میدان آزادی: پانزدهمین صفحهی پروندهی از شیشه رنگی کلیسا اختصاص دارد به یادداشتی از مجید اسطیری -رماننویس- دربارهی زندگی و آثار نویسنده مشهور ارمنیتبار معاصر، زویا پیرزاد
او چراغ اول را روشن کرد!
نوشتن دربارهی نویسندهای که از انتشار تازهترین اثرش بیش از بیست سال میگذرد کار سختی است. معلوم نیست چرا او اثر تازهای خلق نکرده است. شاید عمر ادبیاش برای همیشه به سر رسیده و نوشتن دربارهی او مثل نوشتن دربارهی نویسندهای است که شصت هفتاد سال پیش مینوشت. شاید هم همین فردا اثر تازهای از او منتشر شود که همه را شگفتزده کند.
به هر حال وقتی از زویا پیرزاد حرف میزنیم داریم از مهمترین رماننویس ارمنی ایران حرف میزنیم. نویسندهای که با خلق رمان «چراغها را من خاموش میکنم» اولین ارمنی رماننویس در ایران شد. او متولد 1331 در آبادان است و اکنون در ایروان زندگی میکند.
زویا پیرزاد تا قبل از انتشار «چراغها را من خاموش میکنم» سه کتاب به نام «مثل همهی عصرها»، «طعم گس خرمالو» و «یک روز مانده به عید پاک» منتشر کرده بود که حالا هر سه در اثری به نام «سه کتاب» گرد آمدهاند. دو تای اول مجموعه داستان و سومی یک مجموعه داستان پیوسته است. نخستین نشان از ارمنیهای ایران در آثار پیرزاد به داستان «پرلاشز» از مجموعهی «طعم گس خرمالو» مربوط میشود: «حس میکرد مراد و دوستانش دارند چینی حرف میزنند و فکر کرد مینوش چه اسم قشنگی است و ژان حتماً ارمنی است یا شاید هم فرانسوی و اگر آقای نقوی بفهمد ترانه به چاتانوگا رفته حتماً از تعجب دهانش باز میماند.»
پیرزاد که تا اینجا هویت قومیمذهبیاش برملا نشده در ارمنی بودن نوعی غریبگی از دید زن ایرانی مسلمان میبیند و داستان «پرلاشز» داستانی است که از همین غریبگی حرف میزند.
نخستین اثر او که هویت نویسندهاش را نمایندگی میکند مجموعه داستان به هم پیوستهی «یک روز مانده به عید پاک» است. سه داستان از سه دورهی زندگی ادموند لازاریان: کودکی، میانسالی و پیری. نخ تسبیحی که این سه داستان را به هم پیوند میدهد تابوی «رابطه با غیر» است. در داستان اول با نام «هستههای آلبالو» ادموند کودکی دبستانی است و در این داستان دو رابطهی چالشبرانگیز میان شخصیتهای ارمنی با غیرارمنیها وجود دارد. یکی رابطهی ادموند با طاهره دختر سرایدار مسلمان مدرسه و دیگری رابطهی مدیر همین مدرسه با مادر طاهره که شوهری معتاد دارد. داستان دوم که «گوشماهیها» نام دارد، دربارهی رابطهی عاطفی آلنوش، دختر ادموند است که قصد دارد با پسری مسلمان به نام بهزاد ازدواج کند ولی خودش هم کمی دچار تردید است، و داستان سوم، «بنفشههای سفید»، ماجرای دانیک، زن معلم مدرسهی ارامنه است که میخواسته با پسری مسلمان ازدواج کند اما از جامعه طرد شده است.
این مجموعه با صراحتی که در پرداختن به تابوی بزرگ جامعهی ارمنیها دارد مخاطب را درگیر موضوع میکند. مخصوصاً که فارغ از جنبهی ادبی، نوشتن دربارهی این موضوع یک وجه ارزشمند گزارشگرانه هم دارد، چون احتمالاً خیلی از مخاطبان ایرانی نمیدانند جامعهی ارمنی با پیوندهایی از این دست چه برخود سختگیرانهای دارد.
پیرزاد با نشان دادن مسئلهای که سه نسل ارمنیها را درگیر کرده، در یک سیر آرام نشان میدهد که اگرچه تصلب در مواجهه با پیوند دو فرهنگ به این راحتی از بین نمیرود اما از شدت برخوردها کاسته شده است؛ آنجا که از فریادهای «میکشمتون» پدر طاهره، به عدم تمایل ادموند برای باز کردن پروندهی معلم طردشده میرسیم.
این را هم اضافه کنم که شخصیت طاهره که بالاجبار در مدرسهی ارمنیها درس میخواند، زبان ارمنی میآموزد، تاریخ ارمنیها را بهتر از ادموند یاد میگیرد، گاهی صلیب و گاهی گردنبند الله به گردن میاندازد و نامش با این دقت انتخاب شده، یکی از بهترین شخصیتهایی است که پیرزاد خلق کرده و بعد از این هم کمتر میتوان شخصیتی که اینچنین نمایندهی پیوند انسانی فرادینی بین مسلمانان و ارمنیان باشد در آثار او یافت. شاید مسامحتاً بتوان پذیرفت که خانم نوراللهیِ رمان «چراغ ها…» نمایندهی همین نور قابل اختلاط با همهی نورهای دیگر است اما به هر حال او بیش و پیش از هر چیز یک فعال مدنی است.
«چراغ ها را من خاموش میکنم» روایت یک بازهی نسبتاً کوتاه از زندگی کلاریس، زن خانهدار ارمنی است که شوهرش کارمند شرکت نفت است. چیزی که باعث شده این بازه از زندگی کلاریس را با هم مرور کنیم خلیدن بارقهی نور یک رابطهی عاطفی در زندگی درونگرایانهی اوست. امیل سیمونیان بههمراه مادر سختگیر و تکدخترش برای مدتی همسایهی خانهی کلاریس در آبادن میشود. کلاریس که حس خوبی به پیرزن ندارد موردتوجه امیل قرار میگیرد و این در حالی است که دو دختر مجرد دیگر در اطراف کلاریس گزینههای بهتری برای برقراری رابطهی عاطفی با امیل به نظر میرسند. اطرافیان میخواهند ویولت را برای امیل لقمه بگیرند و این طرح و توطئه ظاهراً بهخوبی پیش میرود اما امیل و خانوادهاش ناگهان غیبشان میزند و کمی بعد داستان به پایان میرسد.
شخصیت محتاط کلاریس که راوی داستان است حتی جرئت ندارد علاقمندیاش را به خودش اعتراف کند و بیشتر صدای دو وجه ذهنیاش را بازگو میکند که یکی برخلاف دیگری میخواهد جسور و تجربهگر باشد. اما نهایتاً با اثاثکشی بیخبر سیمونیانها دغدغهی ذهنی کلاریس هم تمام میشود و او این خلاصی را به شکلی استعاری وقتی برای دخترهای دوقلویش قصهی قبل از خواب میگوید نشان میدهد:
«آن شب برای دوقلوها قصهی دختری را تعریف کردم که چون کار بدی کرده خواب میبیند قورباغه شده و خیلی میترسد و صبح که بیدار میشود و میبیند قورباغه نیست خوشحال میشود و تصمیم میگیرد دیگر کار بد نکند.
آرمینه خمیازه کشید. «قصهی عجیبی بود.»
آرسینه گفت «ولی یک کمی لوس بود. نه آرمینه؟»
آرمینه خوابش برده بود.
با آرسینه از آسمان سه تا سیب افتاد خواندیم، چراغ اتاق را خاموش کردم، بیرون آمدم و توی راهرو با خودم گفتم «حق با آرسینه است. قصهی لوسی بود.» و رفتم اتاق نشیمن.
حالم خوب بود و خوابم نمیآمد. چرا؟ چون که همهی ظرفها را شسته بودم و اتاق نشیمن را گردگیری کرده بودم و خانه به قول مادر عین دستهی گل بود؟ … چراغ اتاق نشیمن را خاموش کردم و با خودم گفتم شاید هم چون امروز صبح بیدار شدم و دیدم قورباغه نیستم.»
این رمان موفق شد بسیاری از جوایز ادبی کشور را کسب کند که نشان میداد نهتنها سلیقهی مخاطبان عام آن را میپسندد که حتی نخبگان ادبی نیز از اولین رمان پیرزاد بسیار راضی هستند.
پیرزاد در رمان بعدیاش «عادت میکنیم» که آخرین اثر جدی او تا امروز است حرکتی در راستای گسترش وسعت میدان دید قهرمان انجام میدهد. آرزو یک زن مطلقه، مستقل، برونگرا و خودساخته است که با دختر نوجوانش آیه زندگی میکند. نزدیکترین آدمها به او مادرش منیرجان، شیرین دوست و همکارش و آقای زرجوست که بهانهی روایت داستان بررسی رابطهای است که میتواند به ازدواج آرزو و زرجو منتهی بشود.
اگرچه ساختار رمان «عادت میکنیم» کمی منسجمتر است («چراغ ها…» پنجاه فصل و «عادت میکنیم» سی و سه فصل دارد و میدانیم که تعدد فصلها عموماً ناشی از ساختار سست یا فکرنشدهی قصه است.) اما عجیب است که علیرغم مهیا بودن همهی مقدمات برای تولد یک داستان عمیقتر که بتواند از محدودهی داستانی صرفاً زنانه خارج شود، این رمان نگرشی محدودتر و سطحیتر به مسائل دارد. غیر از ماجرای تلاش برای نجات دادن برادر معتاد یکی از کارکنان آژانس مسکن، تقریباً خبر دیگری از کنش اجتماعی آرزو در میان نیست.
به نظر میرسد پیرزاد در تجربهی دومین رمانش دچار مشکلی شده که دیگر رماننویس زن برجستهی کشورمان، سیمین دانشور هم دچارش شده بود. سیمین که در «سووشون» داستان را از زاویه دید زری بهعنوان قهرمان زن خانهدار روایت میکند از رهگذر بسته بودن منظر موفق میشود عمق بیشتری به روایتش بدهد. حدود سی سال بعد دو رمان «جزیرهی سرگردانی» و «ساربان سرگردان» قهرمانی کنشگر، تحصیلکرده و مبارز دارند اما وسعت میدان مانع از رسیدن به عمق میدان میشود. همین اتفاق برای پیرزاد هم افتاده است. وسعت منظر، عمق میدان را کم کرده است. البته «عادت میکنیم» توانسته با فصلهایی که آرزو یواشکی وبلاگ دخترش را میخواند تا حدی این کاستی را جبران کند و مخصوصاً در زمانهی خودش تلاش قابلاعتنایی برای حلاجی ورود فضای مجازی به روابط خانوادگی و نوع برخورد نسلهای متفاوت با آن باشد.