مجله میدان آزادی: در صفحهای جدید از بازخوانی سوگوارهها و روایت هنرمندان بزرگ از سوگ، بعد از سیمین دانشور در سوگ یوسف و سوگ فریدون برای ایرج، به سراغ احمد محمود و سوگ در معروفترین اثر او «زمین سوخته» رفتهایم. این روایت را خانم پروانه شمسآبادی برای شما بازخوانی میکند که میتوانید آن را در ادامه بخوانید:
از بین رمانهای جنگی ایران، «زمین سوخته» بیش از همه به قضیه تعرض دشمن به خاک و بعد دفاع برآمده از دل آن پرداخته است. «احمد محمود» در این رمان که در اهواز تابستان و پاییز 59 میگذرد، ظاهراً هیچ اتفاق خارقالعاده و تکان دهندهای تعبیه نکرده چون همه چیز جنگ این دو خاصیت را دارد. اما در باطن، این رمان، ضرورت دفاع از زمین را از یک موضوع بومی به مسئلهای ملی میکشاند. و این کار نمیشد مگر به همت واژه به واژه و دیالوگ به دیالوگ و شخصیت به شخصیتی که محمود در زمین سوخته گنجاند. زمینی پر از ریزهکاریهای به یاد ماندنی و پر از شخصیتهایی که همه هم اصلیاند، هم فرعی. و سمپات پذیر. شاید آشناترین این شخصیتها «خالد» باشد. «خالد» که در «همسایهها» نه تنها از مشهورترین شخصیتهای رمان احمد محمود که از مشهورترین شخصیتهای رمان معاصر فارسی شد. احمد محمود بعد از «همسایهها»، در «داستان یک شهر» و در نهایت در «زمین سوخته» هم از خالد روایت میکند. اگرچه خالد دوم و سوم هرگز به اندازه خالد همسایهها شناخته شده نیستند و داستان منحصر به فرد خودشان را دارند. در زمین سوخته، قلب خالد خیلی پیش از پاره پاره شدن توسط گلولههای دشمن، از درد تجاوز به خاک، آوارگی زن و فرزند، غم مادر و از همه مهمتر دوراهی ماندن و دفاع کردن یا رفتن و فرار کردن چندپاره شده است. ترسیم این قلب پاره پاره در لحظات مرگ خالد، با وجود رئال بودن داستان، به شدت دارای اشاره و نشانههای سوگ است. بخشی از سوگ خالد در رمان زمین سوخته را بخوانیم:
تو خیابان پرنده پر نمیزند. اتوبوسها مقابل در بیمارستان منتظرند. همکاران خالد، همه سیاه پوشیدهاند و کنار اتوبوسها ایستادهاند. شاهد انگار که دستیاچه است. بیجهت اینطرف و آنطرف میرود. رانندههای اتوبوسها را پیدا میکند:
_ حالا که اومدین مواظب باشین.... از هم فاصله بگیرین... اصلا نباید میومدین!...
سیاهپوش را میبیند:
_ چرا اومدین .... خدای نکرده اگر کسی کشته شد... می بینی که؟... صداها را میشنوی؟....
صدای انفجار گلوله از دور و نزدیک به گوش میرسد. همکاران خالد همه سکوت کردهاند. آمبولانسی از بیمارستان بیرون میزند و آژیرکشان دور میشود. شاهد تند میرود تو بیمارستان. دنبالش کشیده میشوم. تو بیمارستان خلوت است. تک و توکی از بیماران اینجا و آنجا رو چهار چرخهها، تو آفتاب سحرگاهی نشستهاند. هوا بفهمی نفهمی سرد شده است. شاهد بی اینکه با کسی حرف بزند، میراند به طرف سردخانه. میروم سراغ دکتر شیدا تا پیدایش کنم. شاهد از تو سردخانه میزند بیرون. خالد را بغل کرده است. پیرمردی که روپوش سفید پوشیده است و پایش میلنگد پشت سر شاهد سروصدا راه انداخته است. شاهد به هیچکس گوش نمیدهد. به هیچکس مهلت هیچ کاری نمیدهد... .
شاهد، سینه خالد را به سینه چسبانده است. دستها را دور کمر خالد حلقه کرده است و تو سردخانه پابهپا میشود. پای خالد برهنه است. موی جو گندمی اش خونی است. پیراهن لاجوردی رنگش از خون، سیاه شده است. دکتر شیدا دستپاچه شده است:
_ مواظب این باشین!
و از سردخانه میزند بیرون. پیرمرد سفیدپوش درمانده است. روی پای سالمش تکیه داده است و با نگاهی رمیده به شاهد نگاه میکند. انگار که جرئت نمیکند حرف بزند. میخواهم کاری کنم اما نمیدانم چه باید بکنم. بلاتکلیفی و درماندگی میخوردم. انگار که ترسیدهام. پاهایم یاری نمیکند که جابهجا بشوم. دم در سردخانه خشکم زده است. آمبولانس میآید. دکتر شیدا و پشت سرش دو مرد آبی پوش، با برانکار میآیند تو سردخانه. شاهد آرام زانو میزند و خالد را میخواباند رو برانکار. نمیتوانم نگاه کنم. از سردخانه میزنم بیرون. برانکار از پیش رویم میگذرد. سر بر میگردانم. انگار میترسم. انگار طاقت ندارم نگاه کنم. شیدا، پشت سر برانکار بیرون میزند. کنارم میایستد و آهسته زیر گوشم میگويد:
_ وضع شاهد خیلی بده... باید از ئی منطقه بره.... باید یه مدتی بستری بشه و زیر نظر پزشک باشه!
شاهد سی سال پیر شده است. خمیده از سردخانه بیرون میآید و انگار که کوکش کرده باشند با گامهای یکنواخت میرود تو آمبولانس و مینشیند کنار خالد. انگار نمیتواند ازش دور شود. آمبولانس راه میافتد. سیاهپوش زیر بغلم را میگیرد و از بیمارستان میبردم بیرون تا سوار اتوبوس شوم. همکاران ،خالد همه سکوت کردهاند. ایستادهاند کنار اتوبوس. چشمم که به چشمشان میافتد نگاهشان را میدزدند. انگار که جرئت نگاه کردن به چشمم را ندارند. اتوبوسها، پشت سر آمبولانس راه میافتند. خیابانها خلوت است. یکی از همکاران خالد سیگاری میگیراند و به دستم میدهد. سیاهپوش کنارم نشسته است. دو دختر که هر دو نوارهای فشنگ حمایل کردهاند و هر دو تفنگ دارند و موی سر را تو روسری جمع کردهاند، کنار پیادهرو، از رفتن باز میمانند و به آمبولانس و اتوبوسها نگاه میکنند. اتوبوسها، تو درازای خیابان سی متری آرام میرانند و به طرف خیابان زند میروند. گلهای ناز، تو جدول وسط خیابان تازه شکفته شده اند. گلهای ناز با سر زدن آفتاب باز میشوند - به رنگهای زرد، صورتی و قرمز آتشی. نخلهای وسط خیابان از کنار اتوبوس میگذرند. زنان و مردان جدا از هم مقابل نانوائی صف کشیدهاند. سر نبش خیابان دبیرستان شهدا یک دسته سرباز ساکها را و پتوها را و قمقمه ها را رو گذاشتهاند و تفنگها را به دست گرفتهاند و منتظرند تا کامیون بیاید و سوار شوند. یقین به جبهه میروند. کاسک سربازها با توری پوشانده شده است. ریش همه بلند است و به نظرم میرسد که همه خسته و خواب آلودند. شاید از جبهه باز آمدهاند. گاهی صدای رگبار ضدهوائی و گاهی صدای شلیک گلوله توپهای خودی به گوش میرسد. آخر خیابان زند، چشمم میافتد به بابا اسمال که گاو سیاهی را پیش انداخته است و دارد از شهر بیرون میزند. بابا اسمال، کلاف طنابی به شانه انداخته است، پارچه سیاهی به سر بسته است و همینطور که راه میرود دارد سیگار میپیچد....
آفتاب سحرگاهی همه جا را روشن کرده است. دلم مالش میرود. سرم انگار که سنگینی میکند. پلک چشمانم میسوزد. گلویم و دماغم آنچنان خشک است که نفس کشیدن برایم مشکل شده است. راننده از رو جاده فرعی میکشد رو جاده اصلی و بعد کج میکند بطرف بهشتآباد. مقابل سردر بزرگ بهشتآباد غلغله روم است. اتوبوس پشت سر آمبولانس ترمز میکند. یکهو انگار دلم پائین میریزد و نفسم سنگین میشود. احساس میکنم که رنگم پریده است. پیشانیام را میگذارم رو میله پشت صندلی جلو.سیاهپوش مچ دستم را میگیرد و میگويد چت شده؟!
سرم را بالا میگیرم:
_ هیچ!
_ په چرا اینطور یخ کردی؟
چیزی نمیگویم. آمبولانس نمیتواند برود تو بهشتآباد. مردم راه نمیدهند. هنوز از اتوبوس پائین نرفتهام که از پشت شیشه جلو میبینم شاهد در آمبولانس را باز میکند، خالد را با پارچه سفیدی که رویش افتاده است بغل میزند، از آمبولانس میآید پائین و تند میراند بطرف در بهشتآباد. مردم بهتزده، از سر راهش کنار میکشند. زانوهام بنا میکند به لرزیدن. از اتوبوس میآیم پائین. صدای سیاهپوش را از پشت سر میشنوم که فریاد میزند:
_چکار میخواد بکنه؟... چرا نمیذاره کفنش کنیم؟
شکاف مردم پشت سر شاهد بهم میآید. با همه ناتوانی، زور میآورم و از میان مردم راه باز میکنم. شیون زنی با صداها و حرفها و همهمهها در هم شده است:
_ کی بود؟
_ دیوانه شده؟
_ چرا ئی کارو میکنه
_ زده به سرش!
_ فشار عصبی!
_ مردم داغونن!
صداها، چند لحظه زیر رگبار ضدهوایی خفه میشوند. با تقلا از لابلای مردم راه باز میکنم و به شاهد نزدیک میشوم. جیغ زنی گوشم را آزار میدهد. سیاهپوش عقب مانده است. فریاد میکشم:
_ چه میکنی شاهد؟
مردم، مبهوت شدهاند. همه از رفتن باز میمانند و شاهد را نگاه میکنند. صدای خفهای از لابلای همهمهها راه باز میکند و به گوشم مینشیند.
_ تاج سرم رفت، پسرم رفت، گل بیخارم رفت. وای ننه ... وا...ی! وای!
به شاهد میرسم. خیس عرق شده است. عرق با خون خشک گونهها و پیشانیاش درهم شده است و خونابه شده است. نفسش بریده است. نیمهنفس و بغضآلود حرف میزند:
_میخوام زودتر.... برسانمش به خانهش... دیگه ناراحتی بسشه!
گوشهی پارچه زیر دست شاهد گیر کرده است و رو زمین، دنبالش کشیده میشود. صدای پیرزنی را میشنوم که نا ندارد حرف بزند:
_ منزل نو مبارک پسرم!