مجله میدان آزادی: امروز چهارم دی ماه و روز بزرگداشت «ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم» متخلص به «رودکی»، پدر شعر فارسی است. سال گذشته در مطلبی جداگانه به صورت مفصل به تکنگاری این شاعر بزرگ پرداختیم. امسال به همین مناسبت، فهرستی از بهترین اشعار او را گردآوردهایم. این فهرست را به قلم اعظم سعادتمند در ادامه بخوانید:
با شنیدن نام «رودکی» اولین تصویری که میبینم صحنۀ چنگنوازی شاعری است که در پردۀ عشاق میخواند:
«بوی جوی مولیان آید همی/ یاد یارِ مهربان آید همی»
و کلمات این قصیده بر روح و جان «امیر سامانی» چنان چنگ میزند که در میانۀ آن، دلتنگ و پریشان، بیکفش و رخت سفر به سوی بخارای قرن چهارم میتازد.
«ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی»، استاد شاعران و پدر شعر فارسی، اواسط قرن سوم هجری در روستای «بَنُج رودک» در اطراف «سمرقند» به دنیا آمد و در سال ۳۲۹ هجری زمانی که از ثروت و مکنت به تهیدستی رسیده بود، در زادگاهش درگذشت. او بیشتر عمر خود را در بخارا زیست و با سرودن شعر، نواختن چنگ و آواز خوش جای محکمی در سینۀ پادشاهان هنردوست سامانی و مردم زمانۀ خویش یافت. گرچه از آثار فراوان او بهجز اندکی به دست ما نرسیده است اما همین اوراق معدود، پس از گذشت هزار و چند سال و با وجود تغییراتی که بر زبان و جهان فارسی رفته است چنان روان و پرمعنی و قابل فهم است و چنان عاطفهبرانگیز که ما را چون «امیر نصر بن احمد سامانی» با یاد یار مهربان، بیقرار میکند.

آرامگاه «رودکی سمرقندی»؛ در در ۱۷۰ کیلومتری شمال شهر«دوشنبه»، کشور «تاجیکستان»
«سعید نفیسی» در کتاب محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی مینویسد:
«این ابوعبدالله جعفر بن محمد رهبری توانا بود که راه را بر دقیقی و کسایی و فردوسی گشود و مهندس هنرمندی بود که خانۀ جاویدان «عنصری» و «فرخی» و «عسجدی» و «منجیک» و «ناصرخسرو» را پایۀ استوار نهاد. هنگامی که ابوعبدالله جعفر بن محمد ما در رودک درگذشت، بیش از یک میلیون و سیصد هزار شعر از او مانده بود، کلیله و دمنه را نظم کرده بود و چهار مثنوی دیگر داشت. دیوان شعر او کتابخانهای بود. پایۀ زبان فارسی را او در گفتۀ خود گذاشت.»
رودکی به احتمال زیاد در دوران پیری بهدلیل گرایش به جنبش شیعیان اسماعیلی توسط حاکمان زمانهاش بهطرز هولناکی شکنجه شده و کور میشود اما به هر حال با اشعار او چشم ادبیات فارسی روشن شده است و شعر عظیم این سرزمین ریشه در دل خراسان و زبان رودکی دارد.
او مدح میکند، اندرز میدهد و از گذشت روزگار و طبیعت و زیبایی و عشق میگوید؛ با لحنی بیشتر سرخوش و کمتر شاکی. چهارم دی ماه روز بزرگداشت اوست و به این بهانه از میان اوراق محدود به جا مانده از آثار او، ده شعر را برگزیدهام که در ادامه میخوانید. البته با ذکر این نکته که اکثر شعرهای به جا مانده از رودکی بهطور کامل به دست ما نرسیدهاند و از بعضی شعرها تنها یک بیت به یادگار مانده است.
1- بوی جوی مولیان آید همی
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتیهای او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
2- ای آن که غمگنی و سزاواری
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتیست، کی پذیرد همواری
مستی مکن، که ننگرد او مستی
زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
گویی گماشتهست بلایی او
بر هر که تو بر او دل بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
3- باد و ابر است این جهانِ فسوس
شاد زی با سیاهچشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعدموی غالیهبوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نه خورد و نه داد
باد و ابر است این جهانِ فسوس
باده پیش آر هرچه باداباد
شاد بودهست از این جهان هرگز
هیچ کس، تا از او تو باشی شاد؟
داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟
4- این همه باد و بود تو خواب است
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز؟
هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را، اگرچه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان به نعمت و ناز
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا به طراز
این همه باد و بود تو خواب است
خواب را حکم نی، مگر به مجاز
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یک دگرشان باز
ناز، اگر خوب را سزاست به شرط
نسزد جز تو را کرشمه و ناز
5- طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
به پاکی گویی: اندر جام مانند گلابستی
به خوشی گویی: اندر دیدۀ بیخواب خوابستی
سحابستی قدح گویی و می قطرۀ سحابستی
طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یکسر همه دلها خرابستی
اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی
اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی
ازآن تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی
6- دل نهادن همیشگی نه رواست
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببین: کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست
گرچه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابیناست
7- مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود
مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود
نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارۀ سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زآن همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چه بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گِرد گَردان است
همیشه تا بوَد آیین گِرد، گَردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شود
و باز درد، همان کز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خُلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکینموی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!
به زلف چوگان نازِش همی کنی تو بدو
ندیدی آنگه او را که زلف، چوگان بود
شد آن زمانه که رویش بهسان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش بهسان قطران بود
چنان که خوبی، مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر، هر گه یک ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجۀ او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانۀ پر گنج بود و گنج سخن
نشان نامۀ ما مهر و شعر، عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود
دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که بهسان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنَوَشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بودهست نامور دهقان
مرا به خانۀ او سیم بود و حُملان بود
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنجِ میرِ ماکان بود
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید بدان وقت، حالِ خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد دادِ مردیِ خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
8- زمانه چون نگری سر به سر همه پند است
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه چون نگری سر به سر همه پند است
به روزِ نیکِ کسان گفت: تا، تو غم نخوری!
بسا کسا که به روزِ تو آرزومند است
زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه
کهرا زبان نه به بند است، پای در بند است
9- ای عشق! چه بیگانه ز دینم کردی
از کعبه، کلیسیانشینم کردی
آخر در کفر، بیقرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق! چه بیگانه ز دینم کردی
10- تک بیتهای پراکنده
(به عنوان دهمین انتخاب تعدادی از تکبیتهای پراکندۀ باقیمانده از او را انتخاب کردهام):
با صد هزار مردم تنهایی
بیصد هزار مردم تنهایی
***
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
***
بتپرستی گرفتهایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم
***
مهر جویی ز من و بیمهری
هده خواهی ز من و بیهدهای
***
به چشم دلت دید باید جهان
که چشم سر تو نبیند نهان
مطالب مرتبط
تکنگاری: نگاهی به زندگی و آثار «رودکی»