مجله میدان آزادی: قسمت چهارم از ستون «روایت هنرمند از پدر»، به نقل خاطرهی «روح الله خالقی» اختصاص دارد. دهمین صفحه از پرونده پیراپدری را پیرامون پدر این موسیقیدان سرشناس، در ادامه میخوانیم.
روحالله خالقی موسیقیدان ایرانی و خالق قطعاتی چون «ای ایران» و «بهار دلنشین» متولد کرمان است. پدر او منشی فرمانفرما والی کرمان بود و روحالله اوایل کودکیاش را در عمارت باغ شازده ماهان سپری کرد تا اینکه پدرش به شهرهایی چون شیراز و اصفهان و تهران انتقالی گرفت. روحالله در کتاب سرگذشت موسیقی ایرانی به سرگذشت و تاریخچهی سازها، نوازندهها، سازندگان ساز، تصنیفها، ردیفها و هرچه که مربوط به موسیقی ایرانی است پرداخته است. با اینهمه او در بین انبوه اطلاعات موسیقیایی بهشکل بسیار محدود و کوتاه، گریزی به سرگذشت خانوادگی خود نیز زده است. پدر و مادر روحالله هردو علاقمند به شعر و موسیقی بوده و ساز مینواختند. مطلبی که خاطرات روحالله خالقی را خاصتر میکند نوع ارتباطات و شغل پدر اوست. پدر او میرزاعبداله خان منشی مردی بود که با اهل هنر و سیاست ارتباط داشت و روحالله در کنار او کودکی ناظر است. کودکی ناظر بر اتفاقات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی که بی آنکه او بخواهد همیشه اولین پسلرزههایش شرایط زندگی او را تحت شعاع قرار میدهد. خاطرهی زیر را از روحالله خالقی بخوانید دربارهی اولین شب کودتای چهارم اسفند:
«شبی زنگ تلفن صدا کرد. پدرم گفت ببین کیست؟
جواب زنگ را دادم و گوشی را برداشتم و گفتم: آقا چه خبر است، این وقت شب چه میخواهید؟ جواب آمد که میخواهم با پدرت صحبت کنم. گفتم شما کیستید؟ گفت بگو عشقی با شما کار لازمی دارد. من از این اسم تعجب کردم. زیرا تاکنون به گوشم نخورده بود. به پدرم گفتم عشقی است. خندید و گفت عشقی شاعر معروف است، لابد میخواهد با من شوخی و مزاح کند. خوب هرچه باشد رفیقمان است، ببینم چه میگوید، اگر جوابش را ندهم، فردا یک هجونامه هم میسازد. این بگفت و گوشی را برداشت و مشغول صحبت شد. اما مذاکره به طول انجامید و گاهی این کلمات، جسته جسته به گوش میرسید: سید ضیاء_ کودتا_ فرمانفرما_ حبس_ توقیف_...
همین که پدرم گوشی را زمین گذاشت، گفتم راستی پدرجان کودتا یعنی چه؟ پدرم ناراحت به نظر میرسید و گفت چه میدانم، حالا فردا، ما هم به آتش اعمال فرمانفرما باید بسوزیم.
شب چهارم اسفند 1299 بود. یک روز از کودتا میگذشت. رجال و اعیان و از جمله فرمانفرما توی زندان به عاقبت خود میاندیشیدند. عشقی و عارف هم با دمشان گردو میشکستند که دیگر کارها به سامان رسید!
بیچارهها خبر نداشتند، اینها همه صورتسازی است و چیزی که در حساب ناید ماییم.
این تغییر اوضاع، در زندگانی ما بیتاثیر نبود، زیرا رئیس ژاندارمری با یک امریه وارد شد. گاریهای قشونی هم یکی پس از دیگری رسیدند، انبارها را باز کردند و هرچه بود، بار کردند و با خود بردند و یک رسید هم به دست پدرم دادند.
از پدرم پرسیدم چه خبر است؟ گفت سید ضیاء مدیر روزنامهی رعد را وقتی در سفر کرمانشاهان بودم و از بغداد آمد که به تهران برود، خوب میشناسم!
سید لجوج یکدندهای بود و از همان وقت حرفهای گندهای میزد، مثلا میگفت: تا کی باید این شاهزادهها سرکار باشند و مردم را چوب بزنند و مالشان را غارت کنند. بعضی از رفقا میخندیدند و میگفتند، سید در عراق زیاد آفتاب خورده است. معلوم میشود که حالا همه کاره شده و آنها را که تاکنون همه کاره بودهاند. گرفته و به حبس انداخته و مالشان را هم توقیف کرده است. مگر ندیدی که گاریها از صبح تا غروب، چندین بار آمدند و انبارها را خالی کردند، فردا هم میآیند.
راست میگفت نه تنها فردا، بلکه تا یک هفته میآمدند و یکییکی، در انبارها را باز میکردند و محتویات آنها را میبردند. روز آخر هم به طویله رفتند و تمام اسبها و کالسکهها را تصرف کردند. اسب کوچک من هم جزء اموال متصرفی شد. گفتم اسب مرا چرا میبرند؟ گفت تقصیر اسبت این است که به طویلهی فرمانفرما رفت. حالا دیگر چیزی باقی نیست. فردا بناست به ادارهی ژاندارمری بروم، تو هم بیا، شاید بتوانم اسبت را پس بگیرم. آن شب از این غصه که اسب نازنین را از دست دادهام، به سختی گریستم تا فردا صبح که من را صدا کرد و با خود به ادارهی ژاندارمری برد و به ماژور عبدالعلی خان اظهار کرد که این بچه، از اینکه اسبش را هم جزء غنایم بردهاند، شکایت دارد. جناب ماژور دستور داد مرا به طویلهی بزرگی که در آن نزدیکی بود، بردند. من اسب خود را شناختم. اسب پدرم را هم پس داد و دوتایی سوار شده به باغ نو مراجعت کردیم.»