مجله میدان آزادی: امروز نهم فروردینماه (28 مارس) سالگرد درگذشت نویسندهی سرشناس و غمگین انگلیسی ویرجینیا وولف است. به همین مناسبت آقای محمدصالح فصیحی در یک تکنگاری به زندگینامه، اندیشه و مهمترین آثار این نویسنده مشهور پرداخته است. این متن را در ادامه بخوانید:
یک: تولد و کودکی
آدلاین ویرجینیا استیون در ٢۵ ژانویهی سال ١٨٨٢ در لندن به دنیا آمد. در خانهی بزرگی در محلهی اشرافی کنزینگتون. در همان سالی که جیمز جویس نیز به دنیا آمد. در سالی که داروین مرد و قانون مالکیت برای زنان متاهل بالاخره در انگلستان هم تصویب شد. پدرش، لزلی که سردبیری مجلهی معروف کورنهیل را بر عهده داشت، همان وقت مشغول تدوین فرهنگ زندگینامهی ملی بود. یک کتاب مرجع. او برای این کار بیش از ۶۵٠ نفر را به خدمت گرفته بود تا مدخلهای فرهنگ را که بالغ بر ٢۶ جلد میشد، بنویسند. پیش از تولد ویرجینیا، همسر اولش فوت کرده بود. برای همین با جولیا جکسن ازدواج کرد. زنی زیبا، با طبعی لطیف و هنرمندانه. ویرجینیا، فرزند لزلی و جولیاست.
اما ورجینیا در چه خانوادهای بزرگ شد؟ پدرش، مورخ، زندگینامهنویس و روزنامهنگار بود. بخش اعظمی از تصورات ما از شخصیت او، به رمان «بهسوی فانوس دریایی» وولف برمیگردد که سال ١٩٢٧ منتشر شد. لزلی، ثقل سامعه داشت و مالیخولیا، و در عین آزادمنشی و خردمندی، عواطفی افراطی داشت. مرگ جولیا در ١٨٩۵، سوگواریها و حالات افراطی لزلی را تشدید کرد. جو خانواده محزون و غمگین شد، بهخصوص برای دختری که به مدرسه فرستاده نشد و سالهای کودکیاش در کتابخانهی مجهز پدرش گذشت و آموزش او، بهشکل غیررسمی و از سوی پدر انجام میشد. و نیز بهدلیل افکارِ عمیقاً ضدمذهب پدر که در اوج عزت بورژوازی در عهد ملکه ویکتوریا، غیرعادی به نظر میرسید.
مطالعات ویرجینیا با شکسپیر و ادبیات یونان باستان ادامه پیدا کرد. در پانزده سالگی علاوهبر خواندن آثار کارلایل، فراگیری زبان آلمانی را هم آغاز کرد. طبع جستوجوگر و باهوشش، از همان کودکی او را بهسوی قصهگویی سوق داد. او نوشتههایش را از هفت سالگی در روزنامهی خانوادگیشان، به نامِ «باغِ هایدپارک» منتشر میکرد. اما ویرجینیا با وجود خانوادهی پرجمعیت و صمیمیاش، کودک پیچیده و بیش از حد حساسی از آب درآمد. شاید بهدلیل اخلاق پدرش بود، یا هوش سرشار و مطالعاتش، یا مرگ مادرش، یا اتفاق مهم دیگری که بر او اثر گذاشت.
چه اتفاقی؟ وقتی هفت ساله بود مورد تعرض برادر ناتنیاش قرار گرفت و این واقعه باعث شد که او نسبت به بدن خود احساس شرم کند و این شرم، بهویژه در جلوی آینه به او دست میداد. این اتفاق و مرگ مادرش، او را آزار میداد. به خودش قبولانده بود که مادر عزیزش هنوز شبحوار در خانه حضور دارد. حضوری مهربان. اما گاهی ویرجینیا مجبور میشد در خیالاتش او را بکشد، وگرنه او بود که ویرجینیا را میکشت. به نقل از خانواده، در تمام طول تابستان بعد از مرگ مادر، او دیوانه شده بود. گرچه بهبود یافت، ولی دیگر آن حس عشق و محبتی را که از خانه و خانواده نصیبش میشد، احساس نمیکرد.
دو: نوشتن و جوانی
ویرجینیا پس از مرگ مادر، عواطفش را متوجه تعدادی از زنان سالخوردهی فامیل کرد. یکی از این زنان، وایولت دیکینسون بود. زنی شوهرنکرده، با حالتی مردگونه. ویرجینیا نامهنگاری با او را آغاز کرد و در نامهها از احساسات ناجور اجتماعی و واکنشهایش نسبت به خانواده و بهخصوص پدر نوشت. احساساتی نظیر اینکه پدرش دارد او را بهسمت تاریخ و زندگینامهنویسی سوق میدهد، که از دانشگاه رفتن ویرجینیا جلوگیری کرده اما تمام برادرانش در کمبریج تحصیل کردهاند. سپس، نامهها از درددل فراتر رفتند و تصورات خیالی و پیشگویانهی ویرجینیا شروع شدند. مثلاً برای وایولت، شوهری خیالی درست میکرد، بعد از پاکی او میگفت و میرسید به بیایمانی خودش.
پدر ویرجینیا به سرطان روده مبتلا و بستری شد. کمکم با وخیم شدن حال پدر، نفرت او از پدرش کمرنگ میشد و جای آن را احساس شفقت و ترحم میگرفت. در یکی از نامههایش نوشت که: «انتظار غیرقابل تحمل است. من تمام تلاشم را خواهم کرد تا قبل از رسیدن به چنین مرحلهای، بنیهی خودم را ضعیف کنم تا زودتر بمیرم.»
پدر، مُرد و ویرجینیا دچار فروپاشی روانی شد. فکر کرد که ناخوشیاش از غذا و پرخوری است. از غذا دست کشید و به گرسنگی روی آورد. بعد کلاً نقل مکان کرد و رفت به خانهی وایولت. بعد حس کرد که پرندهها، به یونانی آواز میخوانند و ادوارد هفتم، پادشاه جلف، دارد در آن بیشه انواع و اقسام ناسزاها را به زبان میآورد. بعد پنجره را باز کرد، رفت روی پنجره، رفت روی ارتفاع، دو به شک، با ترس و لرز، چشمها را بست، پرید! تق! آسیبی ندید. نتوانست خودش را بکشد.
حالش که بهبود یافت با برادران و خواهرش به خانهای در میدان گوردون، در محلهی بلومزبری نقل مکان کرد. در این خانه و بعدتر در چند نشانی دیگر، گروهی شکل گرفت به نام «بلومزبری» که جمعی روشنفکر، محدود و اهل هنر و هنرمند بودند. همین زمان ویرجینیا برای روزنامههای مختلف نقد کتاب مینوشت. و در آن گروه خودشان هم با خواهرش ونسا، روراست و بیپرده، مسائل و مواردی را مطرح میکردند که با آداب و رسوم خفقانآور طبقهی اشراف آن زمان هماهنگی نداشت، و نیز پیریزی این بود که بتوانند تربیت حفاظتشدهی خودشان را در خانواده بشکنند، و بکوشند تا احساسات واقعی خودشان را عیان کنند.
با ازدواج ونسا، روراستی و احساسات ویرجینیا، منحصر به خودش شد و او نیز با خواهان پیدا کردن نوشتههایش، شروع به نوشتن مقاله کرد و کوشید تا آزادی خیالش را در این نقدها و مقالههایی بارور کند که حتی پایشان به تایمز هم باز شده بود. این مرحلهی رسمی نویسندگی اوست. شروع، از سال ١٩٠۵. مردی به نام لیتون استراچی، با گرایشاتی به همجنس از ویرجینیا خوشش آمد. حتی شبی به ویرجینیا پیشنهاد ازدواج هم داد و او هم پذیرفت، اما لیتون از زنان و جنسی شدن رابطهاش با زنان وحشت داشت و ویرجینیا نیز بهکلی از رابطهی جنسی میترسید. ازدواج، رد شد و مدتی بعد، ویرجینیا با مرد دیگری به نام لئونارد وولف آشنا شد. لئونارد و ویرجینیا و کلایوبل -همسر ونسا- و راجر فرای، هستهی اولیهی گروه بلومزبری را تشکیل دادند. لئونارد از ویرجینیا خواستگاری کرد و پیشنهادش پذیرفته شد. به مبارکی!
سه: نویسندگی داستان
ویرجینیا سی ساله شده بود و هنوز کتابی منتشر نکرده بود. هرچند که مشغول آماده کردن «سفر دریایی» برای انتشار بود. برادر ناتنیاش، جرالد، در سال ١٩١٣ آن را برای انتشار پذیرفت و در سال ١٩١۵ منتشرش کرد. «سفر دریایی» با عنوان «سفر خارج» نیز ترجمه شده است. این کتاب بهراحتی در چارچوب ادبی مرسوم جای نمیگیرد. این موضوع را وجود قطعات تغزلی-شاعرانه در متن داستان تشدید میکند.
ویرجینیا اغلب اوقات به افسردگی و بیاشتهاییِ بیمارگونه مبتلا بود و در سال ١٩١٣ اقدام به خودکشی کرد. اما پس از یک دوره جنون حاد، سلامتش را نرمنرم به دست میآورد. در سال ١٩١٧ -سالی که در آن انقلاب شوروی به رهبری لنین رخ داد- دستگاه چاپی به محل زندگی او و لئونارد آوردند. بعد از این اتفاق بود که انتشارات هوگارت آغاز به کار کرد که بعدها هم به مؤسسهای معروف بدل شد، اما در ابتدا فقط قرار بود به درمان ویرجینیا کمک کند. ویرجینیا «نوشتن شب و روز» را آغاز کرد و در سال ١٩١٨ آن را به پایان رساند. جرالد این رمان را در سال ١٩١٩ منتشر کرد؛ همان سالی که لئونارد و ویرجینیا، خانهشان به نام مانکز هاوس در رادمل را بهمبلغ ٧٠٠ پوند خریدند. همان جا بود که او «اتاق جیکوب» را نوشت و انتشارات هوگارت هم چاپش کرد. در سال ١٩٢٣ ویرجینیا معروفترین رمانش را شروع کرد؛ «خانم دَلُوی».
چهار: خانم دَلُوی
ویرجینیا وولف با انتشار «خانم دَلُوی» انقلابی در ادبیات به وجود آورد. بسیاری از مخاطبان و منتقدان، گاهی این اثر را با «اولیس»، نوشتهی جیمز جویس مقایسه میکنند. هرچند که کار جویس ظریفتر و هنرمندانهتر است، با وجود این، سبک جریان سیال ذهن در هر دو اثر آنها را به هم پیوند میدهد. در «خانم دَلُوی» پیرنگها لایهلایه است -گرچه که منِ مخاطب حرفهای، که دستی هم در نوشتن دارم، زیاد از این سیال بودن ذهن و زبان، لااقل در این رمان، خوشم نمیآید- و متن ویژگی چندصدایی دارد -ویژگیای که سردمدار آن داستایوفسکی است و در ایران خودمان، احمد محمود، صادق هدایت، چوبک، یا معاصرتر امیرخانی و منایی تلاشهایی برای خلق چنین متونی کردهاند- و بهنوعی ادراکی است در خطوط و نقوش زمان و مکان، تأمل و خاطره و تجربه. راوی در این رمان سومشخص است و همراه با او، از ضمیر هشیار به ناهشیار میرویم و میآییم. از خیال به واقعیت و از خاطره به این دمِ حال و اکنون.
ویرجینیا چند یادداشت روزانه دارد که به «خانم دَلُوی» مربوط است: «خانم دَلُوی بررسی جنون و خودکشی خواهد بود. جهان، از منظر عاقلان و دیوانگان، در کنار هم -چیزی شبیه به این.»
نام رمان «خانم دَلُوی»، ابتدا «ساعتها» بود. (بعدها رمانی به همین نام در سال ۱۹۹۸ نوشته شد که یکی از شخصیتهای آن ویرجینیا وولف است که دارد رمان «خانم دَلُوی» را مینویسد. فیلمی با اقتباس از این رمان با همین نام «ساعتها» در سال ۲۰۰۲ ساخته شد که نیکول کیدمن در آن نقش ویرجینیا وولف را بازی میکند.) ویرجینیا خودش میگوید که «پر از فکرهای بکر برای این رمانم (بودم). احساس میکنم میتوانم هر آنچه را تا به حال به فکرم رسیده، اینجا مصرف کنم.» ویرجینیا، شیوهاش برای نوشتن «خانم دَلُوی» را چنین توصیف میکند: «غارهای زیبایی پشت شخصیتهایم حفر میکنم... قضیه این است که غارها به هم متصل شوند و هرکدام در لحظهی حال، به روشنایی روز بیایند.»
پنج: دیگر از خانم وولف چه خبر؟
زندگی حرفهای او در مقام داستاننویس از سال ١٩١٢ تا ١٩۴١ را در بر میگیرد. سی سالی که با بیماریهای حاد و وخیم روحیروانی و نیز روابط او با خانواده و دوستان و مجمع خودساختهشان و نوع نگاه وولف به جنسیت و ازدواج و نوشتن رمان و نیز نوآوری او در این زمینه، پیوند خورده بود. از او سیزده کتاب منتشر شد که به نظر فرانک کرمود، از میان نه رمان او، دو سه تای آنها، در زمرهی بزرگترین شاهکارهای فرم، در قرن بیستم به شمار میروند.
ویرجینیا اخلاقی لاادریگرایانه داشت. از جی. ای. مور تأثیر گرفت، همچنین از حواریون کمبریج که یکی از اعضایش برای مثال، برتراند راسل بود و کینز و استریچی و فورستر. در پاییز سال ١٩۴٠ بسیاری از خانههای محلهی بلومزبری بر اثر بمباران جنگ ویران شدند یا آسیب بسیار زیادی ديدند. او، نگارش «میانپرده» را در فوریهی سال ١٩۴١ تمام کرد، ولی وضعیت روانیاش باز رو به وخامت رفت. تا اینکه در ٢٨ مارس، تنش را به تن رودخانهی اوز انداخت و غرق شد. در جریان سیال رود.