مجله میدان آزادی: در قسمت پنجم از ستون «روایت هنرمند از پدر»، به عنوان حسن ختام، محمود دولتآبادی از پایان حکمتآموز زندگانی پدرش میگوید. دوازدهمین صفحه از پرونده پیراپدری را در ادامه بخوانید:
محمود دولتآبادی اهل خراسان است. خراسان، خاستگاه ادب و حکمت. پس چندان دور از ذهن نیست اگر روایت دولتآبادی از پدرش سرشار باشد از ادب، حکمت و روشنبینی گمشدهی ایرانی:
«سه نکتهی آموزانده شده به من از طرف او(پدرم)، در سه مرحله از عمرم انجام گرفتهاست و به همین علت من مایلم که دورهی عمر خودم را بر حسب این سه نکته تفکیک و تقسیم بندی بکنم... پدرم عبدالرسول... او آموزگاری بود که اصلاً قصد آموزگاری نداشت و چه بسا که به همین سبب نکات تعیین کنندهای که او بر زبان آورده تا این حد در من مؤثر افتادهاست. ساده لوحانه خواهد بود اگر فکر کنم سخنی که من از پدرم شنیده ام، باز گویش برای فرزندم همان اثری را بر او خواهد داشت که در موقعیت و در وضعیت خاصی روی من داشته است پس به این علل که بر شمردم تصمیم گرفتم آن سه نکته را اینجا بیاورم و مخاطبم را از حدود بستهی فرزندانم تا بیحدودی فرزندان تمام مردم فرا بگسترانم و آنچه را که به من گفته شده و در هر مرحله مسیر زندگی مرا تعیین کردهاست برای همه بازگو کنم و از بیان آن به جز انتقال تجربهای که بسیار پرثمر برایم بوده است هیچ انتظاری نداشته باشم اما... آن سه نکته:
«خودت را نگهدار!» این عبارت کوتاه را پدرم وقتی به من گفت که سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم و به ناچار داشتم از خانه و خانواده جدا میشدم تا به امید کار روانهی غربت بشوم. شدم و روانه شدم برگشتم و باز رفتم، افتادم و برخاستم و هزار داستان را در طول ده دوازده سال از سر گذرانیدم، مردمان بسیاری دیدم زحمات بسیار کشیدم و مشقات فراوان از سر گذرانیدم، اما در همهحال آن عبارت کوتاه و فشرده سکوی اعتمادبهنفسی بود که من بر آن ایستادهبودم و آن معنای فشرده و جامع چشم مراقبتی بود که با آن به خود و به زندگی مینگریستم و خلاصه این که آن سخن سنجیده توشهی سفر و خطر ده دوازده سالهای بود که من در افت و خیزهایش یک دم از آن تنها میراث و سرمایهام غافل نمیبودم؛ دورهای که به بیست تا سی سالگیام فرجامید و صدها واقعه و داستان در خود دارد.
در آغاز دومین دههی همین پاره و دورهی عمر بود که سرانجام در تهران اسکان کردم و در تئاتر مشغول به کار شدم و همزمان در کار تمرین و تجربهی نوشتن میشدم که خانوادهام را به تهران آوردم، خانوادهای که تک و توک راه افتاده و آمدهبودند و هر پارهی آن خود ماجراها دارد که نمیدانم خواهم توانست روزگاری باز بیافرینمشان یا نه؟ بماند. در این روند مهاجرت و در دور تازهای از کشمکش بود که پدرم لطیفهای مثلی را بازگو کرد. چه بسا او روی سخن با دیگری داشت اما من سخن او را دریافتم و بر نکتهای که ده دوازده سال پیش گفته بود، افزودم. او گفت: «آدم سه جور است. مرد، نیمه مرد و هپلی هپو و توضیح داد: هپلی هر کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمه مرد کسی است که کاری میکند و میگوید. اما... مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید و تکرار کرد «آن کس که نگوید و بکند مرد است.« این دومین نکته همزمان بود با ورود من به ورطه ی هنر و ادبیات. هنر و ادبیات روزگار ما دورهای را داشت از سر میگذرانید که به تبع نفیس کار در آن بیشتر حرف بود و سرزبان افتادن. پس کدام فیلسوف و دانایی میتوانست در چنان موقعیتی چنان سخن سنجیده و گرانباری در باب ارزش کار و خاموشی به من بگوید؟ هیچ فیلسوف و دانایی چون یا اینکه ما فیلسوف و دانا نداشتیم یا اگر داشتیم فیلسوف و دانا نبودند و یا اگر داشتیم و بودند هم فیلسوفها و دانایان ما حرف و سخنهایی چنان به جا و جان نشین بلد نبودند و یا اگر بودند و بلد بودند آن سخنان را به محمود پسر فاطمه و عبدالرسول دولتآبادی نمیگفتند؛ چون محمود جوانی ژنده بود که آژنگ بر پیشانی داشت به زمین نگاه میکرد... این گذشت و من گام در سومین دههی عمر و دومین ورطهی خود، ورطهی کار و خاموشی برمیداشتم. چندان که سماجت من در روشم مأموران پلیس سیاسی را هم برافروخته و عصبانی کردهبود...
بالاخره نشستم به آخرین بازنویسی کلیدر و بی خستگی مضاعف چهار جلد را آمادهی چاپ کردم و ماندم که چه بکنم. ادامهی کار کلیدر فراغتی میطلبید که شرایط سالهای پنجاهوشش هفت مجالش را نمیداد... در یک چنین حالتی و گردابی دچار بودم که بار دیگر رو بهسوی پدرم رفتم... پدرم نیسیگارش را برداشت تا سیگاری جور کند و بالاخره پرسید>«چته؟» با چه زبانی میتوانستم بگویم که چهام است؛ مگر انسان میتواند حالات خود را با کلمات بیان کند؟ اما همدلی و همزبانی حسن بزرگی است. تو برای همدل خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد؛ بلکه کافی است اندکی بر زبان بیاوری تا او همهی تو را دریابد. این بود که خیلی خلاصه گفتم که کلافه بیحوصله در مانده و بیهوده هستم و گفتم که این حال خیلی بدی است که نمیدانم چه طور میشود ازش نجات یافت و گفتم که نمیدانم، نمیدانم و واقعاً هم نمیدانستم. تصور میکنید پدرم چه کرد و چه گفت؟ او عینکش را دوباره روی بینی جا داد کتابش را برداشت به بالش تکیه زد و در کمال آرامش و سادگی گفت: کار... کار... کار کن. مرد را فقط کار میتواند نجات بدهد.
حالا مرده است... اما آیا گوهر او هم مرده است؟ اگر گوهر او مرده است پس چرا من حتی یک روز هم از یاد او غافل نیستم؟ پس چرا حضور قطعی او را در خودم، در لحظهلحظهی خودم احساس میکنم؟ پس چرا بعد از انجام و پایان مهمترین کاری که در عمرم انجام دادهام، فقط به او میخواهم ادای احترام بکنم؟ به پدرم. نه؛ حقیقت ایناست که انسان از جهت سرشت و گوهر هرگز نمیمیرد چون سرشت و گوهر انسان جاری و ساری است بیآنکه بخواهیم روی نیک و بد آن قضاوت کنیم، گیرم که مرده باشد. خوب بالاخره هر داستانی پایانی دارد و پدر من هم به عنوان جذابترین داستانی که دیدهام و شنیدهام میبایست پایانی میداشت. اما هیچ داستان برجستهای با پایان خوش تمام نمیشود بلکه یک داستان خوب با پایان خود در مخاطبش شروع میشود. و پدر من آن داستان جذابی بود که هم از آغاز تا پایانش هرلحظه داستانی را در مخاطب خود که من بودم آغاز و آغاز و آغاز میکرد. او زندگی مرا، روحیه و ارادهی مرا، کار مرا و آیندهی مرا با ساده ترین کلمات آموزگاری کرد:
_«خودت را نگهدار.»
_«مردان کنند و نگویند.»
_«کار... کار... کار کن. مرد را فقط کار میتواند نجات دهد.» »