پنجشنبه 06 دی 1403 / خواندن: 27 دقیقه
به مناسبت سالروز تولد نویسنده شورشی ادبیات مدرن؛

گفتگو با هنری میلر - قسمت اول: «دلیل نوشتن یک امر رازآمیز است، نه پریشانی نویسنده»

فکر می‌کنم دلیل نوشتن بیشتر یک چیز رازآمیز است تا چنین چیزی و هرگز حتی تلاش هم نکرده‌ام تا نظر قاطعی درباره‌ی آن بدهم. من گفتم که یک نویسنده انسانی است که شاخک‌های تیزی دارد، اگر او واقعاً بداند که کیست به‌شدت متواضع خواهد بود. او ممکن است خود را مردی با استعدادی مشخص در نظر بگیرد که مقدر شده از آن برای خدمت به دیگران استفاده کند. او چیزی ندارد که به آن افتخار کند، نام او هیچ معنایی ندارد، ایگوی او صفر است؛ او تنها وسیله‌ای است در یک زنجیره‌ی طولانی.

4.67
گفتگو با هنری میلر - قسمت اول: «دلیل نوشتن یک امر رازآمیز است، نه پریشانی نویسنده»

مجله میدان آزادی: 26 دسامبر زادروز هنری والنتین میلر نویسنده‌ی سرشناس آمریکایی است که با سبک خاص و بی‌پرده‌ی خودش شناخته می‌شود. در سال 1962، مصاحبه‌ای خواندنی با این هنرمند توسط جرج ویکس (George Wickes) انجام و در شماره 28 مجله ادبی پاریس ریویو (The Paris Review) منتشر شده است. تصمیم گرفتیم قسمت‌های خواندنی این مصاحبه را ترجمه و در چند قسمت منتشر کنیم. به مناسبت تولد این نویسنده، قسمت اول این مصاحبه را با ترجمه عطیه توسلی بخوانید که اکثریت آن برای اولین بار توسط مجله میدان آزادی منتشر شده است: 

هنری میلر در سال ۱۹۳۴ چهل و دو ساله بود و در پاریس زندگی می‌کرد که اولین کتاب خود را منتشر کرد. در نهایت در سال ۱۹۶۱ کتاب در سرزمین مادری‌اش منتشر شد؛ جایی که به‌سرعت به پرفروش‌ترین کتاب تبدیل شد و برای او شهرت به‌همراه آورد. تاکنون بحث‌های جنجالی درباره‌ی سانسور، پورنوگرافی و ابتذال آن‌چنان آب را گل‌آلود کرده‌اند که احتمالاً صحبت درباره‌ی هر چیزی خواهد بود جز خود کتاب.

اما این موضوع جدیدی نیست. میلر هم مثل دی. اچ. لارنس مدت‌هاست به یک مَثَل و افسانه تبدیل شده. کسی که منتقدان و هنرمندان حمایتش می‌کنند، زائران برایش احترام قائل‌اند و بیتی‌ها (گروهی از هنرمندان آمریکایی) ازش تقلید می‌کنند؛ او بیش از هر چیز یک قهرمان فرهنگی است یا یک ضدقهرمان برای کسانی که او را تهدیدی برای قانون و نظم می‌دانند. حتی او ممکن است به‌عنوان یک قهرمان محلی توصیف شود: ولگرد، پیامبر و تبعیدی، پسری از بروکلین که وقتی همه به خانه بازمی‌گشتند او به پاریس رفت؛ کولیِ گرسنه‌ای که دشواری‌های زندگی یک هنرمند خلاق در آمریکا را تحمل کرد و در سال‌های آخر عمرش، حکیمی از بیگ سور بود. 

زندگی او به‌طور کامل در مجموعه‌ی روایت‌های پیکارسکِ اول‌شخصِ حالِ تاریخی نوشته شده است: سال‌های اولیه‌ی بروکلین در کتاب بهار سیاه، تلاش‌هایش برای پیدا کردن خود در دهه‌ی بیست در کتاب مدار رأس‌الجدی و سه جلدی تصلیب گلگون و ماجراجویی‌هایش در پاریس در دهه‌ی سی سالگی در کتاب مدار رأس‌السرطان.

او در سال ۱۹۳۹ به یونان رفت تا لارنس دارل را ببیند؛ اقامت موقت او در آنجا اساس روایت غول ماروسی را فراهم کرد. با آغاز جنگ جهانی به آمریکا بازگشت. سپس در سال ۱۹۴۴ او در راسته‌ای باشکوه اما خالی در سواحل کالیفرنیا ساکن شد و زندگی‌ای را آغاز کرد که در کتاب بیگ سور و پرتقال‌های هیرونیموس بوش توصیف شده است. حالا نام او بیگ سور را به مکانی برای زیارت تبدیل کرده، اما از آنجا رانده شده و بار دیگر در حرکت است.

هنری میلر در هفتادسالگی بیشتر شبیه یک بودایی بود که یک قناری قورت داده است. او به‌عنوان انسانی شوخ‌طبع و گرم بلافاصله ما را تحت‌ تأثیر قرار می‌دهد. با وجود سر بی‌مویش با هاله‌ای از موهای سفید، هیچ چیزی از کهنسالی در او نیست. اندام او به‌شکل عجیبی شبیه یک مرد جوان لاغر است و تمام حرکات و ژست‌هایش هم نشان از جوانی دارد. 

صدای او به‌شکلی جادویی گیراست، نرم و طنین‌انداز اما تقریباً بم با دامنه‌ی گسترده و متنوعی از لحن؛ نمی‌توان تصور کرد که خود او کاملاً از تأثیر موسیقایی آن بی‌خبر باشد. او با لهجه‌ی اصلاح‌شده‌ی بروکلینی صحبت می‌کند که اغلب با مکث‌های بلاغی همچون «متوجه هستی؟» و «می‌دانی؟» همراه است و جملاتش با صداهای متفکرانه و نزولی پایان می‌یابد: «بله، بله... همم... همم... بله... همم... همم.» برای درک کامل طعم و صداقت شخصیت او، باید صدای ضبط‌شده‌اش را شنید.

این مصاحبه در سپتامبر سال ۱۹۶۱ در لندن انجام شده است. 


مصاحبه‌گر: اول از همه ممکن است توضیح دهید چگونه نویسندگی را به‌‌عنوان یک شغل حرفه‎‌ای پیش می‌برید؟ آیا مانند همینگوی مدادها را می‌تراشید یا کاری شبیه به آن انجام می‌دهید تا موتورتان روشن شود؟

میلر: نه، به‌صورت کلی چیزی نیست. نه، چیزی از این دست. غالباً بلافاصله پس از صبحانه به‌سراغ کار می‌روم. مستقیم پشت ماشین تایپ می‌نشینم. اگر متوجه شوم که نمی‌توانم بنویسم، رهایش می‌کنم. اما نه، هیچ قاعده‌ای برای مرحله‌ی مقدماتی نوشتن وجود ندارد. 

مصاحبه‌گر: آیا زمان خاصی در روز یا روزهای خاصی در هفته هست که بهتر از باقی ساعت‌ها و روزها کار کنید؟

میلر: در حال حاضر صبح را ترجیح می‌دهم، آن هم فقط برای دو یا سه ساعت. اوایل عادت داشتم از نیمه‌شب تا سحر کار کنم اما این مال همان ابتدا بود. بعد عادت کردم ساعت‌های طولانی کار کنم. صبح‌ها کار می‌کردم، بعد از ناهار چُرت می‌زدم و بیدار می‌شدم، دوباره می‌نوشتم. گاهی تا نیمه‌شب می‌نوشتم. در این ده پانزده سال اخیر متوجه شدم که لزوماً نیاز نیست آن‌قدر کار کنم. در واقع این بد است. این‌طوری منابع درونی‌ات را تحلیل می‌بری.

مصاحبه‌گر: به نظر خودتان شما سریع می‌نویسید؟ پرلس در کتاب دوست من هنری میلر گفته که شما یکی از سریع‌ترین تایپیست‌هایی بودید که او می‌شناخت.

میلر: بله، خیلی‌ها این را می‌گویند. فکر می‌کنم وقتی می‌نویسم سروصدای زیادی راه می‌اندازم و به گمانم واقعا سریع می‌نویسم. البته بستگی دارد. گاهی می‌توانم برای مدتی سریع بنویسم، اما بعد برهه‌هایی پیش می‌آید که گیر می‌کنم و ممکن است یک ساعت روی یک صفحه بمانم. البته چنین چیزی به‌ندرت اتفاق می‌افتد، زیرا معمولاً وقتی می‌بینم گیر کرده‌ام، از بخش دشوار می‌گذرم و ادامه می‌دهم، و می‌دانی، بعد در روز دیگری با ذهنی تازه به آن برمی‌گردم.

مصاحبه‌گر: چقدر طول کشید تا نوشتن یکی از کتاب‌های اولیه‌تان را تمام کنید؟

میلر: نمی‌توانم به این سؤال جواب بدهم. هیچ وقت نمی‌توانم پیش‌بینی کنم که نوشتن یک کتاب چقدر طول می‌کشد. حتی حالا هم که کار جدیدی را شروع می‌کنم، نمی‌توانم بگویم. و از طرفی جدی گرفتن تاریخ‌های شروع و پایان کتاب که نویسنده می‌گوید کار اشتباهی است. زیرا این تاریخ‌ها به این معنا نیست که او در تمام آن مدت به‌طور مداوم روی کتاب کار کرده است. مثلاً «سکسوس» را در نظر بگیرید، یا کل «تصلیب گلگون»؛ فکر می‌کنم آن را در سال ۱۹۴۰ شروع کردم، و حالا هنوز سر آن هستم. خب، مضحک است که بگوییم در تمام این مدت روی آن کار کرده‌ام. سال‌ها حتی به آن فکر هم نکرده‌ام. پس چطور می‌توان درباره‌اش صحبت کرد؟


سه‌گانه «صلیب‌ گلگلون» اثر هنری میلر

مصاحبه‌گر: خب، می‌دانم که «مدار رأس‌السرطان» را چندین بار بازنویسی کردید و احتمالاً آن کتاب بیش از هر کار دیگری شما را به دردسر انداخت. اما طبیعی است، آن موقع تازه شروع کرده بودید. می‌خواهم بدانم الان نوشتن برای‌تان آسان‌تر نشده؟

میلر: من فکر می‌کنم این سؤال‌ها بی‌معناست. چه اهمیتی دارد که چقدر طول می‌کشد تا یک کتاب نوشته شود؟ اگر این سؤال را از سیمونون بپرسید، قطعاً پاسخ مشخصی به شما می‌دهد. فکر می‌کنم نوشتن کتاب برای او بین چهار تا هفت هفته طول می‌کشد. او می‌داند که می‌تواند روی تخمینش حساب کند. کتاب‌های او معمولاً طول مشخصی هم دارند. علاوه‌بر این، او یکی از آن استثناهای نادر است؛ مردی که وقتی می‌گوید: «حالا می‌خواهم این کتاب را شروع کنم و بنویسم»، کاملاً خودش را وقف آن می‌کند. او خود را محصور می‌کند و هیچ چیز دیگری برای فکر کردن یا انجام دادن ندارد. خب، زندگی من هیچ وقت این‌‌طور نبوده است. من در حین نوشتن هزاران کار دیگر برای انجام دادن دارم.

مصاحبه‌گر: آیا نوشته‌های‌تان را زیاد ویرایش می‌کنید یا تغییر می‌دهید؟

میلر: این هم بالا پایین زیادی دارد. من هیچ وقت در حین نوشتن، کار را اصلاح یا بازبینی نمی‌کنم. می‌توانم بگویم یک چیز را با جزئیات تمام به هر شکلی که باشد می‌نویسم و سپس، وقتی که سرد شد ـ مدتی به حال خود رهایش می‌کنم، شاید یک یا دو ماه ـ آن را با چشمی تازه می‌بینم. آن وقت است که از کار کردن روی آن لذت زیادی می‌برم. درست مثل این است که با تبر به جانش بیفتم. اما همیشه این‌طور نیست. گاهی اوقات [در همان پیش‌نویس اولیه] تقریباً همان‌طور که می‌خواستم از آب درمی‌آید.

مصاحبه‌گر: چگونه بازبینی می‌کنید؟

میلر: زمان بازبینی با قلم و جوهر تغییرات را اعمال می‌کنم، خط می‌زنم و اضافه می‌کنم. بعد از آن نسخه‌ی دست‌نویس فوق‌العاده به نظر می‌رسد، درست شبیه یک اثر از بالزاک. سپس آن را دوباره تایپ می‌کنم و در فرآیند تایپِ مجدد تغییرات بیشتری ایجاد می‌کنم. ترجیح می‌دهم همه چیز را خودم تایپ کنم، چون حتی وقتی گمان می‌کنم همه‌ی تغییراتی را که می‌خواسته‌ام انجام دادم باز هم چیزهایی را تغییر می‌دهم. همین عمل مکانیکی فشار دادن کلیدها افکارم را تیزتر می‌کند و می‌بینم که در حین انجام کار نهایی باز هم در حال بازبینی هستم.

مصاحبه‌گر: منظور شما این است که چیزی بین شما و ماشین تایپ می‌گذرد؟

میلر: بله، به‌نوعی ماشین تایپ به‌عنوان یک محرک عمل می‌کند؛ یک‌جور همکاری متقابل است.

مصاحبه‌گر: در کتاب‌هایی در زندگی من شما گفته‌اید بیشتر نویسندگان و نقاشان در وضعیت نامساعدی کار می‌کنند. فکر می‌کنید این مسئله [به نوشتن] کمک می‌کند؟

میلر: بله، به گمانم این‌طور است. به‌شکلی به این باور رسیده‌ام که آخرین چیزی که یک نویسنده یا هنرمند به آن فکر می‌کند این است که در هنگام آسوده باشد. شاید ناآسودگی یک‌جور کمک یا محرک باشد. مردانی که می‌توانند شرایط بهتری را برای کار کردن فراهم کنند غالباً در شرایط بسیار بدی کار می‌کنند. 

مصاحبه‌گر: این ناراحتی‌ها گاهی روان‌شناختی نیستند؟ مثلاً مورد داستایوفسکی را در نظر بگیرید.

میلر: خب، من نمی‌دانم. می‌دانم که داستایوفسکی همیشه در شرایط بسیار بدی بود اما شما نمی‌توانید بگویید که او تعمداً مشکلات روان‌شناختی را انتخاب کرده بود. نه، من به‌شدت درباره‌ی این مسئله تردید دارم. به نظرم هیچ کس چنین چیزهایی را انتخاب نمی‌کند، مگر ناخودآگاه. فکر می‌کنم بسیاری از نویسندگان چیزی دارند که می‌توانید آن را طبیعت شیطانی بنامید. آن‌ها همیشه درگیر مشکل هستند، می‌دانید، نه فقط هنگام نوشتن یا به‌خاطر نوشتن، بلکه در تمام جنبه‌های زندگی‌شان؛ ازدواج، عشق، کار، پول، همه چیز. همه‌ی این‌ها درهم‌تنیده هستند، بخشی از یک کل واحد. این یکی از جنبه‌های شخصیت خلاق است. البته همه‌ی شخصیت‌های خلاق این‌طور نیستند، اما بعضی از آن‌ها این‌طورند.


خودنگاره (سلف‌پرتره) هنری میلر

مصاحبه‌گر: شما در یکی از کتاب‌های خود درباره‌ی «دیکته» صحبت می‌کنید، از اینکه تقریباً کنترل شما به دست گرفته شده است، از اینکه این مطالب به شما دیکته می‌شود و شما آن را بی‌اختیار می‌نویسید. این فرایند چگونه کار می‌کند؟

میلر: خب، این دیکته فقط در فواصل نادر اتفاق می‌افتد. کسی چیزی می‌گوید و شما فقط آنچه را که گفته می‌شود می‌نویسید. این اتفاق به‌طور جدی در کار روی «دی. اچ. لارنس» رخ داد، کاری که هرگز تمامش نکردم و به این دلیل بود که مجبور بودم خیلی فکر کنم. ببینید، من فکر می‌کنم که تفکر بد است. یک نویسنده نباید زیاد فکر کند. اما این کار به تفکر نیاز داشت. من خیلی در فکر کردن خوب نیستم. من از جایی در عمق درونم کار می‌کنم؛ و وقتی می‌نویسم، خب، دقیقاً نمی‌دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد. می‌دانم که می‌خواهم درباره‌ی چه چیزی بنویسم، اما خیلی نگران اینکه آن را چگونه بگویم نیستم. اما در آن کتاب، درگیر ایده‌ها بودم؛ باید صورت و معنی خاصی پیدا می‌کرد و از این دست مسائل. فکر می‌کنم حدود دو سال باکیفیت روی آن کار کرده بودم. کاملاً غرق در آن شده بودم و وسواس پیدا کرده بودم و نمی‌توانستم آن را رها کنم. حتی نمی‌توانستم بخوابم. خب، همان‌طور که گفتم، دیکته شدن بیشتر از همه در آن کتاب کنترل مرا به دست گرفت. این پدیده در «مدار رأس‌الجدی» هم اتفاق افتاد. همچنین در قسمت‌هایی از کتاب‌های دیگر. فکر می‌کنم آن قسمت‌ها برجسته هستند. نمی‌دانم دیگران متوجه می‌شوند یا نه.

مصاحبه‌گر: آیا این همان قسمت‌هایی هستند که شما آن‌ها را «کادنزا» می‌نامید؟

میلر: بله، این اصطلاح را به کار برده‌ام. قسمت‌هایی که به آن‌ها اشاره کردم، آشفته و پرهیاهو هستند، کلمات روی هم می‌افتند. من می‌توانم بی‌نهایت جلو بروم. البته فکر می‌کنم همیشه باید این‌طور نوشت. ببینید، اینجا تمامِ تفاوت، تفاوت بزرگ، بین تفکر و رفتار و انضباط غربی و شرقی است. اگر مثلاً یک هنرمند ذن قرار است کاری انجام دهد، مدت‌ها تمرین، انضباط و مدیتیشن داشته است، تفکر عمیق و سکوت در مورد آن، و سپس هیچ‌گونه تفکری، سکوت، خالی بودن و چیزهایی از این دست؛ ممکن است ماه‌ها طول بکشد، ممکن است سال‌ها طول بکشد. سپس، وقتی شروع می‌کند، مثل برق است، دقیقاً همان چیزی که می‌خواهد؛ کامل است. خب، من فکر می‌کنم تمام هنر باید به این صورت انجام شود. اما چه کسی این کار را می‌کند؟ ما زندگی‌هایی داریم که برخلاف حرفه‌مان هستند.

مصاحبه‌گر: آیا همانند شمشیرباز ذن مسیر مشخصی برای آماده شدن یک نویسنده وجود دارد که بتواند آن را طی کند؟

میلر: البته، اما چه کسی این کار را انجام می‌دهد؟ خواهی نخواهی، هر هنرمند به شکلی به خود نظم می‌دهد و خود را آماده می‌کند. هر کسی راه خودش را دارد. در نهایت، بیشتر نوشتن‌ها دور از ماشین تایپ، دور از میز کار انجام می‌شود. من می‌گویم که این کار در لحظات آرام و ساکت اتفاق می‌افتد، وقتی که در حال راه رفتن، اصلاح صورت، بازی کردن یا هر چیز دیگری هستید، یا حتی وقتی با کسی صحبت می‌کنید که مشتاق آن نیستید. شما در حال کار کردن هستید، ذهن‌تان در حال کار روی مسئله‌ای است که در پشت ذهن‌تان وجود دارد. پس وقتی به ماشین می‌رسید، مسئله فقط انتقال است.


هنری میلر در کتابخانه‌اش

مصاحبه‌گر: شما پیش‌تر گفتید که چیزی درون شماست که کنترل شما را به دست می‌گیرد؟

میلر: بله، البته. گوش کن. چه کسی کتاب‌های بزرگ را می‌نویسد؟ این ما نیستیم که نام‌مان را امضا می‌کنیم. هنرمند کیست؟ او آدمی است که شاخک‌های تیزی دارد، کسی که می‌داند چگونه با جریان‌هایی که در فضا و کیهان هستند ارتباط بگیرد، او صرفاً توانایی ارتباط گرفتن دارد. چه کسی اصیل است؟ تمام کارهایی که انجام می‌دهیم، همه‌ی چیزهایی که به آن فکر می‌کنیم از پیش وجود دارد و ما فقط میانجی هستیم. همین و بس. میانجی‌هایی که از آنچه در هواست استفاده می‌کنند. چرا ایده‌ها و اکتشافات بزرگ علمی در بخش‌های مختلف جهان به‌صورت هم‌زمان اتفاق می‌افتند؟ همین موضوع درباره‌ی عناصری که یک شعر، یک رمان بزرگ یا هر اثر هنری دیگری را تشکیل می‌دهند نیز صدق می‌کند. آن‌ها از پیش در هوا وجود دارند، فقط صدایی به آن‌ها داده نشده است. آن‌ها به انسانی، به مفسری نیاز دارند تا آن‌ها را آشکار کند. خب، البته این هم درست است که برخی انسان‌ها از زمان خود جلوتر هستند. اما امروز، فکر نمی‌کنم هنرمند به‌اندازه‌ی یک دانشمند از زمان خود جلوتر باشد. هنرمند عقب افتاده است؛ تخیل او با دانشمندان همگام نیست.

مصاحبه‌گر: به نظر شما چرا برخی افراد خلاق هستند؟ انگوس ویلسون می‌گوید که هنرمند به‌دلیل نوعی تروما می‌نویسد و از هنرش به‌عنوان نوعی درمان برای غلبه بر روان‌پریشی خود استفاده می‌کند. از سوی دیگر، آلدوس هاکسلی دیدگاهی کاملاً متضاد دارد و می‌گوید که نویسنده بیش از همه عاقل است و اگر روان‌پریشی داشته باشد، به‌عنوان مانعی برای او به‌عنوان یک نویسنده عمل می‌کند. آیا شما دیدگاهی درباره‌ی این موضوع دارید؟

میلر: من فکر می‌کنم این مسئله درباره‌ی هر نویسنده متفاوت است. فکر نمی‌کنم شما بتوانید چنین گزاره‌ای درباره‌ی نویسندگان آن هم به‌طور کلی بگویید. یک نویسنده به هر حال یک انسان است؛ ممکن است روان‌پریش باشد یا نباشد. منظورم این است که روان‌پریشی او یا هرچه که می‌گویند شخصیت او را شکل می‌دهد، دلیل نوشته‌های او نیست. فکر می‌کنم دلیل نوشتن بیشتر یک چیز رازآمیز است تا چنین چیزی و هرگز حتی تلاش هم نکرده‌ام تا نظر قاطعی درباره‌ی آن بدهم. من گفتم که یک نویسنده انسانی است که شاخک‌های تیزی دارد، اگر او واقعاً بداند که کیست به‌شدت متواضع خواهد بود. او ممکن است خود را مردی با استعدادی مشخص در نظر بگیرد که مقدر شده از آن برای خدمت به دیگران استفاده کند. او چیزی ندارد که به آن افتخار کند، نام او هیچ معنایی ندارد، ایگوی او صفر است؛ او تنها وسیله‌ای است در یک زنجیره‌ی طولانی. 

مصاحبه‌گر: شما چه زمانی متوجه شدید که چنین استعدادی دارید؟ چه زمانی برای اولین‌ بار نوشتن را آغاز کردید؟

میلر: اممم... باید زمانی شروع کرده باشم که برای شرکت وسترن یونیون کار می‌کردم. قطعاً همان زمان بود که اولین کتاب را نوشتم. در همان زمان چیزهای کوچک دیگری هم نوشتم، اما زمان واقعی وقتی بود که در سال ۱۹۲۴ از وسترن یونیون بیرون آمدم، تصمیم گرفتم نویسنده شوم و خودم را کاملا وقف آن کنم. 

مصاحبه‌گر: پس این به آن معناست که ده سال قبل از اینکه «مدار رأس‌السرطان» منتشر شود مشغول نوشتن بودید. 

میلر: تقریبا همین حدود، بله. در آن دوران میان کارهای دیگر دو یا سه رمان نوشتم. قطعا دو رمان قبل از نوشتن مدار رأس‌السرطان نوشته بودم. 

مصاحبه‌گر: ممکن است کمی درباره‌ی آن دوران بگویید؟

میلر: خب، من درباره‌ی آن دوره در صلیب سرخوشی شامل «سکسوس»، «پلکسوس» و «نکسوس» چیزهای زیادی گفته‌ام. هنوز هم چیزهای بیشتری در نیمه‌ی دوم «نکسوس» خواهد بود. من تمام رنج‌های آن دوره‌ام را ـ زندگی فیزیکی‌ام، مشکلاتم ـ گفته‌ام. مثل یک سگ کار می‌کردم و در عین حال ـ چه بگویم؟ ـ در مه بودم. نمی‌دانستم چه‌کار می‌کنم. نمی‌توانستم ببینم به کجا می‌رسم. قرار بود روی یک رمان کار کنم، این رمان بزرگ را بنویسم، اما واقعاً به جایی نمی‌رسیدم. گاهی بیشتر از سه یا چهار خط در روز نمی‌نوشتم. همسرم شب دیروقت به خانه می‌آمد و می‌پرسید: «خب، چطور پیش می‌رود؟» (هیچ وقت اجازه نمی‌دادم ببیند چه چیزی در ماشین تایپ است.) می‌گفتم: «آه، به‌شکل شگفت‌انگیزی پیش می‌رود.» «خب، دقیقا کجا هستی؟» حالا، تصور کنید، شاید از تمام صفحاتی که قرار بود نوشته باشم، فقط سه یا چهار صفحه نوشته بودم، اما طوری صحبت می‌کردم که انگار صد یا صد و پنجاه صفحه نوشته‌ام. شروع به صحبت درباره‌ی آنچه انجام داده بودم می‌کردم و همان‌طور که با او صحبت می‌کردم رمان را می‌ساختم. و او گوش می‌داد و تشویقم می‌کرد، در حالی‌که خوب می‌دانست دارم دروغ می‌گویم. روز بعد برمی‌گشت و می‌پرسید: «آن قسمتی که دیروز درباره‌اش صحبت می‌کردی، چطور پیش می‌رود؟» و همه‌اش دروغ بود، می‌بینید، یک چیز ساختگی بین من و او. شگفت‌انگیز، شگفت‌انگیز...
 




تصاویر پیوست

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
اگر مثلاً یک هنرمند ذن قرار است کاری انجام دهد، مدت‌ها تمرین، انضباط و مدیتیشن داشته است، تفکر عمیق و سکوت در مورد آن، و سپس هیچ‌گونه تفکری، سکوت، خالی بودن و چیزهایی از این دست؛ ممکن است ماه‌ها طول بکشد، ممکن است سال‌ها طول بکشد. سپس، وقتی شروع می‌کند، مثل برق است، دقیقاً همان چیزی که می‌خواهد؛ کامل است. خب، من فکر می‌کنم تمام هنر باید به این صورت انجام شود. اما چه کسی این کار را می‌کند؟ ما زندگی‌هایی داریم که برخلاف حرفه‌مان هستند.

هنرمند کیست؟ او آدمی است که شاخک‌های تیزی دارد، کسی که می‌داند چگونه با جریان‌هایی که در فضا و کیهان هستند ارتباط بگیرد، او صرفاً توانایی ارتباط گرفتن دارد. چه کسی اصیل است؟ تمام کارهایی که انجام می‌دهیم، همه‌ی چیزهایی که به آن فکر می‌کنیم از پیش وجود دارد و ما فقط میانجی هستیم. همین و بس. میانجی‌هایی که از آنچه در هواست استفاده می‌کنند.

مطالب مرتبط