دوشنبه 02 مهر 1403 / خواندن: 20 دقیقه
به بهانه آغاز فصل پاییز

فهرست: ده شعر از بهترین شعرهای پاییزی

شاعران دوره‌های مختلف تاریخی، بسیار علاقمند به تصویر کشیدن زیبایی‌های این نمایش نمادین مردگان بوده‌اند. تا این حد که در دوره‌های قدیم و همین زمانه‌ی اطراف ما، دفترهاشان را پر بکنند از کلمات به نظم در آمده‌ی پاییزی! در این نوشته سعی شده است که از دریچه‌ی شعرهای کلاسیک و معاصر، به تماشای پاییز بنشینیم. باشد که پرنده‌ی خیال، ما را به درکی بهتر از جهان پیرامونمان برساند.

5
فهرست: ده شعر از بهترین شعرهای پاییزی

مجله میدان آزادی: به مناسبت آغاز فصل پاییز، ده شعر را مرور می‌کنیم از سروده‌های شاعران در یازده قرن شعر فارسی. این شعرها را با انتخاب و مقدمه‌ی خانم فاطمه پالیزوان بخوانید:

 

ابتدای پاییز یا مهرگان زمان رسیدن شب و روز به همدیگر است. درست در همین حوالی در صفحات خاک‌خورده‌ی تاریخ، ایران صحنه‌ی جشن و سرور مردمانی است که خرسند از پایان تابستان و شروع تحولی دوباره، به دنبال اعتدال می‌گردند. پاییز، بر خلاف فصل بهار که به حیات‌بخشی معروف است و رویش، فصلی است که نمایشی دیگرگون و البته دیدنی راه‌انداخته. نمایشی که مرگ نمادین گیاهان را برای بینندگانش به اجرا درآورده است. نمایشی که شاید برای خیلی از ما تکراری شده و از عادت‌های ذهنیمان فراتر نمی‌رود. حال و هوای مردم قدیم را فقط کودکی می‌فهمد که برای اولین بار از دیدن ریزش برگی از درخت با تعجب می‌ایستد و با برق چشمان خاصی نظاره‌گر آن است. اما یک شاعر هم در هر زمانه‌ای که زندگی می‌کند، به دنبال کودکی کردن است و دیدن نادیدنی‌ها.

شاعران دوره‌های مختلف تاریخی، بسیار علاقه‌مند به تصویر کشیدن زیبایی‌های این نمایش نمادین مردگان بوده‌اند. تا این حد که در دوره‌های قدیم و همین زمانه‌ی اطراف ما، دفترهاشان را پر بکنند از کلمات به نظم در آمده‌ی پاییزی! در این نوشته سعی شده است که از دریچه‌ی شعرهای کلاسیک و معاصر، به تماشای پاییز بنشینیم. شیوه‌ی انتخاب این اشعار، بر اساس نزدیکترین ارتباط به موضوع پاییز، استحکام زبانی، خلاقیت و برانگیختگی قوه‌ی خیال و محبوبیت شاعران است. شعر شاعرانی همچون منوچهری دامغانی، مولانا، صائب تبریزی، شهریار، پروین اعتصامی، مظاهر مصفا، مهدی اخوان ثالث، قیصر امین‌پور، حسین منزوی و مرتضی امیری اسفندقه در این فهرست حضور دارند. باشد که پرنده‌ی خیال، ما را به درکی بهتر از جهان پیرامونمان برساند.


1. منوچهری دامغانی


خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است

دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار

 

دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید

نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کارست و چه شاید

یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار

 

دهقان چو درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو باز بردشان

وانگه به تبنگوی کش اندر سپردشان
ورزانکه نگنجند بدو درفشردشان

بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و برهم نهد انبار



آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان

رگ‌ها ببردشان ستخوان‌ها شکندشان
پشت و سر و پهلوی به هم درشکندشان

از بند شبان‌روزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک به یکبار

 

آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان

خونشان همه بردارد و بردارد جانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان

سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار

 

یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان

چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان

گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده است و سمن‌زار

 

2. جلال الدین محمد بلخی (مولوی)
 

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه‌کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان

کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان

کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان

خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای
پریده تاج و حله‌شان زین افتنان زین افتنان

گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

جمله درختان صف‌زده جامه سیه ماتم‌زده
بی‌برگ و زار و نوحه‌گر زان امتحان زان امتحان

ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان

گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن
تا در رسد کوری تو عید جهان عید جهان

ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بی‌نردبان بی‌نردبان

می‌رد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت می‌دمد ای پاسبان ای پاسبان

صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان

گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان

از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها
آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان دور زمان

لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک
لک لک‌کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان

بلبل رسد بربط‌زنان وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان

من زین قیامت حاملم گفت زبان را می‌هلم
می‌ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان

خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان از لامکان


3. صائب تبریزی
 

خاک را دامانِ پر زر می‌کند فصل خزان
بادها را کیمیاگر می‌کند فصل خزان

شاخساران را به رنگ عود برمی‌آورد
برگ‌ها را صندلِ‌تر می‌کند فصل خزان

طوطیان سبزپوشِ عالم ایجاد را
حله‌ی طاوس در بر می‌کند فصل خزان

از رخِ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمانِ پر ز اختر می‌کند فصل خزان

می‌پرد چون نامه‌ی اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر می‌کند فصل خزان

رتبه‌ی ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوش‌تر می‌کند فصل خزان

برگ را چون میوه‌های پخته می‌ریزد به خاک
پایِ خواب‌آلود را پر می‌کند فصل خزان

بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگ‌ها را دستِ دلبر می‌کند فصل خزان

گرچه از دست زرافشانش زمین، کانِ طلاست
خرقۀ صدپاره در بر می‌کند فصل خزان

از رخ چون زعفران، چینِ جبینِ خاک را
خنده‌رو چون سکۀ زر می‌کند فصل خزان

در کهنسالی عیار فکرها روشن‌ترست
آب‌ها را پاک‌گوهر می‌کند فصل خزان

شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست
رغبت می ‌را فزون‌تر می‌کند فصل خزان

می‌کَند از پیکر بستان لباس عاریت
برگ‌پوشان را قلندر می‌کند فصل خزان

بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر می‌کند فصل خزان

می‌زند بتخانه‌ی گلزار را بر یکدگر
کار ابراهیم آزر می‌کند فصل خزان

برگ‌ها را می‌کند در کف زدن بی‌اختیار
چون سماع بی‌خودی سر می‌کند فصل خزان

گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان
عندلیبان را سمندر می‌کند فصل خزان

از برات عیش، صائب دامن آفاق را
با پریشانی توانگر می‌کند فصل خزان


4. پروین اعتصامی
 

شنیدستم که وقت برگ‌ریزان
شد از باد خزان، برگی گریزان

میان شاخه‌ها خود را نهان داشت
رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت؟!

به خود گفتا کزین شاخ تنومند
قضایم هیچگه نتواند افکند

سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج

قبای سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فریاد

ز بن برکند گردون بس درختان
سیه گشت اختر بس نیکبختان

به یغما رفت گیتی را جوانی
کرا بود این سعادت جاودانی

ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند

برفت از روی رونق بوستان را
چه دولت بی‌گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگری برخاست دودی
نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی

به خود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه
فتاد آن برگ مسکین بر سر راه

از آن افتادن بی‌گه، برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنین گفت

که پروردی مرا روزی در آغوش
به روز سختی‌ام کردی فراموش

نشاندی شاد چون طفلان به مهدم
زمانی شیردادی، گاه شهدم

به خاک افتادنم روزی چرا بود
نه آخر دایه‌ام باد صبا بود

هنوز از شکر نیکی‌هات شادم
چرا بی‌موجبی دادی به بادم

هنرهای تو نیرومندی‌ام داد
ره و رسم خوشت، خرسندی‌ام داد

گمان می‌کردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جای

چرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب

به یاد رنج روز تنگدستی
خوشست از زیردستان سرپرستی

نمودی همسر خوبان با غم
ز طیب گل، بیاکندی دماغم

کنون بگسستی‌ام پیوند یاری
ز خورشید و ز باران بهاری

دمی کز باد فروردین شکفتم
به دامان تو روزی چند خفتم

نسیمی دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حریر سبز پوشاند

من آنگه خرم و فیروز بودم
نخستین مژده‌ی نوروز بودم

نویدی داد هر مرغی ز کارم
گهرها کرد هر ابری نثارم

گرفتم داشتم فرخنده نامی
چه حاصل، زیستم صبحی و شامی

بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهین قضا را تیز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودی نه از جنگ

چو ماند شبرو ایام بیدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشیار

جهان را هر دم آیینی و رایی است
چمن را هم سموم و هم صبایی است

تو را از شاخکی کوته فکندند
ولیک از بس درختان ریشه کندند

تو از تیر سپهر ار باختی رنگ
مرا نیز افکند دست جهان سنگ

نخواهد ماند کس دائم به یک حال
گل پارین نخواهد رست امسال

ندارد عهد گیتی استواری
چه خواهی کرد غیر از سازگاری

ستمکاری، نخست آیین گرگست
چه داند بره کوچک یا بزرگست

تو همچون نقطه، درمانی درین کار
که چون می‌گردد این فیروزه‌پرگار

نه تنها بر تو زد گردون شبیخون
مرا نیز از دل و دامن چکد خون

جهانی سوخت ز آسیب تگرگی
چه غم کز شاخکی افتاد برگی

چو تیغ مهرگانی برستیزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد

بساط باغ را بی‌گل صفا نیست
تو برگی، برگ را چندان بها نیست

چو گل یک‌هفته ماند و لاله یک‌روز
نزیبد چون تویی را ناله و سوز

چو آن گنجینه را گلشن شد از دست
چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست

مرا از خویشتن برتر مپندار
تو بشکستی، مرا بشکست بازار

کجا گردن فرازد شاخساری
که بر سر نیستش برگی و باری

نماند بر بلندی هیچ خودخواه
درافتد چون تو روزی بر گذرگاه


5. شهریار
 

خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب‌آویزان چه می‌خواهند از جانم

پریشان یادگاری‌های بر بادند و می‌پیچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ‌ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم

سه‌تار مطرب شوقم گسسته سیم جان‌سوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
به اشک توبه خوش کردم که می‌بارد به دامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که من واخواندن این پنجه‌ی پیچیده نتوانم

کجا یار و دیاری ماند از بی‌مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم

سرود آبشار دلکش پس قلعه‌ام در گوش
شب پاییز تبریز است در باغ گلستانم

گروه کودکان سرگشته چرخ‌وفلک‌بازی
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم

به مغزم جعبه‌ی شهر فرنگ عمر بی‌حاصل
به چرخ افتاده و گویی در آفاقست جولانم

چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورق‌های صاحب‌کشته‌ی سرگشته می‌مانم

ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
چه می‌گویم نمی‌فهمم چه می‌خواهم نمی‌دانم

به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
من شوریده‌بخت از چشم گریان ابر نیسانم

کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم

 

6. مهدی اخوان ثالث (م.امید)
 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی ست.
ور جز اینش جامه‌ای باید،
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد
                                                                      یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست .
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید،
باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت  پست خاک می‌گوید.
باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی‌ست اشک آمیز .
جاودان بر اسب یال‌افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز.


7. مظاهر مصفا
 

یاد داری که موسم پاییز
جانب باغ و بوستان رفتیم
دست در دست یکدگر باهم
از پی دیدن خزان رفتیم

پنجه‌های چنار زرد و نزار
زیر پای من و تو می‌شد خرد
باد پاییز های‌وهوی‌کنان
برگ‌ها را به هر طرف می‌برد

گلبن نسترن ز بی‌برگی
بیدسان پیش باد می‌لرزید
گه ز تاراج باغ می‌نالید
گه ز تشویش باد می‌لرزید

شاخه‌های صنوبر و شمشاد
بر سر خاک زر می‌افشاندند
برگ‌ها زیر پای ما نالان
قصه‌ای دردناک می‌خواندند

خسته و دلشکسته می‌گفتند
مرگ مطلوب‌تر ز تنهایی‌ست
پای‌فرسود پای دوست شدن
دوستان! خوب‌تر ز تنهایی‌ست


8. حسین منزوی
 

پاییز کوچک من،

پاییز کهربایی تبریزی‌هاست

که با سماع باد

تن را به پیچ و تاب جذبه

تن را به رقص می‌سپرند

و برگ‌های گر گرفته

که گاهی با گردباد

مخروط واژگونه‌ای از رنگ‌اند

و گاه ماهیان شتابانی

در آب‌های باد
 

پاییز کوچک من،

وقت بزرگ باران‌ها

باران، جشن بزرگ آینه‌ها در شهر

باران که نطفه می‌بندد در ابر

حیرت درخت‌های آلبالو را می‌گیرد،

و من غم بزرگ باغچه را

از شادی حقیر گلدان‌ها

زیباتر می‌یابم.
 

پاییز کوچک من،

گنجایش هزار بهار،

گنجایش هزار شکفتن دارد

وقتی به باغچه می‌نگرم

روح عظیم «مولانا» را می ‌‌بینم

که با قبای افشان

و دفتر کبیرش

زیر درخت‌های گلابی

قدم می‌زند

و برگ‌‌های خشک

زیر قدم‌‌هایش شاعر می‌شوند

وقتی به باغچه می‌نگرم

«بودا» حلول می‌کند

در قامت تمام نیلوفرها

وقتی به باغچه می‌نگرم

پاییز «نیروانا» ست

پاییز نی زنی است

که سحر ساده‌ی نفسش را

در ذره‌های باغ

دمیده است

و می‌زند

که سرو به رقص آید
 

پاییز کوچک من

دنیای سازش همه‌ی رنگ‌هاست

با یکدیگر

تا من نگاه شیفته‌ام را

در خوش‌‌ترین زمینه به گردش برم

و از درخت‌های باغ بپرسم

خواب کدام رنگ

یا بی‌رنگی را می‌بینند

در طیف عارفانه‌ی پاییز؟

 

9. قیصر امین‌پور
 

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

اگر دشنه‌ی دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم

گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم


10. مرتضی امیری اسفندقه
 

زرد است؟ نه! قرمز؟ نه! بگو پس به چه رنگ است؟
این برگ که می‌افتد و این قدر قشنگ است؟

هم قهوه‌ای سوخته، هم قرمز روشن
این برگ خدایا چه قدر رنگ به رنگ است

برگی که سبک‌بار شد از منت شاخه
برگی که چنین سر به هوا و کله‌ونگ است

این برگ که می‌افتد و اما که عجب شوخ
این برگ که می‌میرد و اما که چه شنگ است

می‌میرد و می‌رقصد و هوها و شگفتا
هوها که چه مست است و شگفتا چه ملنگ است

می‌میرد و می‌رقصد و یعنی که منم من
برگی که زمین می‌خورد و فاتح جنگ است

برگی که کجا او و کجا تور و تله‌ی مرگ
با مرگ بگویید که این برگ زرنگ است

بر شاخه ندیدید به‌آیین نفسش را؟
در مرگ ببینید عجب با فروهنگ است

پاییز کجا بودی؟ پاییز سلاما
پاییز سلاما و سرم باز به سنگ است

پاییز سرم خورد به سنگی که مگو هیچ
سنگی و چه سنگی؟ که نه سنگ است که ننگ است

بل با تو بگویم چه کشیدم چه شنیدم
در شهر شلوغی که مگر شهر فرنگ است

نه شهر فرنگش نتوان خواند و چنین کور
هر چند در آن آینه‌ها از همه رنگ است

پاییز کجا قصه؟ که طومار اراجیف
پاییز کجا شعر؟ که یک مشت جفنگ است

پاییز! جفا دیده‌ام از بخت مساعد
بر گرده هنوزم رد قنداق تفنگ است

«که بود و که ها؟» بگذر و بگذار بماند
«چه رفت و چه ها؟» شهد من ای وای شرنگ است

پاییز! مرا قصه در این شهر دم و دام
شرمنده همان قصه آب است و هونگ است

شهری که در آن عارف، افتاده‌ی تریاک
شهری که در آن شاعر، دیوانه‌ی بنگ است

پاییز! سلاما و کمیت نفس من
از بس که عبث رفته و باز آمده لنگ است

اشتاب کن ای فصل پر از پرسه و پیغام
اشتاب! که زخمی دلم از دستِ درنگ است

من تشنه‌ی مرگم - نه ولی – تشنه‌ی مردن
عمری ست دل کولی من گوش به زنگ است

پاییز سلاما و خوشا گریه‌ی با تو
پاییز سلاما و دلم ابری و تنگ است


مطالب مرتبط

تک‌نگاری: نگاهی به زندگی و آثار حسین منزوی

ده غزل از بهترین غزل‌های عاشقانه حسین منزوی

موشن‌ویدئو: نگاهی به زندگی و آثار «مهدی اخوان ثالث»

 ده آهنگ از بهترین آهنگ‌های پاپ با شعر مولوی

 10 شعر از بهترین شعرهای پروین اعتصامی

۲۰ تک‌بیت زیبا از بهترین شعرهای صائب

تک‌نگاری: نگاهی به زندگی و آثار شهریار

ده غزل از بهترین شعرهای عاشقانه شهریار




تصاویر پیوست

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است

دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز .
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز

مطالب مرتبط