مجله میدان آزادی: امروز 11 نوامبر سالروز تولد «کارلوس فوئنتس» نویسنده سرشناس و پرآوزه مکزیک است. به همین مناسبت، در این یادداشت به سراغ مختصری از زندگی او و آثارش رفتهایم. این تکنگاری را به قلم مجید اسطیری -نویسنده و منتقد- بخوانید:
«کارلوس فوئنتس» در کنار «اکتاویو پاز» و «خوان رولفو» سه چهرهی بزرگ ادبیات مکزیک در قرن بیستم هستند. خوان رولفو کمکار بود و حتی وقتی رمانهایش با موفقیت روبهرو شدند ناگزیر از داشتن کار اداری بود. اما اکتاویو پاز به تحولآفرینترین چهرهی ادبی مکزیک تبدیل شد و چنان جایگاهی پیدا کرد که به قول یک روزنامهنگار آمریکایی «هر چیزی که او مینوشت فوراً بر تمام جهان اسپانیاییزبان تأثیر میگذاشت.»
باید دید که فوئنتس بر شانهی این دو غول ادبی پا گذاشته است تا چنین جایگاه بلندی در ادبیات اسپانیاییزبان پیدا کند. سبک داستانپردازی شاعرانه، شهودی و سیال فوئنتس بدون شک متأثر از سبک رولفو است. همانگونه که در «پدرو پارامو» نوشتهی «رولفو مرزی» میان مردگان و زندگان نیست (یکی از اعیاد مکزیک «روز مردگان» نام دارد که در آن جنازهها را از قبر بیرون میآورند و به پایکوبی میپردازند) در «آئورا» و «مرگ آرتمیو کروز» هم مرگ و زندگی با هم آمیختهاند.
در این یادداشت به بررسی سبک و رویکردهای اجتماعیسیاسی او میپردازیم و بررسی را از چهار رمان او که بهترتیب پرمخاطبترین رمانهایش در جهان هستند آغاز میکنیم و برخی از مهمترین رمانهای دیگر او را نیز مرور خواهیم کرد.

«کارلوس فوئنتس»، (2012-1928)
آئورا؛ ۱۹۶۲- موجز و رازآلود
در رمان کمحجم «آئورا»، فوئنتس روایتگر روزهایی از زندگی مترجمی جوان است که اندکاندک با تاریخ مکزیک آشنا و درگیر میشود؛ اما نویسنده، تمهیدی بسیار شاعرانه و سمبولیک برای آشنایی این مترجم جوان با تاریخ کشور خودش اندیشیده است. «فلیپه مونترو» که جویای کار است، با این آگهی روزنامه برخورد میکند: «آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی، باانضباط، با تسلط کامل بر زبان فرانسهی محاورهای. چهار هزار پسو در ماه، خوراک کامل، اتاق راحت برای کار و خواب».
این آگهی، مسیر زندگی فلیپه را تغییر میدهد؛ او به نشانیِ دادهشده مراجعه میکند و با خانهای اسرارآمیز مواجه میشود که پیرزنی بیمار و دختری زیبا در آن زندگی میکنند. «خانم کونسوئلو» برای تدوین خاطرات همسرش، «ژنرال یورنته»، حاضر شده در روزنامه آگهی بدهد و یک تاریخدان جوان را استخدام کند. «آئورا»، برادرزادهی خانم کونسوئلو و تنها مونس اوست که حضورش در خانهای قدیمی و غبارگرفته، عجیب و اسرارآمیز است.
همینطور که رمان پیش میرود، مونترو از اسرارآمیز بودن خانهای که در آن زندگی میکند، بیشتر شگفتزده میشود؛ بهعلاوه، او در خاطرات ژنرال یورنته دقیق میشود و غیر از بازخوانی بخشی از تاریخ کشورش، به عشق عمیق خانم کونسوئلو و ژنرال پی میبرد. در این خانه، گردی از افسون بر همه چیز نشسته و نویسنده بهخوبی از کارکرد «صحنه» برای همراهی با مضمون، بهره جسته است. کونسوئلو که از اقامت دختری به زیبایی آئورا در این خانهی دلمرده متعجب است، اندکاندک درمییابد که رابطهی ناشناختهای بین این دختر و پیرزن وجود دارد. کمکم چگالی وقایع غیرواقعی در رمان، بیشتر میشود و در نهایت، داستان با یکی شدن آئورا و خانم کونسوئلو به پایان میرسد.
.jpg)
رمان «آئورا»، (1962)
بد نیست بدانید که «آئورا» به معنی «هاله» است و نویسنده، داستان را در جهتی پیش میبرد که در مییابیم آئورا هالهای از خانم کونسوئلو است. خانم کونسوئلو، معشوق خود را در دل تاریخ مکزیک از دست داده و برای پیدا کردن او باید جوانی تاریخدان را به این خانه فرابخواند. فلیپه با گذشت زمان، قدم به قدم در عشق آئورا غرق میشود و در واقع، ابتدا وارد هالهی خانم کونسوئلو میشود و تا آنجا پیش میرود که به یکی بودن این دو نفر پی میبرد؛ خواننده نیز متوجه میشود که فلیپه طی این دگردیسی، به ژنرال یورنته تبدیل شده است.
اگر این نکته را در نظر داشته باشیم که زن، در ادبیات و سینما، نماد میهن و وطن است، میتوانیم بگوییم که فوئنتس در رمان آئورا با هنرمندی بسیار، نسل جوان کشورش را به بازخوانی تاریخ مکزیک دعوت میکند.
«آئورا» در سال ۱۹۶۲ یعنی فقط چهار سال پس از انتشار نخستین رمان فوئنتس نوشته شده و عجیب اینکه هنوز پرمخاطبترین اثر او در جهان است. مخصوصاً که او پس از «آئورا» آثار درخشان زیادی خلق کرد و بنمایههایی را که در این رمان پی افکنده بود قوت بخشید. حتماً یکی از دلایل پرفروش بودن این رمان کم حجم بودن آن است. به هر حال هر کسی دوست دارد یک رمان از فوئنتس خوانده باشد و چه بهتر که خواندن این رمان چندان وقتی نگیرد!
مرگ آرتمیو کروز؛ ۱۹۶۲- فرو رفتن در مرداب قدرت
جملهی معروفی از قول یکی از رئیسجمهورهای مکزیک هست که میگوید: «بیچاره مکزیک، چقدر دور از خدا و چقدر نزدیک به ایالات متحده!»
در این رمان هم فوئنتس بزرگ، فساد ریشه دوانده در تار و پود کشورش را عمدتاً ناشی از طمعکاری بانکها، تجار و رسانههای آمریکایی میداند که یک مبارز ضدانقلابی مثل «آرتمیو کروز» (دقت داشته باشید که «پانچو ویلا» و «امیلیانو زاپاتا» قهرمانان مردمی انقلاب مکزیک علیه حکومت طرفدار آمریکا بودند و کروز در حال جنگ علیه پانچو ویلاست) در چنگال آنها، با ضعفهای اخلاقی و روانشناختیاش مثل موم نرم شده است.
فوئنتس زندگی آرتمیو کروز را مرور میکند؛ از مبارزهاش علیه پانچو ویلا، نجات تبهکارانهاش از مرگ، ازدواج سوداگرانهاش با خواهر کسی که بهجای او اعدام شده، زد و بندهای بیشمارش با شرکتهای آمریکایی و خلاصه همهی کثافتکاریهایی که بهخاطر عناوین قهرمانانهاش مرتکب شده تا حالا که او روی تخت بیمارستان در حال احتضار است.
.jpg)
رمان «مرگ آرتمیو کروز»، (1962)
برای فهم بهتر این رمان لازم است «گرینگوی پیر» و «نبرد» را بخوانید تا ببینید فوئنتس چقدر از آمریکا متنفر است. فوئنتس آنقدر برای اصالت کشورش ارزش قائل است که حتی آرامانهای عصر روشنگری را در رمان «نبرد» به سخره میگیرد و نشان میدهد این آرامانها به درد مردم آمریکای لاتین نمیخورند.
اگر در میان فیلمهای جشنوارهی کن امسال «امیلیا پرز» را دیدید، خواندن همهی کارهای فوئنتس بر شما واجب میشود، تا بفهمید چرا آمریکا یک مکزیک حقیر، فقیر، فاسد و با دولتی ضعیف را میخواهد و عوضش برای این کشور نسخههای لیبرال سرمایهداری اعم از تقویت خیریهها، عادیسازی همجنسگرایی و... را میپیچد. مصاحبهای از اواخر عمر فوئنتس هست که میگوید بزرگترین ترسش ضعیف شدن دولت و قدرت گرفتن کارتلهای مواد مخدر است.
بله باید گفت بیچاره مکزیک، کشوری که نهایت فقر مردمش را «خوان رولفو» در «پدرو پارامو» بهخوبی تصویر کرده. و دردناکتر از این چه میتواند باشد که نویسندهی خوبی مثل رولفو در فقر میمیرد.
گرینگوی پیر؛ ۱۹۸۵- تاوان همسایگی با آمریکا
یکی از کشورهایی که از دستاندازی آمریکا در امان نمانده، همسایهی جنوبی این کشور است. کارلوس فوئنتس در رمان خواندنی «گرینگوی پیر» راوی بخشی از دستاندازی این همسایهی مزاحم به خاک مکزیک است.
فوئنتس شخصیت نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی «امبروز بییرس» را بهانهای قرار میدهد تا با گذاشتن یک آمریکایی در دل انقلاب مکزیک برخی از تفاوتهای عمیق فرهنگی و اقتصادی بین این دو همسایه را حلاجی کند و از این رهگذر تیغ انتقاد را به روی انسان آمریکاییای کشیده است که جز غارت و تصرف، راهی برای شناخت پدیدهها نمیشناسد. فوئنتس سالها بعد از نگارش این اثر هم در سال ۲۰۰۰ در یک مصاحبهی تلویزیونی با شبکهای آمریکایی بهصراحت گفت «مردم آمریکا دربارهی کشورهای دیگر دچار کوتهبینی هستند.» و این کوتهبینی حالا در دورهی ترامپ با دیوار کشیدن میان مکزیک و آمریکا بیش از همیشه مکزیکیها را آزار میدهد.
در رمان «گرینگوی پیر» امبروز بییرس، نویسنده و روزنامهنویس آمریکایی که بابت لحن تند نوشتهها و انتقادهای آتشینش به فرهنگ و نظام حاکم بر آمریکا شناخته شده بود، قهرمان اصلی است. معروفترین اثر او کتابی است به نام «فرهنگ شیطان» که واقعاً یک فرهنگ لغت طنازانه است. او در این کتاب معادلهایی نیشدار برای مفاهیم اخلاقی ریاکارانهی جامعهی آمریکایی تعریف کرده است. به این دو نمونه بسنده میکنیم:
«آدم پاک: کسی که پلیس هنوز او را شناسایی نکرده!»
«تحصیلات: آنچه چشم دانا را بر نادانیاش میگشاید و چشم جاهل را بر جهالتش میبندد!»
او در میانهی آشوب انقلاب مکزیک بهتنهایی از مرز آمریکا وارد مکزیک شد و پس از آن دیگر خبری از سرنوشتش در دست نیست. اما فوئنتس با جعل ماجراهای بییرس در مکزیک داستانش را پیش برده است.
فوئنتس در یکی از مصاحبههای دهههای پایانی عمرش گفته بود درست است که آمریکا روی وضعیت ما بسیار تأثیر گذاشته اما مکزیک هم روی آمریکا بیتأثیر نبوده.

رمان «گرینگوی پیر»، (1985)
در این رمان میشود یکی از تأثیرات مکزیک روی آمریکا را مشاهده کرد. وقتی آمبروز بییرس، منزجر از فرهنگ ریاکارانهی آمریکایی دنبال جایی برای فرار میگردد به مکزیک پناه میبرد.
به روایت فوئنتس بییرس پس از ورود به مکزیک به نیروهای «ژنرال آرویو» - که دومین شخصیت مهم رمان است - میپیوندد و اگرچه از طرف شورشیان یک «گرینگو»، یعنی غریبه به حساب میآید، اما از طرف ژنرال آرویو پذیرفته میشود. نام امبروز بییرس تنها یک بار در طول رمان آمده و نویسنده همه جا او را «پیرمرد» مینامد.
سومین شخصیت مهم رمان دختری آمریکایی به نام «هریت وینسلو» است که به مکزیک آمده تا در شهر چیهو اهوا به دختران تنها خانوادهی متمول شهر زبان انگلیسی بیاموزد.
فوئنتس داستانش را در بستر تحولات انقلاب مکزیک پیریزی کرده است و ما همه جا با نیروهای ژنرال آرویو که یکی از فرماندهان تحت امر «پانچو ویلا»، از رهبران انقلاب مکزیک است، همراه هستیم. در چندین فراز از رمان به واقعهی تاریخی اشغال بندر وراکروز به دست سربازان آمریکایی اشاره شده و این مسئله بهعنوان یک تجاوزگری معرفی میشود. از جمله در فصل بیست که تماماً به شخصیت پانچو ویلا ارتباط دارد، میخوانیم:
«راستی، ژنرال ویلا دربارهی اشغال وراکروز به دست آمریکاییها چه نظری دارید؟»
«مهمان ناخوانده و آدم مُرده دوروزه گندشان بلند میشود.»
«ژنرال، ممکن است دقیقتر صحبت کنید؟»
«تفنگدارهای دریایی بعد از بمباران شهر و کشتن دانشجوهای دانشکدهی افسری توی وراکروز پیاده شدند... آمریکاییها توی طرفداران انقلاب شکاف انداختند و به اوئرتا، این مردکهی دائمالخمر، امکان دادند مالیات لعنتیاش را تحمیل کند. بچههایی که فکر میکردند به وراکروز میفرستندشان تا با گرینگوها جنگ کنند، به کواهوئیلا فرستاده شدند تا با من بجنگند. من نمیدانم شما از این وضع خوشتان میآید یا نه، اما انگار آمریکاییها جایی که برای منافع خودشان زرنگی نشان نمیدهند، پاک خنگ میشوند.»
یکی دیگر از جنبههای ضدآمریکایی رمان «گرینگوی پیر» شخصیتهای آمریکایی آن است که برای فرار از جامعه و فرهنگی آلوده، به مکزیک گریختهاند. پیرمرد یکی از این آمریکاییهاست که نمود گریز وجدان بیدار از فضای آلودهی فرهنگی و رسانهای آمریکاست. او از دروغگویی و فساد دولتمردان و ارباب رسانه فرار کرده و برای دوشیزه وینسلو تعریف میکند که چطور یکی از سرمایهداران بزرگ آمریکا میخواسته با رشوه دادن صدای او را خفه کند. پیرمرد از هر چیزی که رنگ آمریکایی دارد متنفر است:
«همهتان را با ریشخند خودم میکشم. همهتان را زیر خندههای زهرآگینم دفن میکنم. به ریشتان میخندم، همانطور که به ریش ایالات متحده میخندم. به آن ارتش و پرچم مسخرهاش.»
اما هریت وینسلو نیز در حال گریختن از خود است و کمی که جلوتر میرویم متوجه میشویم او نیز از «خانوادهی آمریکایی» میگریزد. پدر او که مرد چندان وفاداری نبوده است، در لشکرکشی نیروهای آمریکایی به کوبا شرکت کرده، ولی در کوبا ماندگار شده و با فرار از مسئولیتهای خانوادگیاش در کوبا به زنی دیگر دل باخته است. هریت شدیداً از پدرش متنفر است و تنها راه برای فرار از خانوادهی ازهمپاشیده و نفرتانگیزش را آمدن به مکزیک به بهانهی تدریس زبان انگلیسی دیده است. او آگهی خانوادهی پولدار میراندا را در روزنامه دیده و به مکزیک آمده، غافل از آنکه موج انقلاب پیش از رسیدن او خانوادهی میراندا را از شهر چیهواهوا فراری داده است. اگرچه در ابتدا میبینیم که او به آمریکایی بودنش افتخار میکند و قانون اساسی آمریکا را محافظ جان خودش میشمرد، اما بهتدریج درمییابیم او تعلق خاطری به این کشور ندارد.
هریت که توان درک فرهنگ مردم مکزیک را ندارد، آنها را بدوی میشمارد و سعی میکند به زنان مکزیکی متمدنانه زیستن را یاد بدهد، اما در تلاش خودش ناکام میماند و با اشارات ژنرال آرویو به این حقیقت پی میبرد که آنچه این مردم نیاز دارند، فرهنگ آمریکایی نیست بلکه عدالت است.
مسند عقاب؛ ۲۰۰۳- روغنکاری ماشین سیاست با فساد!
مسند عقاب که در سال ۲۰۰۳ منتشر شد یکی از آخرین آثار فوئنتس است که بیپرده دربارهی فساد در دستگاه حاکم مکزیک حرف میزند. این رمان سختخوان از انبوهی خردهروایت درهمتنیده تشکیل شده که همه نامههایی نوشتهشده روی کاغذ هستند. نامههایی که چهرههای سرشناس حاکمیت مکزیک به همدیگر نوشتهاند! اما چرا روی کاغذ؟! زیرا در روز آغازین سال ۲۰۲۰ (این یک رمان آیندهنگر است و فوئنتس زنده نماند تا ببیند پیشبینیاش درست از آب در میآید یا نه!) وقتی رئیسجمهور مکزیک با یک موضع اخلاقی از حق کلمبیا در برابر ایالات متحده دفاع میکند، آمریکاییها همهی وسائل ارتباط جمعی مکزیک اعم از مخابرات و اینترنت و تلویزیون را قطع میکنند و به این وسیله با بازگرداندن این همسایهی فقیر به عصر حجر او را مجازات میکنند تا دیگر پایش را از گلیمش درازتر نکند.
«روز دوم ژانویه با نفت و گاز و اصول اخلاقی خودمان بیدار شدیم، اما ارتباطمان با جهان خارج قطع شده بود. ایالات متحده مدعی شد در ماهوارهای که از روی سخاوت به ما واگذار کرده بود نقصی ایجاد شده و ما را بدون فکس، ایمیل، اینترنت و حتی تلفن به حال خودمان رها کرد. به ورطهی پیامهای شفاهی یا مکاتبهای فروافتادهایم، همانطور که این نامهای که با ولع خوردن و بلعیدن برایت مینویسم گواهی بر آن است.»

رمان «مسند عقاب»، (2003)
در رمان «مسند عقاب» مردم اساساً حضور ندارند و نامهی هر کسی را که میخوانیم یک سیاستمدار است. همه بلااستثنا فاسد، دروغگو، خیانتکار، دزد و ریاکار هستند. اما سررشتهی همهی مفاسد باز هم در دست شرکتهای بزرگ آمریکایی است که با هدایت نخها عروسکهای خیمهشببازی صحنهی سیاست مکزیک را تکان میدهند.
چهار رمان بالا بهترتیب پرخوانندهترین آثار فوئنتس بودند. اما دربارهی این دیپلماتزادهی متولد پاناما و بزرگشدهی آمریکا که به قول خودش بهسادگی میتوانست بهجای نویسندهای اسپانیاییزبان نویسندهای انگلیسیزبان باشد هنوز حرفهای زیادی باقی مانده است.
سر هیدرا؛ ۱۹۷۸ - فوئنتس و تبهکاری اسرائیل
«سر هیدرا» که در ۱۹۷۸ منتشر شد احتمالاً اسطورهایترین رمان فوئنتس است که باز هم مثل همیشه ریشههای فساد را جستوجو میکند و این بار تا دورترین جای ممکن میرود: اسرائیل!
در اساطیر یونان هیدرا مار آبی بزرگی است که سرهای متعدد دارد و وقتی هرکول به جنگ او میرود تا سرهایش را قطع کند، با بریدن هر سر، سرهای بیشتری از محل بریده شدن سر قبلی بیرون میزند.

رمان «سر هیدرا»، (1978)
این رمان از تعقیب و گریز یهودیان تندروی اسرائیلی و عناصر فراری از آلمان نازی میگوید. یهودیها در همه جای آمریکای لاتین بهدنبال نازیها میگردند؛ از مکزیک تا پاراگوئه. آنها میخواهند کاری را که با آیشمن کردند در مورد همهی نازیهای گریخته از آلمان تکرار کنند و این را یک عقوبت اخلاقی نمایش میدهند. اما قضاوت فوئنتس چیز دیگری است. با بریدن هر سر یک سر جدید بر بدن هیولا میروید و فراتر از آن، کسانی که میخواهند عدالت را به این شکل اجرا کنند حالا خودشان به هیولاهای قسیالقلب تبدیل شدهاند. سرزمین فلسطینیان را اشغال کردهاند و این شباهت بسیار زیادی دارد به ظلمی که آمریکا حدود یک قرن قبل در حق مکزیک کرد. فوئنتس در آثار مختلفش به این مسئله اشاره کرده است که آمریکا حدود نیمی از خاک مکزیک را دزدیده است. فلیکس مالدونادو قهرمان این رمان ناگهان خود را در میانهی توطئههای یک یهودی متعصب به نام برنشتاین و فردی سوری-لبنانی به نام سیمون ایوب میبیند.
نبرد؛ ۱۹۹۲- نه گفتن به ارزشهای اروپایی
«ماریو بارگاس یوسا» در خطابهی نوبل خود، فرهنگ و ارتباط فرهنگی خودش و کشورش با فرانسه را بسیار ستایش میکند و در برابر سلطهی فرهنگی اسپانیا بر آمریکای لاتین، ارتباط فرهنگی فرانسه با این کشورها را بسیار سازنده ـلااقل برای خودشـ میداند و میگوید:
«بچه که بودم آرزو داشتم چند روزی در پاریس باشم، من که ادبیات فرانسه خیرهام کرده بود، اعتقاد داشتم زندگی در پاریس و نفس کشیدن از هوایی که بالزاک، استاندال، بودلر و پروست استنشاق میکردند، میتوانست به من کمک کند تا یک نویسندهی واقعی شوم. اگر پرو را ترک نمیکردم تنها شبهنویسندهای بودم که در یکشنبهها و تعطیلات مینویسد. حقیقت این است که من درسهایی فراموشنشدنی را مدیون فرانسه و فرهنگ این کشور هستم.»
رمان «نبرد» را که میخوانید، احساس میکنید فوئنتس برعکس یوسا به اروپا و فرهنگ اروپایی نگاه میکند. فوئنتس به فرهنگ جهانوطنی و آرمانهای عصر روشنگری علاقه و اعتقادی ندارد. «بالتاسار بوستوس»، قهرمان روشنفکر رمان او دلباختهی «روسو» است، اما یک قهرمان واقعی نیست و بیشتر مضحک است.
بالتاسار برای مردم پروی علیا آرمانهای روشنگری را دیکته میکند، اما آنها اصلاً زبانش را نمیفهمند. سعی دارد با دستورالعملهایی که روسو برای او دیکته کرده، انقلابی در کشورهای آمریکای لاتین برپا کند، اما میبیند که این دستورالعملها در میان نظام فرهنگی مردم بومی، نفوذی ندارد.
به نظر میرسد در رمان «نبرد» هم مثل رمان «گرینگوی پیر» حرف فوئنتس این است که هیچ نسخهی غیربومی به درد حل کردن مشکلات آمریکای لاتین نمیخورد. در رمان «گرینگوی پیر» نویسندهی مطرود آمریکایی «امبروز بیرس» وارد مکزیک میشود که فوئنتس آن را خاک فلاکت مینامد. بیرس با آزادمنشی از کشور طمع و چپاول یعنی آمریکا گریخته تا در میان مکزیکیها زندگی کند و چهبسا به درد آنها بخورد، اما درمییابد که تنها همین مردم هستند که میتوانند بر زخم خودشان مرهم بگذارند و بزرگترین کمک آمریکا به آنها این است که دست از سرشان بردارد.

رمان «نبرد»، (1992)
در رمان «نبرد» نیز فوئنتس میخواهد بگوید باید مشکلمان را خودمان حل کنیم؛ با نگاه خودمان و با فهمی که خودمان از دنیا داریم.
اگر اینگونه نباشد دلیلی وجود ندارد بارها و بارها با آمدن اسم ژان ژاک روسو نویسنده به این نکته اشاره کند که او شهروند ژنو بود!
دو سه بار در کتاب به اثر مشهور «سروانتس» که بهعنوان اولین رمان شناخته میشود یعنی «دون کیشوت» اشاره میشود. میدانیم که دون کیشوت براساس پارودی یا نقیضه ساخته شده است. قهرمانی که میخواهد به جنگ غولها برود، غافل از اینکه این غولها چیزی جز آسیابهای بادی نیستند. او خبر ندارد که دوره و زمانهی غولها و قهرمانها به پایان رسیده است. موقعیت بالتاسار بوستوس بسیار شبیه دون کیشوت است. اگر در دون کیشوت یک جابهجایی در زمان باعث خلق پارودی شده است، این بار جابهجایی هم در زمان و هم در مکان است. بالتاسار میخواهد در آمریکای لاتین با رهنمودهای روسو برای خودش قهرمانی بشود و جامعه را دگرگون کند، اما در سرزمینی که آرمانهای روشنگری اهمیت و ارزشی ندارد و به کار مردم نمیآید او با آرمانهایش تنها مانده و مضحکه میشود.
دربارهی نوع روایت رمان «نبرد» قبل از هر چیز باید گفت که در حال خواندن یک رمان مدرن هستیم. قاعدهی هنر مدرن نقش مهمی است که برای تأویل و تفسیر مخاطب قائل میشود. بنابراین مخاطب باید تلاش ذهنی عمدهای به خرج دهد تا قهرمان، وقایع و جزئیات صحنههای داستان را خودش در ذهنش بسازد. با رمانی مثل «آناکارنینا» طرف نیستیم که نویسندهی چیرهدستش همهی جزئیات را برای ما خلق کند و ما را مسحور تیزبینی و دقت نظر خودش کند.
درخت پرتقال؛ ۱۹۹۳- تاریخ جایگزین استعمارگری
باز هم دربارهی تاریخ. اما این بار مجموعه داستانی که باید در ژانر «تاریخ جایگزین» دستهبندیاش کرد. باز هم بهشدت شاعرانه؛ هم از نظر ساختارگریزی و هم از نظر قدرت خیال و وفور تشبیه و تصویرسازی.
باز هم در جستوجوی اصالت و بیزار از تجاوز و وحشیگری و ویرانگری، این بار در مورد اسپانیاییهایی که مکزیک را تصرف کردند و امپراتوری عظیم آزتک را برانداختند.

رمان «درخت پرتقال»، (1993)
فوئنتس در داستانهای این مجموعه بهسراغ کهنترین زخمهای وطنش میرود: اشغال شدن مکزیک به دست اسپانیاییها و افول امپراتوری آزتک که یک امپراتوری باشکوه بوده است. فوئنتس سعی میکند نشان دهد آزتکها برخلاف تصور رایج از فرهنگی غنی و باورهایی انسانی برخوردار بودند. شاید تنها ضعف آنها مقابل اسپانیاییها، مهربانیشان بود. و البته این مسئله که تا آن روز با موجود زیبا و غریبی به نام «اسب» مواجه نشده بودند. بنابراین این انسانهای شلوارپوش را نیمهخدا و مقدس پنداشتند. اما جنایتهای اسپانیاییها بسیار زود شروع شد و تا نابود کردن تمدن آزتک ادامه یافت.
فوئنتس که مرثیهخوان هر چیز مکزیکی ازدسترفته است در یکی از داستانهای این مجموعه حتی ناراحتیاش از نفوذ سرمایهگذاران ژاپنی در مکزیک را هم نشان میدهد.
لائورا دیاس؛ ۱۹۹۹- زنان مکزیکی در تلاطمهای سیاسی
کارلوس فوئنتس در این کتاب تصویری از قرن بیستم را از نگاه «لائورا دیاس» ارائه میکند؛ داستان زندگی لائورا دیاس در مکزیک. به دور از پدر او چند سالی را با مادرش میماند. برادرخواندهاش «سانتیاگو» شورشی آنارشیست است. لائورا دیاس متأثر از برادر با انقلابی واخوردهای ازدواج میکند که حاصل آن دو پسر به نامهای سانتیاگو و «دانتون» هستند. سانتیاگو نقاش میشود و دانتون کلاش. سانتیاگو نقاش جوانمرگ میشود و دانتون پسری به نام سانتیاگوی سوم دارد که در آستانهی المپیک مکزیک در شورش دانشجویی کشته میشود و سانتیاگوی چهارم فرزند هنوز بهدنیانیامدهاش، داستان را روایت میکند. در پس هر پیچ داستان، عشقی ناکام و گاه کمیاب قرار دارد و داستانی در قالب عشق و دلدادگی حسرت و حرمان و رنج و سرمستی شکل میگیرد.

رمان «لائورا دیاس»، (1999)
فوئنتس گفته بود این کتاب بر اساس خاطرات مادربزرگش شکل گرفته است و تا وقتی که مادربزرگش در هفتاد و دو سالگی فوت کرد جرئت منتشر کردن آن را نداشت. او در این رمان هم مثل خیلی از آثار قبلیاش از نوعی زمان ذهنی سیال استفاده کرده است.
۶۸، پاریس، پراگ، مکزیک؛ ۲۰۰۵- سالی پرآشوب
فوئنتس بزرگ که در «آئورا» تاریخ کشورش را بازخوانی میکند، در «گرینگوی پیر» به نقش کثیف آمریکا در مقابله با انقلاب مردم مکزیک میپردازد، در «نبرد» به بررسی ناهماهنگی آرمانهای عصر روشنگری با زندگی مردم آمریکای لاتین اشاره میکند و در «درخت پرتقال» وحشیگری مهاجمان همقطار (اینجا باید بگوییم همکشتی!) کریستوف کلمب را برملا میکند، اینجا در این اثر غیرداستانی به جنبههای شباهت سه واقعهی اجتماعی میپردازد که در سال ۱۹۶۸ رخ دادهاند. چنین نویسندهای که حواسش ششدانگ به تحولات تاریخی از زمانهی کریستف کلمب تا امروز هست، امکان ندارد در برابر وقایع زمانهی خودش بیتفاوت باشد. او در سال ۲۰۰۵ این اثر را برای مردم کشورش منتشر میکند تا حافظهی تاریخی آنها را قلقلک بدهد و گذشتهی پرمخاطرهی کشور را به آنها یادآوری کند تا هوشیارانهتر تصمیم بگیرند.
بخش اول که مفصلترین و جذابترین بخش کتاب است دربارهی جنبشهای دانشجویی ضدسرمایهداری فرانسه است. فوئنتس به میان مردم و دانشجویان رفته و با آنها گفتوگو کرده و عین صحبتهای آنها را در کتابش آورده.
«امروز عصر، دانشجویی در دانشکدهی علوم "Halle aux Vins" که اکنون بدل شده است به مرکز فروش کتاب و پوستر و حکاکیهایی که هنرمندان فرانسوی برای حمایت از مقاومت دانشجویی بر پا کردهاند، میگفت: بله رفیق سنگفرشها راه ارتباطی ما با تودهی مردم شده است. ما به خیابانها میرویم زیرا راه دیگری برای رساندن صدایمان در جامعهای که رسانههای گروهی فضاهایش را اشغال و تکقطبی کردهاند، نداریم.
هیچ کس با تبلیغات وسوسهکنندهی رسانهها احساس نکرده بود که باید ماشین، ساعت یا نوع سیگارش را عوض کند. بهشکلی حیرت انگیز، هنر متحد شدن با دیگران برای گوش سپردن و حرف زدن و آزادی سؤال کردن و شک کردن مطرح شده بود و همهی اینها در واقع جایگزین تفریح و سرگرمی «جامعهی مصرفی» بود.»
این سطرها خیلی جذاب هستند؛ اینکه چطور آرای فیلسوفانی مثل ژان بودریار و ژان پل سارتر در مفهوم «جامعهی مصرفی» به هم گره میخورند.

رمان «۶۸، پاریس، پراگ، مکزیک»، (2005)
در میان صفحات کتاب بیست و هفت تصویر از متن کتاب اصلی آمده است که متعلقاند به پوسترهای مبارزاتی سال ۱۹۶۸ در پاریس و پراگ و مکزیک.
بخش دوم مربوط به سفر سه نویسندهی بزرگ آمریکای لاتین یعنی فوئنتس و مارکز و «کورتاسار» به جمهوری چک است که بهتازگی نیروهای ارتش شوروی به آن حمله کردهاند. در این بخش فوئنتس خیلی روی دیدارش با «میلان کوندرا» و جنبههای ضداقتدارگرایی آثار او مخصوصاً رمان «زندگی جای دیگری است» تمرکز کرده است. فوئنتس نگاه ضدامپریالیستی خود را همه جا حفظ میکند؛ چه برابر امپریالیسم نظام سرمایهداری، چه برابر امپریالیسم نظام کمونیستی.
بخش سوم هم به شرحی شاعرانه از اعتراضات اجتماعی مکزیک، وطن فوئنتس مربوط است. این اعتراضات نشاندهندهی خشم مردم از سیاستهای «گوستاوو دیاس اوردس»، رئیسجمهور مورد حمایت آمریکا است.
او همیشه منتقد سیاستهای آمریکا در قبال مردم جنوب جهانی و مخصوصاً مکزیک بود. نگاه سیاستمداران و رسانههای آمریکا به کوبا و دیکتاتورسازی از «فیدل کاسترو» را به استهزا میگرفت، اگرچه خودش هم انتقادهایی به او داشت.

«کارلوس فوئنتس» سال 2003
او مدت کوتاهی در حوالی بیست سالگیاش شغلی در دستگاه دیپلماسی مکزیک داشت ولی با موفقیت اولین رمانش در ۱۹۵۸ حضور رسمی در عرصهی سیاست را تا دههی هفتاد کنار گذاشت. در این دهه مدتی سفیر مکزیک در فرانسه بود و پس از آن باز هم از مشاغل سیاسی رسمی کنار کشید تا با خیال راحت بتواند منتقد آن همه فسادی باشد که در سیاستمدارن مکزیک میدید.
فوئنتس نویسندهای بسیار پرکار بود. او در مصاحبهای ویدئویی گفته بود مشکل روانشناختی «جمود در نوشتن» را حتی یک بار هم تجربه نکرده و به نظر خودش یک ماشین روغنکاریشدهی نوشتن است! تعداد بالای آثار او این موضوع را تأیید میکند. او رماننویسی بسیار خوشبخت و مایهی حسادت نویسندگان بسیاری در سراسر جهان بود: «خواندن و نوشتن همیشه لذتبخش است، بهشت بزرگی است، نوشتن یک کار بهشتی است.» البته نگاه او به داستاننویسی بسیار جدی و حرفهای بود: در این کار کاملاً با خودت تنها هستی و ممکن است از خودت لذت نبری اما باید بنویسی. به قول اسکار وایلد نوشتن ده درصد نبوغ و نود درصد انضباط است.
نویسندهای که مثل گابریل گارسیا مارکز در ۱۹۲۸ متولد شده بود، سرانجام در ۱۵ می ۲۰۱۲ درگذشت. او رابطهی صمیمانهای با مارکز داشت و مانند او نویسندهای ضدامپریالیسم آمریکا بود. شباهتهای آن دو واضح است. فوئنتس گفته است: «واقعیت در آمریکای لاتین شگفتانگیزتر از داستان است.» و نقل قولهایی بسیار شبیه این از مارکز روایت شده. با این حال تفاوت آنها در این بود که مارکز هیچ گاه مستقیماً دربارهی سیاست ننوشت و داستانهایش را نوعی موتور لذتطلبی بشری پیش میبرد، اما فونتس در تمام عمر تقریباً چیزی جز دربارهی تاریخ و سیاست ننوشت.