاری است یکی از شاخصترین ویژگیهای آثار اوست که همه آنها را خواندنی میکند و باعث میشود هجده سال پس از فوت وی نوشتههایش هنوز مخاطبان جدی داشته باشد.
آثار مسکوب را میتوان به سه دسته جستارها، تکنگاریها و ترجمهها تقسیم کرد. در میان جستارها، وی آثاری چون سوگ سیاوش، مقدمهای بر رستم و اسفندیار و ارمغان مور را در کارنامه دارد. از تکنگاریهای موفق مسکوب که عرصه درخشش نثر شیوای او هستند میتوان به سوگ مادر، روزها در راه و در سوگ و عشق یاران اشاره کرد. ترجمه رمان خوشههای خشم، نمایشنامه اُدیپ شهریار و آنتیگُن نیز از جمله ترجمههای برجسته وی هستند.
در متن پیش رو بریدههایی از کتاب «سوگ مادر» مسکوب را با هم مرور میکنیم:
اکنون دوران دیگری است و زمانه بازی دیگری کرده است. باید با آن بسازم... امروز ریشههای من برکنده شده و شرایط اقلیمی این درخت به کلی دگرگون شده است. خاک دیگری است و آب و هوای دیگری. دلی به پهنای دریا میخواهم تا هر غمی را در آن غرق کنم و خود جهانی باشم تا نیش زهرناک تنهایی در من اثر نکند ...
در زندگی لحظاتی هست که آدم میبیند بنای عمرش یک باره فرومیریزد. مثل خانه های مقوایی کودکان که با تلنگری هوار می شود. آدم به کمرگاه کوه نرسیده باید برگردد و مثل سیزیف راه رفته را از سر بگیرد. در سال ۳۶ وقتی که از زندان بیرون آمدم چنین حالی داشتم...
حالا هم باید از سر بگیرم. روحم مثل خاکی است که سیلی به آن هجوم آورده است باید خوب بماند تا آن سیل زود بگذرد و باز بوتهای و علفی سر بکشد. زمین زیر پاهایم تهی شده است، باید آنها را بر سنگلاخ دیگری استوار کنم. در اصفهان بودم که فهمیدم تندباد مرگ برآمد و درختی را به خاک افکند و من که میوه آن درختم باید چون دانهای در دل خاک پنهان شوم و اینبار به نفس خود برآیم و رشد کنم: صبح دوم خرداد بود. روز پیش بیرون شهر بودیم تازه رسیده بودم ... تلفن زنگ زد... گوشی را برداشت و گفت بله اینجا تشریف دارند. به من اشاره کرد و گفت شما را میخواهند. گوشی را گرفتم و دیدم پروین است. گفتم معلوم میشود موی مرا آتش زدهای، گفت شاهرخ همین الان با هواپیما یا اتومبیل خودت را به تهران برسان گفتم مگر چی شده، گفت منوچهر تلفن کرد و گفت آن حال مامانت دوباره پیش آمده. وضعشان خوب نیست و تأکید فراوان کرد که مبادا خودت پشت رل بنشینی. گوشی را گذاشتم و هیچ نمیخواستم به بدتر از این فکر کنم. یکی دو دقیقه گذشت دوباره تلفن کرد و گفت مبادا خودت برانی. گفتم موضوع چیست؟ حقیقت را بگو. گفت خیلی متأسفم که باید این خبر را بدهم. خانم فوت کردهاند. گوشی را گذاشتم... پرسید چی شده؟ گفتم مادرم مرد. صدا و تنم میلرزید. سیگاری برداشتم و از اطاق بیرون رفتم. هیچ نفهمیدم چه شده است. مغزم بی حس شده بود، نمیتوانستم فکر کنم مثل این که مرگ چیز محو و مبهمی است که نمیتوان لمسش کرد مثل دودی در دوردست و کسی را برده است که به من مربوط نیست، نمیدانستم چه شده، فقط حس میکردم اتفاق بدی افتاده، مثل کوری که سیلاب را نبیند ولی حس کند که خفه و خاموش ولی مهیب نزدیک میشود و بیچاره نداند به کجا پناه برد و سپس دریابد که او را احاطه کرده و در آغوش عدم است. شانههایم فرومیریخت. نمیتوانستم تنم را نگاه دارم مال خودم نبود. تقلایی بود که ته می نشست. فلج شده بودم نمیتوانستم راه بروم یا بایستم. ناچار زیر درختی نشستم و دانستم که هر چه پیش آمده مربوط به من است وگرنه این چه حال است که مرا از جسم من جدا کرده است. دیدم که مردهام و اگر بیش از این چیزی احساس نمیکنم و نمیفهمم برای این است که مردهها حس و شعور ندارند. مدتی در این حال بودم و سپس با تقلایی سخت از رسوب خودم بیرون آمدم. پا شدم و رفتم توی اطاق تا چمدانم را ببندم، وجودی دوپاره بودم مرده و زنده. انگار از هم گسیخته شدهام... مردهی من همچنان گیج و لخت بود ولی زندهی من... اول شانههايم تكان خورد و بغض گلویم را گرفت و بعد اشک مثل آبی که سدی را بشکند راه گلویم را باز کرد و سرازیر شد. بی حسی مرگ اندکاندک محو میشد. دانستم که زندهام، احساس مبهم و نامشخص رنج مرا فرامیگرفت. مهی غلیظ و فشارنده احاطهام میکرد و به جانم نفوذ میکرد. مرگ من ناقص بود. چیزی مثل سكته ناقص ...
اصلاً نمیتوانستم خودم را جمعوجور کنم، بیشتر ناچار میشدم که بنشینم، ولی در باطنم آشوبی بود که صبر و قرار نداشت پا میشدم سه چهار قدمی راه میرفتم و دوباره مینشستم از خانم خواهش کردم که تهران خانه ما را بگیرد. به بیسیم تلفن کرد و گفت اتفاق بدی افتاده میخواهیم همین الان برقآسا با تهران صحبت کنیم، از طرف دیگر هر کسی را که دم دستش بود پیاپی به دنبال حسنآقا میفرستاد تا فوراً خودش را به خانه برساند. نه از حسنآقا خبری بود و نه با وجود تلفنهای مکرر مرکز بیسیم اصفهان تهران را میداد. بیشتر از یک ساعتی گذشت و من از بیتابی نه میتوانستم بنشینم و نه راه بروم. زمان درازی بر من گذشت. میدانستم که من بیقرار و شتاب زدهام وگرنه زمان به این کندی نمیگذرد و بیخیال رهسپار راه ابدی خود است. اما در آن یک ساعت زمان برای من درنگ بود و سکون انسان همیشه از گذشت ایام و رسیدن پیری و مرگ شکوه دارد ولی گاه این گذشت را به هر بهایی میخرد.
با وجود زخم معدهای که دارم و احساس گرسنگی پیاپی آن روز هیچ میلی به غذا نداشتم. حتی در تمام روز دل درد هم به سراغم نیامد. فقط تشنه بودم. تا حسنآقا ناهار میخورد من هم یک چای بزرگ خوردم و راه افتادیم دیگر تا در خانه جایی نایستادیم. ششساعت در راه بودیم. ولی ششساعت عجیبی بود هم راه و هم زمان کش میآمد و مثل این بود که چرخهای ماشین در جا میچرخد و یا هر چه بیشتر میتازد جاده نیز به جلو میدود. فقط من گاهگاه میدیدم که به میمه، دلیجان یا ساوه رسیدهایم و میفهمیدم که داریم به تهران نزدیک میشویم...
درازی راه و درنگ زمان بیشتر احساس میشد و من بهخصوص نزدیکیهای تهران مرتب به کیلومتر شمار نگاه میکردم تا از حرکت اتومبیل مطمئن شوم.
در تمام طول راه گیج و خرفت بودم فکرم مثل خستهای بود که چند قدمی برمیدارد و زمان درازی مینشیند تا نفس تازه کند. ماتمزده بودم و از سنگیتی مصیبت مبهوت شده بودم، گاهگاه به زندگی مادرم و به خصوص آرزوهای ناانجام او میاندیشیدم و افسوس میخوردم. احساس میکردم که ستمی بیپایان مثل هوا ما را احاطه کرده و ما را با دستهای بسته به قربانگاه میبرند، حتی گاه مجال فریادی و اعتراضی نیست و این شعر فردوسی که حقیقتی سخت خشن و عریان را بیان میکند، پیوسته به خاطرم می آمد:
همه کارهای جهان را در است
مگر مرگ، کآن از در دیگر است
با اینهمه پیش خود میگفتم، کاش مامان از آن سکتههای ناقص کرده باشد، که مریض مرده مینماید و پس از چند ساعتی تکانی میخورد. اطرافیان میترسند و یکی دو تا هم غش میکنند، بعد مریض برمیخیزد و مینشیند و میپرسد چه خبر است؟ و در دل به امید مضحک و کودکانه خودم زهرخند میزدم، همچنین فکر میکردم که کاش به جای مامان فلانی یا فلانی مرده بود و باقی عمرش را به مادر من داده بود. آدمهایی در نظرم میآمدند که اصلاً بیخود زندگی کردهاند، چون وجود و عدمشان بیحاصل است و زیادی هم ماندهاند. و از این فکرها که در بیچارگی و درماندگی به سراغ آدم میآید. فکر میکردم که از بیچارگی خل شدهام. بههرحال ساعت چهار به در خانه رسیدیم.
مهرانگیز بیرون آمد. همه سر خاک بودند و او منتظر من مانده بود. خواهرم را در وضعی دیدم که هرگز ندیده بودم سراپا سیاه پوشیده بود. و انگار به جای صورتش ماسک غم گذاشته بودند. هیچ نمی توانم بگویم چه جوری بود. پیاده شدم همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و گریستیم. بعد سوار شدیم و رفتیم به طرف گورستان توضیح داد که چرا قبرستان زرگنده را انتخاب کرده است و گفتم خوب کاری کردی لحظه ای خاموش ماند و بعد اشکش سرازیر شد...
به گورستان رسیدیم و پیاده شدیم. من دیگر خودداری نتوانستم. هایهای گریه میکردم. چند نفر دویدند جلوی ما یکی به صدای بلند گریه میکرد. دیدم جهانگیر است. یکی زیر بازویم را گرفت. هیچجا را نمیدیدم. فقط تشخیص میدادم که جمعی زنهای سیاهپوش و عدهای مرد هاج و واج ماندهاند. رفتیم دم غسالخانه، مادرم توی تابوت رو به قبله دراز کشیده بود... تا رسیدم تابوت را بلند کردند. زیر تابوت را گرفتم می خواستم سنگینی جسمی را که تا دیروز مادر من بود حس کنم. مرا از زیر تابوت به کناری کشیدند، در راه زانوهایم تا میشد. دو سه بار نزدیک بود زمین بخورم. یکی دو تا زیر بغلم را گرفتند و تا کنار قبر بردند. به هیچ چیز فکر نمیکردم فقط احساس میکردم که انگار فروریختهام. مخصوصاً که پیکرم به فرمان من نبود، تبدیل به جسدی شده بود که از وی بیگانه بودم و احساسش نمیکردم، بالای سر قبر روی خاکها نشستم و در حقیقت خودم را رها کردم چون دیگر یارای ایستادن نداشتم. چقدر دلم میخواست برای آخرینبار صورت مادرم را ببینم. هرگز این قدر مشتاق دیدار کسی یا چیزی نبودم. گفتند نمیشود نامحرمی. با تسلیم و رضا پذیرفتم، نه برای این که دستور دین است، بلکه از آن رو که دستور دین مادرم است...
تشریفات تمام شد و برگشتیم. نخستینبار بود که به خانه پا میگذاشتم و دیگر مادرم نبود. به حیاط که نگاه کردم مادرم را در یکایک درختها و گلها دیدم. آخر او همه آنها را به سلیقه و تقریباً با دست خود کاشته بود. انگار در همه رستنیها حلول کرده بود. زندگی و رشد گیاه محسوس است و اکنون که باغبان رفته است گویی همه باغ به تبع او زندگی خود را دنبال میکنند. فکر کردم در آنچه او کاشته نباید هیچ تغییری داد و بهتر است که یادگارش را نگه داریم. مامان میخواست درخت بید روبه روی مهمانخانه را پیوند مجنون بزند. فکر کردم که بهتر است حتی این را نیز به حال خود بگذاریم و حیاط خانه آن چنان که در زمان مرگ او بود بماند. یکی دو روز بعد که با مهرانگیز صحبت کردم دیدم درست او هم همین احساس و عقیده را دارد...
اولین روزها از خواب که بیدار میشدم بدترین لحظات را میگذراندم. بعد از فراموشی خواب میدیدم که مادرم پشت سماور نیست. صدایش را نمیشنوم و نگاهش مراقب من نیست. یکبار به مهرانگیز گفتم صبحها خیلی سخت است. گفت مگر وقتهای دیگر راحت است؟