یکشنبه 18 آذر 1403 / خواندن: 13 دقیقه
به بهانه زادروز شاعر قصیده دماوند

تک‌نگاری: نگاهی به زندگی و آثار «ملک‌الشعرا محمدتقی بهار»

این رستم خودِ ملک‌الشعراست. مردی دلبستۀ ایران قدیم و خراسان کهن و بیزار از جهان جدید و آیین‌های احمقانه‌‎اش. شاعری که کمی دیر به روزگار ملحق شده بود. از خراسانی جدا شده که همه‌جوره در نظرش مقدس است و تبعید شده به تهران که بی‌اصل و گناه‌آلود و فسادانگیز است. در این شهر از هر چیزی رنجور است. در کشاکش میان سنت و مدرنیته، که درد مشترک اندیشمندان آن روزگار بود، دست از سنت‌ها نکشیده و با این‌همه خواهان ترقی و بِه‌شدن است.

4.33
تک‌نگاری: نگاهی به زندگی و آثار «ملک‌الشعرا محمدتقی بهار»

مجله میدان آزادی: آذرماهیِ دیگر متولد امروز،  زنده‌یاد محمدتقی بهار معروف به ملک‌الشعرای بهار، شاعر، ادیب، نظریه‌پرداز، روزنامه‌نگار، تاریخ‌نگار، استاد دانشگاه و سیاست‌مدار سرشناس ایرانی است. تک‌نگاری بهار را با نگاهی به شعر و زندگی این شاعر بزرگ به قلم دکتر مجید ابراهیمیان -دکترای زبان و ادبیات فارسی- بخوانید:

 

رستمِ شاعران مشروطه

ملک‌الشعرای بهار در رستم‌نامه داستانی درباره رستم نقل می‌کند که هم بانمک است، هم حکمتی در او دارد، هم حکایت روزگار خود اوست. جالب‌تر این است که این منظومه در قالب مثنوی نیست و قصیده است. هر چه باشد بهار استاد قصیده است و هر چه ابیات قصیده بیشتر می‌شود توانایی‌هایش بیشتر آشکار می‌شود. در این قصیده هم که ناقابل 114 بیت دارد، توانایی‌های شگفت محمدتقی بهار ظاهرتر شده است.

می‌دانیم که رستم آخرسر با نامردی برادرش شغاد در چاهی می‌افتد و بر اثر شدت جراحات وارد به لقاءالله می‌پیوندد. در قصه‌ی آقای بهار رستم به شکلی معجزه‌آسا و بر خلاف پندار عامه از چاه شغاد زنده بیرون می‌آید. می‌دانید که تمام بدبختی‌های رستم از کشتن اسفندیار آغاز شد. از ننگ کشته‌شدن اسفندیار بساطش را جمع می‌کند و بی‌خیال ایران و ایرانی می‌شود و به هند می‌رود. رستم از آنجا که اساساً مرگ ندارد و جاودانه است، در روایت بهار به آیین زرتشت می‌گراید و سرگرم نیایش و کرنش برابر آتش می‌شود. بعد از اندی خبردار می‌شود در ایران شاهی بر سر کار آمده است که دست اجانب را قطع کرده است. بار و بندیل را جمع می‌کند و راهی زابلستان می‌شود. جایی دور از عبور کاروان‌ها قلعه‌ای می‌سازد، مزرعه‌ای می‌خرد و سرگرم پرستش و کشت‎وکار می‌شود. مال و اموالش به دوره‌ای برمی‌گردد که او مرزبان بوده و پول شبهه‌دار در بساطش نیست. روزی ممیزیِ دارایی برای محاسبه و گرفتن مالیات سرمی‌رسد. مأمور ممیزی جوانکی حریص به مال است. چنان با لهجه‎ی ری و تهران صحبت می‌کند که رستم چیزی از اباطیلش درنمی‌یابد. رستم آنجا متحیر می‌شود که جوانک قوطی سیگار را درمی‌آورد و آتش می‌زند و مخزن دخان می‌سازد؛ همان آتشی که رستم «پرستنده» آن شده است. جوانک این بار طلب منقل می‌کند. رستم خوشش می‌آید و می‌پندارد او از روحانیان کهن زرتشتی ا‌ست. وافور تریاک را که درمی‌آورد رستم خیال می‌کند او گرز دارد و بیشتر خوشحال می‌شود. اما خب، مسئول ممیزی تریاکی تشریف دارند و رستم با دیدن بی‌احترامی او به آتش مانند اسفند از جا می‌جهد و به او بد و بی‌راه می‌گوید. بوی مواد مخدری که این جوانک لاابالی می‌کشد حال رستم را به هم می‌زند، ولی به هر زحمت و متلکی که هست باز سوی مأمور مالیات برمی‌گردد و از او پذیرایی می‌کند. هر چه می‌گذرد کارهای ناخوشایند جوان بیشتر می‌شود. شراب می‌خورد و بزن و برقص راه می‌اندازد. ویولنی کوک می‌کند و قصه رستم و اسفندیار را می‌خواند. رستم هم از این ساز عجیب حیران می‌شود، هم از تداعی خاطره اسفندیار و مرگ او به دست خودش غرق گریه و زاری. شروع می‌کند به توضیح‌دادن که تقصیر من نبود و گشتاسب آن بازی را درآورد و باعث مرگ اسفندیار شد. جوان که در آن شوخی و شنگی و مستی چیزی از حرف‌های رستم نفهمید، به مسخره‌بازی‌اش ادامه می‌دهد. صبح که شد رستم چند سکه طلا و خنجری زرین به جوانک هدیه می‌دهد. طمعِ آن مردک با دیدن هدایای رستم بیشتر می‌شود. بعد از دو هفته از رستم خداحافظی می‌کند و به محض رسیدن به خراسان گزارشی مبنی بر بدرفتاری و افکار تجزیه‌طلبانه رستم تهیه و تنظیم می‌کند. آخرش هم می‌نویسد من افراد قلعه‌اش را قبلاً فریب داده‌ام که موقع جنگ رستم را تحویل من بدهند. لشکری در اختیار من بگذارید تا با آن فتنه‌ی رستم را بنشانم. خراسانی‌ها گولِ مردکِ طماع را می‌خوردند و مقدمات جنگ را فراهم می‌کنند. رستم با دیدن لشکر گمان می‌کند از توران برای جنگ آمده‌اند، چرا که هیچ فکرش را هم نمی‌کرد کسی از ایران بخواهد با او بجنگد. خوشمزگی قصه بهار آنجایی اوج می‌گیرد که رستم با جنگ‌افزارهای قدیمی نظیر گرز و شمشیر و نیزه می‌خواهد به نبرد گلوله و تیر و تفنگ برود. در آن میان رخش کشته می‌شود و رستم پیاده می‌جنگد. وقتی می‌خواهد بدود به سوی فرمانده لشکر، که همان جوانک طمع‌کار لاابالی باشد، وجدانش نمی‌پذیرد دوست و مهمانش را بکشد و ماجرای اسفندیار را زنده کند. رستم از دست دشمنان می‌گریزد و به هر بدبختی خود را به قلعه می‌رساند و از ترس اسارت یاد پرِ سیمرغ می‌افتد. پر را آتش می‌زند. سیمرغ می‌آید و رستم و دارایی‌اش را به هند می‌برد. قسم می‌خورد اگر یک بار دیگر به یاد کشور شاهان بزرگ بیفتد، از مرغان خانگی کمتر است. رستم که باطن ایرانیان جدید را دیده است، تصمیم می‌گیرد به ادا و اطوار آنان فریب نخورد. پشت به ایران می‌کند و همچنان که اشک می‌ریزد، می‌رود و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند.

این رستم خودِ ملک‌الشعراست. مردی دلبستۀ ایران قدیم و خراسان کهن و بیزار از جهان جدید و آیین‌های احمقانه‌‎اش. شاعری که کمی دیر به روزگار ملحق شده بود. از خراسانی جدا شده که همه‌جوره در نظرش مقدس است و تبعید شده به تهران که بی‌اصل و گناه‌آلود و فسادانگیز است. در این شهر از هر چیزی رنجور است. در کشاکش میان سنت و مدرنیته، که درد مشترک اندیشمندان آن روزگار بود، دست از سنت‌ها نکشیده و با این‌همه خواهان ترقی و بِه‌شدن است.

گویی مردی از پستوی تاریخ بیرون آمده و با زبانی از جنس اعصار گذشته با ما سخن می‌گوید. اشعارش جشنواره‌ای از سنت‌های شعری خراسانی است. در سروده‌های او ردپای هر شاعر بزرگ یا معمولی کهن را می‌توان یافت. وقتی حبسیه می‌سراید، انگار مسعود سعد سلمان دوباره به زندان افتاده و هنگام گفتن از باده، خیام و منوچهری زنده می‌شوند. این کهن‌گرایی گویی آیین اوست. بی‌خود نیست که در کار پرستش سعدی‌ است و برای او فردوسی در سخن‌سرایی خداست، اگر پیغمبر نباشد. همین تقدس فردوسی نتیجۀ جانِ طلب‌کار و آزادی‌خواه و انقلابی اوست. این‌چنین است که دماوندیه را می‌سراید؛ قصیده‌ای که سراسر خشم و انزجار و دادخواهی‌ است. اگر نتوانست عاشقانه شعر بگوید و غزل‌های نازک بسازد، به درشتیِ روح و جانِ پرآشوبش برمی‌گردد؛ هرچند اگر بر قله‌ی کمال انسانی باشی، شیفته‎ی لطف و قهر شدن و جمع کردن بین ضدین عجیب نخواهد بود.

روزی که در نیمه‌های شصت‌وپنج‌سالگی، در آغاز بهترین ماه بهار یعنی اول اردیبهشت، بر اثر بیماری سل از این دنیا رفت، کارهای بزرگی کرده بود. از آنجا که پدرش ملک‌الشعرای آستان قدس امام رضا علیه‌السلام بود، خودش با ارثی که از پدر برده و اندوخته‌ای که از سال‌ها شاعری حاصل کرده بود، بعد از پدر جانشین او شد. آن‌وقت‌ها بزرگ‌ترین خبر در ایران مشروطه بود. حرف‌های جدیدی زده می‌شد که قبل از این سابقه‌ نداشت: آزادی، قانون، زنان، مطبوعات. همان‌وقت‌ها بود که سخنان گهربار محمدعلی‌شاه جرقه‌ای در انبار باروت انداخت و بساط استبداد صغیر را هم بر هم زد: «رعیت غلط می‌کند اعتراض کند، غلط می‌کند مطالبه‎ی حق کند، غلط می‌کند دیوان مظلمه بخواهد، غلط می‌کند نظارت کند، غلط می‌کند قدرت ما را محدود کند، غلط می‌کند مشروطه بخواهد، ملت غلط می‌کند ما را نخواهد؛ سایه‎ی ماست که آرامش می‌دهد.»

درست است که بهار قاجار را بر پهلوی ترجیح می‌داد، اما اگر او از آزادی حرف نزند، دقیقاً از چه چیزی باید سخن بگوید؟ هرچند این آزادی‌خواهی با آن آزادی از قیود شرع، که خواستۀ گروهی افراطی از مشروطه‌چی‌ها بود، هم‌خوان نبود؛ چون دیانت در جانش نشست کرده بود. البته این دین‌دوستی برای او با خرافه فرق داشت؛ خرافه‌هایی که مخصوصا در آن روزگار سخت می‌شد آن‌ها را از دین جدا کرد. تفاوت بهار با دین‌ستیزان همین بود که آنان هر خرافه‌ای را دین می‌دانستند و از مرگ خدا استقبال می‌کردند.

بهار در راه گفتن از آزادی یکی پس از دیگری روزنامه منتشر کرد: خراسان، نوبهار، تازه‌بهار. عضو فعال حزب دموکرات خراسان شد. علیه بیگانگانی چون روس و انگلیس موضع گرفت و مطلب نوشت. به تهران تبعید شد، آن هم در سی‌سالگی. به‌سرعت نماینده خراسان در مجلس شد. با شور و هیجانی ستایش‌آمیز با هر بی‌قانونی و فسادی ستیز کرد.  با توقیف مجله نوبهار و شکستنِ دستش به خراسان تبعید شد و باز به تهران احضار شد. در این بگیر و ببندها فرصتی برای مطالعه و تحقیق بیشتر به دستش آمد. آن‌وقت بود که مجله دانشکده و مکتب ادبی تازه‌ای به راه انداخت که تقریباً مانندی برایش در آن روزگار نبود. همزمان سردبیر روزنامه ایران و نوبهار بود و نماینده‌ی مجلس.

رضاخان او را مانند بسیاری از آزادی‌خواهان به خفگی دعوت کرد. در آن روزگار خفقان چند کتاب کهن تصحیح کرد:  «تاریخ سیستان»، «مجمل‌التواریخ و القصص»، قسمتی از «تاریخ بلعمی»، منتخبی از «جوامع‌الحکایات» عوفی. کتاب سه‌جلدی «سبک‌شناسی» را در همان دوران خانه‌نشینی و تبعید و زندان نوشت؛ کتابی که به صیرورت و تطور نثرنویسی فارسی در قرن‌های دراز اختصاص دارد و محصول مدت‌ها مطالعه منتقدانه کتاب‌های قدیم فارسی‌ است. بهار ده سال بعد از روزگار خفقان رضاخانی زنده ماند. پنجاه‌وپنج‌سالگی هنوز برای فعالیت نویسنده و فعال سیاسی سن مناسبی است. باز روزنامه‌نویسی را آغازید و دوباره وکیل مجلس شد. اما دنیای سیاست دیگر آن دنیای پیشین نبود و بهار نومیدتر و خسته‌تر از هر زمستان شد. سل همان پر سیمرغ او بود که برش داشت و با خود تا هندوستان ناکجاآباد برد. بعد از او هم دیگر تا روزگاران بسیار رستم‌گونه‌ای در ادب فارسی نیامد.

محمدتقی بهار متولد 18 آذر 1265 مشهد، در یکم اردیبهشت 1330 در تهران درگذشت و پیکرش گرچه به ظهیرالدوله منتقل شد، اما خانه موزه‌ای از او باقیست. از میان فرزندان ملک‌الشعرا، مهرداد بهار راه پدر را در دنیای ادب و فرهنگ ادامه داد.
 




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
رضاخان او را مانند بسیاری از آزادی‌خواهان به خفگی دعوت کرد. در آن روزگار خفقان چند کتاب کهن تصحیح کرد:  «تاریخ سیستان»، «مجمل‌التواریخ و القصص»، قسمتی از «تاریخ بلعمی»، منتخبی از «جوامع‌الحکایات» عوفی. کتاب سه‌جلدی «سبک‌شناسی» را در همان دوران خانه‌نشینی و تبعید و زندان نوشت؛ کتابی که به صیرورت و تطور نثرنویسی فارسی در قرن‌های دراز اختصاص دارد و محصول مدت‌ها مطالعه منتقدانه کتاب‌های قدیم فارسی‌ است.

درست است که بهار قاجار را بر پهلوی ترجیح می‌داد، اما اگر او از آزادی حرف نزند، دقیقاً از چه چیزی باید سخن بگوید؟ هرچند این آزادی‌خواهی با آن آزادی از قیود شرع، که خواستۀ گروهی افراطی از مشروطه‌چی‌ها بود، هم‌خوان نبود؛ چون دیانت در جانش نشست کرده بود

مطالب مرتبط