مجله میدان آزادی: امروز سالروز تولد فریدون مشیری، یکی از شاعران نامآشنای معاصر است. و مجله میدان آزادی به این مناسبت فهرستی از بهترین اشعار این شاعر را که فریبا یوسفی -شاعر، منتقد و پژوهشگر ادبیات- گردآوری کرده است، منتشر میکند. این فهرست خواندنی را بخوانید:

«فریدون مشیری»
مثل بسیاری از شاعران جوان که وقتی هنوز سنوسالی ندارند و گرم و سرد چندانی نچشیدهاند، و با توجه به ویژگیهای جوانی که کمصبری و شتابزدگیست، کمترین رنجها را بسیار میبینند و درحالی که هنوز در دوران شکفتگی و رونق جوانی هستند، دائم گذشتۀ اندک خود را بسیار و رنجبار و سرشار از تجربههای تلخ و سیاه توصیف میکنند، ـ و البته تأثیرپذیری از اندیشۀ حاکم بر شعر کهن هم در این گونه فضاسازیهای فکری بینقش نیست ـ، فریدون مشیری نیز در عنفوان جوانی سروده بود:
روزی نمیرود که به یاد گذشتهها
در ظلمت ملال نگریم به حال خویش
یکدم نمیشود که به یاد جوانیام
از فرط رنج، سر نبرم زیر بال خویش (بازتاب نفس صبحدمان؛ تشنۀ طوفان، صفحۀ 39)
«بازتاب نفس صبحدمان» مجموعۀ کامل اشعار فریدون مشیری و شامل کتابهاییست که او طی سالهای 1334 تا 1379 چاپ کرده بود. اولین کتاب او «تشنۀ طوفان»؛ شامل سرودههای شاعر پیش از بیستونه سالگی است و ملالی که حاصل حس تنهایی دوران نوجوانی و جوانیست در بسیاری از شعرهای این کتاب با رنگ و طرحهای مختلف خودنمایی دارد و گاه به صراحت بیان میشود:
خدایا وحشت تنهاییام کشت
کسی با قصۀ من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه مینالم، روا نیست (تشنۀ طوفان، صفحۀ 23)
و اگر از مرور صفحات ابتدایی کتاب، ناگهان به صفحات پایانی جلد دوم از کتاب «بازتاب نفس صبحدمان» برویم، این رویگردانی و صیرورت خود را کاملا به رخ میکشد:
خوشا عشق و خوشا عشق و خوشا عشق
که میگیرد وجودم را فراچنگ
چو عشق آید مرا از خود خبر نیست
چو باغ گل همه عطرم، همه رنگ
همه شوقم، همه شورم، همه حال
نه از نامم خبر باشد نه از ننگ ... (تا صبح تابناک...، صفحه 1604)
اصلا چرا وارد شعرها بشویم؟ همین جا اگر به همین دو نام، دو نام کتاب نگاه کنیم این تحول طبیعی و سالم پیداست: «تشنۀ طوفان»، «تا صبح تابناک اهورایی» و با مرور نامهای کتابهای شاعر تقریبا ترتیبی از رفتن از تاریکی دانه به سوی شکفتگی و نور را میتوان دید.
البته در آن ملال رمانتیک جوانی هم مثل بسیاری از شاعران جوان جستوجوگرانه در پی خویشتن است:
این منم خسته در این کلبهٔ تنگ
جسم درماندهام از روح جداست
من اگر سایهٔ خویشم یارب!
روح آوارهٔ من کیست؟ کجاست؟ (تشنه طوفان، صفحۀ ۵۳)
در همان سالهای «تشنهٔ طوفان» یک بار که روی از غم و یأس برمیگرداند و مینویسد:
پردهٔ یأس نمیداد امان
تا ببینم که چه زیباست جهان
دست در دامن امید زدم
یافتم زندگی جاویدان (تشنه طوفان، صفحۀ 59)،
بلافاصله گرفتار طوفان سهمناکی میشود:
مادر که مرد سوخت بهار جوانیام
خندید برق رنج به بیآشیانیام
هرجا گلی به خاک فتد یاد میکنم
از زندگانیام (تشنۀ طوفان، صفحۀ 61)
باری سخن از این است که رنج، جانمایهٔ شعر است؛ گاهی رنجی نیست و شاعر خود را در اندوههای خیالی غرق میکند چراکه شعرهای بازمانده از گذشتگان، این ذهنیتِ از پیشآمده را برای شاعر امروز ساخته است، گاهی هم به واقع رنجهایی هست و شاعر با حساسیتی بیشتر آنها را درمییابد و بازمیگوید.
صرفنظر از عاطفه و درونمایهٔ اشعار مشیری که البته بازتاب نگرش حساس اجتماعی او نیز هستند، زبان شعرها از همان سرودههای آغازین، نشان از اصالت و فخامتی دارد که جز با سیر دقیق و عمیق در ادبیات و شعر کهن قابل حصول نیست. شعرهایی که در مجموعۀ «با پنج سخنسرا» درباره یا خطاب به فردوسی، خیام، نظامی، سعدی و حافظ دارد، نشانۀ انس او با اشعار این بزرگان است. گستردگی میدان کلمات و تازگی فکر و خیال از دوران نخست شاعری او خودنمایی دارد و مطالعهٔ اشعارش ما را با شاعری کاربلد، و مسلط بر فنون شعر، همچنین دارای شأن، شخصیت و دغدغههای اجتماعی روبهرو میکند. شاید نتیجهگیری کاملا دقیقی نباشد اما میتوان تا حدی ادعا کرد که روحیات و رفتارهای جمعی و تظاهرات اجتماعی یک شاعر را از میزان شوریدگیهای شعر او میتوان دریافت و بر اساس این ادعا شاید چندان نادرست نباشد که «فریدون مشیری» را شاعری مدیر و مدبر، مسلط بر احوال شخصی و کاملا دارای تشخص اجتماعی بدانیم با شعرهایی که بیان شیک و مجلسی دارند و بر عاشقانههایش نیز سایۀ تعقل را میتوان حس کرد، مثلا این ابیات را شاعر خطاب به باران میگوید:
برهنه بیپناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهستهتر کن
...
تو که جان میدهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گلها میکنی پاک
غم دلهای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن (گناه دریا، صفحۀ 259)
شعرهای «تشنهٔ طوفان» بهراستی و بهدرستی تشنهٔ طوفاناند چراکه شاعری جوان در افتخیزهای دل جوانش به مغازله مشغول است و در «گناه دریا» نیز که یک سال بعد یعنی در سیسالگی شاعر چاپ میشود همین حال و هوا ادامه دارد.
در «ابر و کوچه» که در سالهای پس از انتشار شعر معروف «کوچه» منتشر شده است، شعر آشنای «خوشبهحال غنچههای نیمهباز» حال و هوای امیدبخشی دارد همچنان که در فراز پایانی شعر شاعر دعوت به مقابله با غم میکند:
گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ (ابر و کوچه، صفحۀ 309)
اندیشه و حس فریدون مشیری در فرایند شاعریاش از تشنۀ طوفان تا صبح تابناک، همین فرازوفرودهای عاشقانه؛ اعم از احوال خصوصی و اجتماعی اوست. همین نشیب و فرازها در قالب اشعار او نیز میان کلاسیک و نیمایی دیده میشود. در دورۀ اوج گرفتن شاعری او، «نیمایی» هنوز یک قالب تازه و پیشنهاد نویی از نیما یوشیج است که برخی شاعران از آن استقبال کرده و در حال رونق بخشیدن به آن هستند، این است که میبینیم استفاده از این قالب در شعرهای فریدون مشیری رفتهرفته بسامد بیشتری مییابد. فارغ از تحولات ادبی که هم در صورت هم در درونمایۀ اشعار در قرن چهاردهم رخ میدهد، فریدون مشیری به عنوان شاعری که حضور مستمر و تثبیتشدهای در شعر دارد، نامی میان نامهای ماندگار این قرن میشود، هرچند که سایۀ شاعرانی همچون مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراپ سپهری و شاملو، اندکی از درخشش این نام کاسته باشد اما مخاطبان شعر او طیف عمومیتری هستند که به هرحال به این نام ماندگار جلوه و جلای خاص خودش را بخشیدهاند.
شعرهایی از این شاعر که شاید کمتر شنیده شدهاند و در عین حال از لطافتهایی نیز برخوردارند، میخوانیم:
1- مادر ( صفحۀ 174 کتاب بازتاب نفس صبحدمان)
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمتها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمانی یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه «مادر» داشتن !
2- سرود گل ( صفحه 486)
با همین دیدگان اشکآلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسیم
به بهاری که میرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دلهایمان زمستان است
ما که خورشیدمان نمیخندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پای امیدمان فرسود
ما که در پیش چشممان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود
سر راه شکوفههای بهار
گر به سر میدهیم با دل شاد
گریۀ شوق با تمام وجود
سالها میرود که از این دشت
بوی گل یا پرندهای نگذشت
ماه دیگر دریچهای نگشود
مهر دیگر تبسمی ننمود
اهرمن میگذشت و هر قدمش
نیز به هول و مرگ و وحشت بود
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیرهای خونآلود
اژدها میگذشت و نعرهزنان
خشم و قهر و عتاب میفرمود
وز نفسهای تند زهرآگین
باد همرنگ شعله برمیخاست
دود بر روی دود میافزود
هرگز از یاد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود
اشک در چشم برگها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود
دشمنی کرد با جهان پیوند
دوستی گفت با زمین بدرود
شاید ای خستگان وحشت دشت
شاید ای ماندگان ظلمت شب
در بهاری که میرسد از راه
گل خورشید آرزوهامان
سر زد از لای ابرهای حسود
شاید اکنون کبوتران امید
بال در بال آمدند فرود
پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود
3- کوچ (صفحه 514)
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد !
به كوه خواهد زد !
به غار خواهد رفت !
تو كودكانت را، بر سینه میفشاری گرم
و همسرت را، چون كولیان خانهبهدوش
میان آتش و خون میكشانی از دنبال
و پیش پای تو، از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیانها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد !
خیال نیست عزیزم ! ...
صدای تیر بلند است و نالهها پیگیر
و برق اسلحه، خورشید را خجل كردهست!
چگونه این همه بیداد را نمیبینی؟
چگونه این همه فریاد را نمیشنوی؟
صدای ضجۀ خونین كودک عدنیست،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
كه در عزای عزیزان خویش میگریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
كه یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم !
و یا به كشتن فرزند خلق برخیزیم !
و یا به كوه، به جنگل، به غار، بگریزیم !
- پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
كه دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت .
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت !
كه سیل آهن در راهها خروشان است !
تو، ای نخفته شب و روز، روی شانه اسب،
- به روزگار جوانی - به كوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
كنون كنار خیابان، در انتظار بسوز !
درون آتش بغضی كه در گلو داری،
كزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن !
حریم موی سپید تو را كه دارد پاس؟
كسی كه دست تو را یک قدم بگیرد، نیست
و من -كه میدوم اندر پی تو- خوشحالم
كه دیدگان تو در شهر بیترحم ما
به روی مردم نامهربان نمیافتد !
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز !
اگر كه چشم تو بر روی زندگی بستهست
چه غم كه گوش تو، و پیچ رادیو باز است :
- هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپارهها هلاک شدند !
و چند دهكده دوست را هواپیما،
به جای خانه دشمن گلولهباران كرد...!
گلوی خشک مرا بغض میفشارد تنگ
و كودكان مرا لقمه در گلو ماندهست
كه چشم آنها، با اشک مرد، بیگانهست .
چه جای گریه، كه كشتار بیدریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی !
و هر گلوله كه بر سینهای شرار افشاند
غنیمتی است كه: دنیا بهشت! خواهد شد .
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری میكند هلاک مرا :
بیا به خاک بلا دیدهای بیندیشیم
كه ناله میچكد از برق تازیانه در او
به خانههای خراب
به كومههای خموش
به دشتهای به آتش كشیدۀ متروک
كه سوخت، یک جا، برگ و گل و جوانه در او !
به خاک مزرعههایی كه جای گندم زرد
لهیب شعلۀ سرخ
به چار سوی افق میكشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش كودک دهقان میان شالیزار
به زندگی، كه فرومرده جاودانه در او !
بیا، به حال بشر، های های گریه كنیم
كه با برادر خود هم نمیتواند زیست
چنین خجسته وجودی كجا تواند ماند؟ !
چنین گسسته عنانی كجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا :
به كوه خواهد زد !
به غار خواهد رفت !
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد !
4- یک نفُس تازه (صفحۀ 718)
ای خشم به جانتاخته، توفان شرر شو
اى بغض گلانداخته، فرياد خطر شو
اى روى برافروخته، خود پرچم ره باش
اى مشت برافراخته، افراختهتر شو
اى حافظ جان وطن، از خانه برون آى
از خانه برون چيست كه از خويش به در شو
گر شعله فرو ريزد، بشتاب و مينديش
ور تيغ فرو بارد، اى سينه سپر شو
خاک پدران است كه دست دگران است
هان اى پسرم، خانه نگهدار پدر شو
ديوارِ مصيبت كدهى حوصله بشكن
شرم آيدم از اين همه صبر تو، ظفر شو
تا خود جگر روبَهكان را بدرانى
چون شير درين بيشه سراپاى، جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سر آن، تن به قضا داده، قدر شو
فرياد به فرياد بيفزاى، كه وقت است
در يک نفس تازه اثرهاست، اثر شو
ايرانىِ آزاده! جهان چشم به راه است
ايران كهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتى خس و خارند، به يک شعله بسوزان
بر ظلمت اين شام سيهفام، سحر شو
5- ریشه در خاک (صفحۀ 726)
تو از این دشت خشک تشنهروزی، کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خارخار ناامیدی سخت آزرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است
تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیانکن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگبرگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بیرحم بیباران
تو را این خشکسالیهای پیدرپی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند
تو را هنگامۀ شوم شغالان
بانگ بیتعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونههای سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهرۀ افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمۀ جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکندهست خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک، اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقی است میمانم
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم
امید روشنائی گر چه در این تیرگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دست تهی
گل بر میافشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح میخوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت
6- آوایی از سنگر (صفحه 855)
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
خون از رخم بشوی که تیر از پرم گذشت
سر بر کشیدم از دل این دود، شعلهوار
تا این شب از برابر چشم ترم گذشت
شوق رهاییام درِ زندانِ غم شکست
بوی خوش سپیده دم از سنگرم گذشت
با همرهان بگوی:« سراغ وطن گرفت
هر جا که ذرهذره خاکسترم گذشت»
خورشیدها شکفت ز هر قطره خون من
هر جا که پارههای دل پرپرم گذشت
در پردههای دیدهی من باغ گل دمید
نام وطن چو بر ورق دفترم گذشت
7- نسیمی از دیار آشتی (صفحۀ 973)
باری، اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من میگشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان، بر میافرازم سرم را
آنگاه میگویم که بذری نوفشاندهست،
تا بشکفد، تا بر دهد، بسیار ماندهست.
در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم، در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته، شاید، خفتهای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
«پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصۀ مردم، شبی صد بار مردم
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا،
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن،
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم!
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید میگرفتم
بر من نگیری، من به راه مهر رفتم.
در چشم من، شمشیر در مشت،
یعنی کسی را میتوان کشت!
در راه باریکی که از آن میگذشتیم،
تاریکی بیدانشی بیداد میکرد!
ایمان به انسان، شبچراغ راه من بود!
شمشیر دست اهرمن بود!
تنها سلاح من درین میدان، سخن بود!
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر، از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان، شاید بگویی:
-آیا که از این میتواند بیشتر سوخت!؟
شبهای بیپایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان، باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی
در خارزار دشمنیها
شاید که توفانی گران بایست میبود
تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحتوار گفتند:
«دیرست...دیرست...
تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما، ندایی در کویرست!»
«نوحی دگر میباید و توفان دیگر»
«دنیای دیگر ساخت باید
وز نو در آن انسان دیگر!»
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کولهبار شوق خود ره میسپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد،
در هر کناری شمع شعری میگذارد.
اعجاز انسان را هنوز امید دارد!
8- راز هرچه باداباد (صفحۀ 1036)
من يقين دارم كه برگ
كاين چنين خود را رها كردست در آغوش باد
فارغ است از ياد مرگ !
آدمي هم مثل برگ
ميتواند زيست بيتشويش مرگ
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را
ميتواند يافت لطف:
«هر چه باداباد را»
9- رخش سپید خورشید (صفحه 1340)
ناگاه، شیههای سرخ
بر بام قله تابید
در شام دره پیچید.
رخش سپید خورشید،
با یالهای افشان،
بر کوههای مشرق،
میتاخت،
میخروشید!
از نعل گرمش آتش
بر سنگ خاره میریخت
شب، میگریخت در غار
خون از ستاره میریخت.
گلهای تشنۀ نور
بوی سپیدهدم را
از باد میربودند.
مرغان رسته از بند
چون خیل دادخواهان،
آزاد، میسرودند.
بر روی قلهها، شاد
میرفت رخش، چون باد
چاهی سیاه، ناگاه
دامی گشود در راه.
رخش از بلندی کوه
افتاد در بن چاه!
گلهای تشنۀ نور
ماندند در سیاهی
نشکفته گشت پرپر
گلبانگ صبحگاهی
مرغان رسته از بند،
در سینهها نهفتند؛
فریاد دادخواهی!
آنک! شغاد، پنهان
در جانپناه سختش.
کو رستمی که دوزد،
با تیر بر درختش؟!
10- نوازش استاد (صفحه 1462)
نوازندهای پیر و درمانده بود
زخلق جهان روی گردانده بود
نه از کهنه بر جای چیزی نه نو
که از بهر روزی گذارد گرو
یکی ساز فرسوده در خانه داشت
به بازار شد، در حراجش گذاشت
غبار زمان بر رخش ریخته
زبانبسته یک عمر، آویخته
گسسته، گشوده ز هم تارها
چنان در خموشی که دیوارها
بر او سالها کس نیازیده دست
مگر بغض او را تواند شکست
فرو خفته در پردهایش نفس
بسا لال مانده ز بیم عسس
***************
فروشنده فریاد آغاز کرد
دو دینار قیمت بر آن ساز کرد
چو تکرار و اصرار بسیار رفت
به سختی بها تا سه دینار رفت
جمالش نه در خورد بازار بود
یکی بردهی بیخریدار بود
نوازنده را غم بر آتش نشاند
نهیبی دلش را به آتش کشاند
سبک، دست لرزان فراپیش برد
غبار از رخ همزبانش سترد
به هر سیم دست نوازش کشید
ز آواش بانگ موافق شنید
به سامان رساندش ز آشفتگی
رهانیدش از آن فروخفتگی
سزاوار سر پنجه آراستش
به حالت همان شد که می خواستش
چنان گرم با ساز دمساز شد
که درهای هفت آسمان باز شد
دو هم دردپرورده دست غم
فتادند از جان و از دل به هم
***************
شکستند بیپرده بغض گران
ز جور زمانه حکایتگران
نوائی چنان دلکش و دلنواز
که هر رهرو از ره فرو مانده باز
جهانی از آن حال خوش در شگفت
که آتش به دلهایشان در گرفت
******
دو همدل خریدند بازار را
فزودند جوش خریدار را
به سودای آن ساز خاطر نواز
ز هر سو همه دستها شد دراز
*******
فروشنده این بار گفت از هزار
سه چندانش، افزوده شد بیست بار
شگفتا نوازندۀ بینوا
نمیگشت دیگر ز سازش جدا
سر از سیلی سرخ غیرت نتافت
ز همت حیاتی دگرگونه یافت
هنر را نه همسنگ کالا گرفت
بدین شیوهاش کار بالا گرفت
چو همت کند با هنر آشتی
جهان از تو باشد چه پنداشتی
مطالب مرتبط
تکنگاری: نگاهی به زندگی و آثار فریدون مشیری