مجله میدان آزادی: به مناسبت شب میلاد پیامبر خاتم حضرت محمد (ص) ، یازده شعر زیبا را مرور میکنیم از بهترین سرودههای شاعران در یازده قرن شعر فارسی همگی در ستایش آخرین پیامبر. این شعرها را با انتخاب و مقدمه حسن صنوبری -شاعر و پژوهشگر- بخوانید.
شمعی برای شب مهمانی تو
1. جستجوی بهترین شعرها برای پیامبر آخرالزمان
وقتی میخواستم برای این فهرست شعر انتخاب کنم صورتبندیهای مختلف را مرور کردم. چون بدون یک تقسیمبندی یا دستهبندی نمیتوان سراغ یک مجموعه عظیم رفت. از طرفی انتخاب فهرستی از بهترین شعرها در ستایش پیامبر آخرالزمان حضرت محمد مصطفی (صلالله علیه و آله) کار آسانی نیست وقتی بدانی و بخوانی که تاریخ ادبیات پارسی با مهر محمد و آل محمد آغشته و در هم تنیده است و به قول مولوی «قافلهسالار» قافلهی بزرگشاعران و عارفان ایرانی «در دو جهان مصطفی ست»؛ برترین شاعران پارسیزبان و بلکه جهان بخشی از برترین سرودههای خود را در نعت و ستایش خاتم پیغمبران سرودهاند. «نعت» سنت ثابت و دائم ادبیات فارسی و شعر ایرانی در ستایش پیامبر اکرم است و شاعران ایرانزمین این عقیده را عشق میدانستند و این عشق را با عشق جوانی هم بیگانه نمیدیدند: «سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی / عشق محمد بس است و آل محمد». بنابراین به این نتیجه رسیدم همین قدمت و تداوم را اساس صورتبندی و انتخاب قرار دهم. چون نمیشود ده شعر برتر را به آسانی برگزید، ولی میشود به نمایندگی از هر قرن یک شعر برگزیده (ولو نه برتر) و کمترشنیده را انتخاب کرد. پس نتیجه شد یازده شعر، از یازده شاعر از یازده قرن تاریخ شعر فارسی.
طبیعتا انتخاب اینگونه هم آسان نیست، در بعضی قرنها به سبب فزونی شاهکار و شعر خوب انتخاب دشوار است، مثل قرن هفتم که بین شعرهای درخشان سعدی و نظامی و خاقانی نمیشود انتخاب کرد و سرانجام مجبور شدم نظامی را با این استدلال که شعرش نه شهرت شعر سعدی را دارد و نه دشواری خاقانی برگزینم (و نه به سبب برتری). در بعضی قرنها هم مثل قرن دوازده و سیزده که شعر فارسی در دوره رکود است به دلیل اندک بودن شعرهای خوب انتخاب دشوار بود. همچنین اهتمام داشتم شعرهای بسیار طولانی یا بسیار دشوار ولو شاهکار در این فهرست نیاید، که متن خواندنی شود؛ در دو مورد استثنا که به جبر زمانی شعر طولانی در این کاغذ آوردم، به جبران از دو قرن دیگر فقط دو رباعی برگزیدم که حجم متن بیش از اندازه طولانی و خارج از حوصله نشود.
القصه، این ورق، مشقی و کوششی است برای رسیدن به گزیدهای از بهترین سرودهها و سیری است بر تاریخ سرودن و ستایش و نعت حضرت ختمیمرتبت، محمد مصطفی.
شعرها در پنج قالب قصیده، غزل، مثنوی، تکریببند و رباعی سرودهشدهاند و شاعرانی که در این صفحه از ایشان میخوانید به ترتیب قرن: ابوسعید ابوالخیر، سنایی غزنوی، عبدالرزاق اصفهانی، نظامی گنجوی، خواجوی کرمانی، عبدالرحمن جامی، اهلی شیرازی، صائب تبریزی، قصاب کاشانی، نیر تبریزی، و علی معلم دامغانی
2. از بهترین شعرهای تاریخ ادبیات فارسی در نعت و منقبت حضرت محمد
ابوسعید ابوالخیر
شاعر قرن چهارم
بی شک الفست احد، ازو جوی مدد
وز شخص احد به ظاهر آمد احمد
در ارض محمد شد و محمود آمد
اذ قال الله: «قل هو الله احد»
یا رب به محمّد و علی و زهرا
یا رب به حسین و حسن و آل عبا
کز لطف برآر حاجتم در دو سرا
بیمنتِ خلق، یا علی الاعلا!
سنایی غزنوی
شاعر قرن پنجم
کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا
نیست دارالملک، جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا ناوریدی قهر و لطف
کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا
نسخۀ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست
این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ
کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
(والضحی و اللیل اذا سجی ما ودعک ربک و ما قلی)
کای محمد! این جهان و آن جهانی نیستی
لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کردهاند این هر دو تا از گرد لعل
این جهان را سرمه باشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز
قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت
عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
(و للآخره خیر لک من الاولی)
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر
شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که میخوانی صباح
سایۀ زلفین تست آنجا که میگویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
( و لسوف یعطیک ربک فترضی)
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا به، که آنجا به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن
کاین چنین معلول را، بی شک چنان باید هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو را دیوی فرو ریزد همی در عهد تو
آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منّتهای ما را منتها
(الم یجدک یتیما فاوی)
نه تو درّی بودی اندر بحر جسمانی یتیم
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
(و وجدک ضالا فهدی)
نه تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا
ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقۀ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا
(و وجدک عائلا فاغنی)
نی بقلت خواست کردن مر تو را تلقین حرص
پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
(فاما الیتیم فلا تقهر )
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم
تو همان کن ای کریم از خُلق خود با خَلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف
خواجگی کن سایلان را طبعشان گردان وفا
(و اما السائل فلاتنهر)
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم
مر ترا زین شکر نعمت، نعمتی دیگر جزا
(فاما بنعمته ربک فحدث)
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب
تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست
چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف
هر زمانی قُبله بر پایش دهد قِبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ
شخص حیوان همچو نوع و جنس، نپذیرد فنا
تا نسیم نام او بر بوستان دین نجست
شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم
خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی
تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم
جبری از تعطیل شرع و عدلی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع
وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا
وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین
هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان
مفتی شرقی از آن مشرق شده ست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست
جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
جمال الدین محمد عبدالرزاق اصفهانی
شاعر قرن ششم
ای از بر سدره شاهراهت
وی قبهی عرش تکیه گاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشهی کلاهت
هم عقل، دویده در رکابت
هم شرع ، خزیده در پناهت
ای چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه ، طاسکِ گردن سمندت
شب، طره ی پرچم سیاهت
جبریل مقیم آستانت
افلاک، حریم بارگاهت
چرخ ارچه رفیع، خاک پایت
عقل ار چه بزرگ ، طفل راهت
خورده است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد که رقیب جان خرد کرد
نام تو ردیف نام خود کرد
ای نام تو دستگیر آدم
وی خُلق تو پایمرد عالم
از نام محمدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرف
وز حرمتت آدمی مکرم
از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم
نابوده بوقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نا یافته عز التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
کونین نواله ای ز جودت
افلاک طفیلیِ وجودت
روح الله با تو خرسواری
روح القدست رکاب داری
از مطبخ تو سپهر، دودی
وز موکب تو زمین، غباری
در شرح رموز غیب گویت
بر ساخته عقل کار و باری
عفوت ز گناه، عذر خواهی
جودت ز سؤال، شرمساری
این ، کیسه هر نیازمندی
وان ، عُدّتِ هر گناهکاری
بر بوی شفاعت تو مانده ست
ابلیس چنان امیدواری
آری چه شود اگر بشوید
لطف تو گلیم خاکساری
بی خردگیَست نا امیدی
در عهد چو تو بزرگواری
آنجا که ز تو نواله پیچند
هفت و شش و پنج و چار هیچند
ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده ، حاشاک
هرچ آن سمَت حدوث دارد
در دیده ی همت تو خاشاک
طُغرای جلال تو لَعَمرُک
منشور ولایت تو لولاک
نُه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
در راه تو زخم، محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاک
در عهد نبوت تو آدم
پوشیده هنوز خرقهی خاک
تو کرده اشارت از سر انگشت
مه قرطهی پرنیان زده چاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
خواب تو و لاینام قلبی
خوان تو ابیت عند ربی
ای آرزوی قدر لقایت
وی قبله آسمان سرایت
در عالم نطق، هیچ ناطق
نا گفته سزای تو ثنایت
هر جای که خواجهای، غلامت
هر جای که خسروی، گدایت
هم تابش اختران ز رویت
هم جنبش آسمان برایت
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت
اندوخته ی سپهر و انجم
بر نامده ده یک عطایت
بر شهپر جبرئیل، نه زین
تا لاف زند ز کبریایت
بر دیده ی آسمان قدم نه
تا سرمه کشد ز خاکپایت
ای کرده به زیر پای، کونین
بگذشته ز حد قاب قوسین
ای از نفس تو صبح زاده
آهت در آسمان گشاده
علم تو فضول جهل برده
حلم تو غرور کفر داده
در حضرت قدس مسند تو
بر ذروه ی لامکان نهاده
آدم ز مشیمه ی عدم نام
در حِجر نبوت تو زاده
تو کرده چو جان فلک سواری
در گَرد تو انبیا پیاده
خورشید فلک چو سایه در آب
در پیش تو بر سر ایستاده
از لطف و ز عنفت آب و آتش
اندر عرق و تب اوفتاد
آن در بر ساوه غوطه خورده
وین در دل فارس جان بداده
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
ای حجره دل بتو منور
وی عالم جان ز تو معطر
ای شخص تو عصمت مجسم
وی ذات تو رحمت مصور
بی یاد تو ذکرها مزور
بی نام تو وردها مبتر
خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر
ای از نفس نسیم خلقت
نه گوی فلک چو گوی عنبر
از یعصمک الله اینت جوشن
وز یغفرک الله آنت مغفر
تو ایمنی از حدوث گوباش
عالم همه خشک یا همه تر
تو فارغی از وجود گو شو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاوس ملائکه بریدت
سر خیل مقربان مریدت
ای دستکش تو این مقرنس
وی دستخوش تو این مقوس
ای خاشکدانت سقف ازرق
وی شادروانت چرخ اطلس
چون روح ز عیب ها منزه
چون عقل ز نقص ها مقدس
از بنگه تو کمینه شش طاق
این چرخ معلق مسدس
شد شهر روان بفر نامت
این فلس مکلس مطلس
در مدح تو هر جماد ناطق
در وصف تو هر فصیح اخرس
از عهد تو تا بدور آدم
در خیل تو هر چه ز انبیا کس
هم کوس نبوت تو در پیش
هم چتر رسالت تو از پس
فلج ندب بقیت وحدی
قفل در لا نبی بعدی
ای شرع تو چیره چون به شب روز
وی خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقلِ گره گشای معنی
در حلقه درس تو نوآموز
ای تیغ تو کفر را کفن باف
نعلین تو عرش را کله دوز
ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتب ها به عید نوروز
از موی تو رنگِ کسوت شب
وز روی تو نورِ چهره روز
حلم تو شگرف دوزخآشام
خشم تو عظیم آسمانسوز
ماه سر خیمه ی جلالت
در عالم عِلو مجلس افروز
بنموده نشان روی فردا
آیینه ی معجز تو امروز
ای گفته صحیح و کرده تصریح
در دست تو سنگ ریزه تسبیح
ای سایه ز خاک بر گرفته
وز روی تو نور خور گرفته
ای بال گشاده باز چترت
عالم همه زیر پر گرفته
طوطی شکر نثار نطقت
جانها همه در شکر گرفته
افکنده وجود را پس پشت
پس فقر فکنده بر گرفته
از بهر قبول توبه خویش
آدم سخن تو در گرفته
آنجا که جنیبت تو رفرف
عیسی دم لاشه خر گرفته
آنجا که نشیمن تو طوبی
موسی ره طور بر گرفته
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح ارنی ز سر گرفته
تا حصن تو نسج عنکبوتست
اوهن نه که احصن البیوتست
هر آدمیئی که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد
نعت تو سزای تو خدا گفت
گرچه نه سزای حضرت تست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت
هر چند فضولگوی مردیست
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟
در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت
زان گفته و کرده گر بپرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت
این خواهد بود عُدّهی او
کفارهی هر چه کرد یا گفت
تو محو کن از جریده او
هر هرزره که از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
نظامی
شاعر قرن هفتم
تختهی اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست
حلقهی حی را کالف اقلیم داد
طوق ز دال و کمر از میم داد
لاجرم او یافت از آن میم و دال
دایرهی دولت و خط کمال
بود درین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجی ز سرای بهشت
رسم ترنج است که در روزگار
پیش دهد میوه، پس آرد بهار
کنت نبیا چو علم پیش برد
ختم نبوت به محمد سپرد
مه که نگیندانِ زبرجد شدهست
خاتم او مهر محمد شدهست
گوش جهان حلقهکش میم اوست
خود دو جهان حلقهی تسلیم اوست
خواجه مساح و مسیحش غلام
آنت بشیر اینت مبشر به نام
امیِ گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح
همچو الف راست به عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا
نقطهی روشنتر پرگارِ «کن»
نکتهی پرگارترین سخن
از سخن او، ادب آوازهای
وز کمر او، فلک اندازهای
کبر جهان گرچه بسر بر نکرد
سر به جهان هم به جهان در نکرد
عصمتیان در حرمش پردگی
عصمت از او یافته پروردگی
تربتش از دیده جنایت ستان
غربتش از مکه جبایت ستان
خامشی او سخن دلفروز
دوستی او هنر عیب سوز
فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر
فتنه شدن نیز برو ناگزیر
بر همه سر خیل و سر خیر بود
قطب گرانسنگ سبکسیر بود
شمع الهی ز دل افروخته
درس ازل تا ابد آموخته
چشمهی خورشید که محتاج اوست
نیم هلال از شب معراج اوست
تختنشین شب معراج بود
تختنشان کمر و تاج بود
داده فراخی نفس تنگ را
نعل زده خنگ شبآهنگ را
از پی باز آمدنش پای بست
موکبیانِ سخن ابلق بهدست
چون تک ابلق به تمامی رسید
غاشیهداری به نظامی رسید
خواجوی کرمانی
شاعر قرن هشتم
ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهی سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمر سای مصطفی
ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی
بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روحپرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانهی «لولاک» دوخته
درّاعهی «ابیت» ببالای مصطفی
شمس و قمر که لؤلؤ دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی
خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینهی ضمیر مصفای مصطفی
کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایهی «ادنا»ی مصطفی
در بر فکنده زهر بغلطاق نیلگون
از سوگ زهر خوردهی زهرای مصطفی
گو مه به نور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غرّهی غرّای مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیدهاند
زین چار صفّه رایت آلای مصطفی
خواجو گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
جامی
شاعر ایرانی قرن نهم
ای به سراپردهی یثرب به خواب!
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته ز دستیم برون کن ز برد
دستی و بنمای یکی دستبرد
توبه ده از سرکشی ایام را
باز خر از ناخوشی، اسلام را
مهد مسیح از فلک آور به زیر
رایت مهدی به فلک زن دلیر
کاله دجال بنه بر خرش
رو به بیابان عدم ده سرش
افسر ملک از سر دونان بکش
دامن دولت ز زبونان بکش
باز پسان را فکن از پیشگاه
داد ستم کش ز ستم کیش خواه
خامه مفتی که چو انگشت آز
شد ز پی لقمه ربایی دراز
دست سیاست بکش و بشکنش
همچو نی اندر بن ناخن زنش
واعظ پر گو که به پستیست بند
پایه خود کرده ز منبر بلند
چون نه بزرگ است ز شرعش سخن
منبر او بر سر او خرد کن
صومعه را قاعده تازه نه
رخت خرابات به دروازه نه
بدعتیان را ره سنت نمای
عزلتیان را در عزت گشای
خرقه تزویر به صد پاره کن
جان مزور ز تن آواره کن
شعله فکن خرمن ابلیس را
مهره شکن سبحه تلبیس را
گنج تو در خاک نهان دیر ماند
نور تو غایب ز جهان دیر ماند
پرتو روی تو که هست آفتاب
بود ازو کشور دین نور یاب
برق فراقت چو جهانسوز شد
مشعل یارانت شب افروز شد
مشعلشان چرخ چو بی نور کرد
صبح هدی را شب دیجور کرد
ظلمت بدعت همه عالم گرفت
بلکه جهان جامه ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیده عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم برکشند
ظلمتیان رو به عدم در کشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد
اهلی شیرازی
شاعر قرن دهم
محمد شمع جمع اهل بینش
چراغ بزمگاه آفرینش
زهی مجموعه خلق و مروت
که فهرستش بود مهر نبوت
شکسته طاق کسری از ظهورش
نشسته آتش گبران ز نورش
نبودش سایه آن خورشید پایه
که بود او شمع و شمعش نیست سایه
از آن آدم ملک را گشت مسجود
که نور او چو شمعش بر جبین بود
شب معراج شمع قد برافراخت
براقش همچو برقی بر فلک تاخت
ز شمع وصل او جبریل درماند
و زو پروانه وش بی بال و پر ماند
در آن دو عالم و آدم کجا بود
که نورش شمع بزم کبریا بود
چراغش روشن از نور خدا گشت
و زو روشن چراغ انبیا گشت
به مویی گر نگیرد خلق را دست
کجا از آتش دوزخ توان رست
الا ای پرتو شمع تجلی
چراغ دیده ارباب معنی
نهان از دیده ها خود کرده تا کی
چو نور دیده ها در پرده تا کی
مکن در پرده همچون شمع مسکن
برون آ تا شود آفاق روشن
چو روشن شد ز نورت چشم انجم
چرا چون برق گشتی از نظر گم
تو شمع بزمگاه لامکانی
درین فانوس سبز آخر چه مانی
چو شمع از نور خود آتش برانگیز
بسوز این تیره فانوس و فرو ریز
چو داد اول زمان نور تو پرتو
تو خود هم مهدی آخر زمان شو
سوار عرصه دین همگنان کن
چو شمعش ذوالفقار آتشفشان کن
عدم کن ظلمت کفر از ره دین
به برق تیغ خونریز شه دین
صائب تبریزی
شاعر قرن یازدهم
تا نگردیده است خورشید قیامت آشکار
مشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکبار
در بیابان عدم، بی توشه رفتن مشکل است
در زمین چهرهی خود، دانهی اشکی بکار
مزرع امّید را زین بیشتر نپسند خشک
بر رگ جان نشتری زن، قطره چندی ببار
از صراط مستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذر
دست زن در دامن شرع رسول هاشمی
ز آنکه بی این بادبان کشتی نیاید برکنار
باعث ایجاد عالم، احمد مرسل، که هست
آفرینش را به ذات بی مثالش افتخار
تا نیامد رایض* شرع تو در میدان خاک
سرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهار
بوسهها بر دست خود زد خامهی نقاش صنع
تا شد از نقش تو لوح آفرینش کامکار
محو گردیدند از نور تو یکسر انبیا
ریزد انجم چون شود خورشید تابان آشکار
از جهان قانع به نان خشک گشتی وز کرم
نعمت روی زمین بر امتان کردی نثار
ماه را کردی به انگشت هلالآسا دو نیم
ملک معجز را مسخر ساختی زین ذوالفقار
یا شفیع المذنبین، صائب ز مداحان توست
از سر لطف و کرم تقصیر او را درگذار
قصاب کاشانی
شاعر قرن دوازدهم
به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش
که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش
مرا وحشینگاهی کرده سرگردان صحرایی
که چون ریگ روان دل میتوان رفت از بیابانش
سواد دیده را از خاک پایی کردهام روشن
که باشد سرمهی چشم کواکب گرد جولانش
شود هر سبزه چون خطی به کف دست موسایی
به گلشن اوفتد گر سایهی سرو خرامانش
برد یکباره از رخساره شب رنگ ظلمت را
اگر خورشید گیرد پرتو از شمع شبستانش
شهیدان را به قالب میدهد جان چون دم عیسی
نسیم صبح اگر برخیزد از طرف گلستانش
چو ابر رحمتش بر چار ارکان سایه اندازد
کند سیراب کشت دهر را یک قطره بارانش
چراغ بزم نه افلاک و شمع هفت منظر شد
از آن روزی که ماه افکند خود را در گریبانش
ز عکس پرتو او شد چراغ نه فلک روشن
شب معراج چون گردید طالع ماه تابانش
شفیع روز محشر ماهروی والضّحی یعنی
محمّد آنکه ایزد بود در قرآن ثناخوانش
شب عید است قصاب! اینقدر استادگی تا کی؟
قدم نه پیش کامشب میتوان گردید قربانش
نیر تبریزی
شاعر قرن سیزدهم
ای فخر رسل که دیر باز آمدهای
شک نیست که از راه دراز آمدهای
از لحن حدیث «لی مع الله» پیداست
ای خواجه که از کجا فراز آمدهای
ای عرش برین سریر سلطانی تو
مهمانی بزم دوست ارزانی تو
این مشعلهها که بر رواق فلک است
شمعیست برای شب مهمانی تو
علی معلم دامغانی
شاعر قرن چهاردهم (معاصر)
به مکه شب همه شب را ستاره باریده است
شگفت واقعهای تا که یا که نشنیده است
خبر ز وادی نجوا دو واحه این طرف است
به چار سدره از آنسو قبیله معترف است
قراولان شفق تا سپیده برآنند
تمام قافلههای رسیده برآنند
سپیده زید بنیامرو همقرابۀ من
نزول کرد به اشفاق در خرابۀ من
نزول کرد چو بر خوان طائیان مهمان
نزول شیخ بنیسهم بر بنوشیبان
فرود آمد از آن تیزگام تازنده
فرود آمدن امر بر بنوکنده
بهار و باغ مرا عطر ارغوان آورد
مرا ز واقعة دوش ارمغان آورد
که دوش جای تو خالی که جای یاران بود
که مکه شب همه شب را ستارهباران بود
*
شگفت واقعهای تا که یا که نشنیده است
به مکه شب همه شب را ستاره باریده است
به سعد و نحس چه تا باژگونه خواهد بود
شگفت واقعهای تا چگونه خواهد بود
چه فتنه، رامی افلاک در کمان دارد
فلک به قدح مقدر چه در گمان دارد
در آمد آنکه دل از چار گوشه بردارم
چهار روز و سه شب راهتوشه بردارم
به بدمآل ندارم غم مناقص را
جهاز برنهم آن بیسراک راقص را
سبکروان صبا را به تک چو سایه شوم
به رنگ صبح سبق را به کوهپایه شوم
به کوهپایه در، از اهل شیوه کاهنهای است
که سحر سامریان با دَمَش مداهنهای است
مسخرات فلک سخرۀ همیشۀ اوست
طلسم و زیج و عزایم کمینه پیشة اوست
*
هلا سپیده، هلا صبح سکر نورانی!
مگر عشیرة خورشید را بشورانی
هزار لوری سیمینکمان، کمندافکن
هزار نیزهور یل، هزار زوبینزن
هلا سپیده، هلا صبح سکر نورانی!
مگر عشیرة خورشید را بشورانی
برآ که خواب ستاره صراحتی دارد
شکسته میگذرد شب، جراحتی دارد
چنان که فارِس غسّان به تک به لخم زده است
پلنگ زنگی شب را ستاره زخم زده است
منت به شیوه برادر کنایه میگویم
ز قول کاهنة کوهپایه میگویم
شد آن که جیش ملک روح را فرود آرند
ز پشت زین، شب مجروح را فرود آرند
*
شگفت واقعهای تا که یا که نشنیده است
به مکه شب همه شب را ستاره باریده است
خبر ز وادی نجوا دو واحه اینطرف است
به چار سدره از آن سو، قبیله معترف است
طنین نور درافکنده در رگ شب گیج
غریو بانگ یهود منجّم از تک زیج
که هان، بشارت موسی، روایت تبشیر
هلا تلاوت رؤیا، حلاوت تعبیر
همان نشاط طلوع از دَم دوبارۀ صبح
هلا ستارۀ احمد(ص)، هلا ستارۀ صبح
به تیغ سرخ سحر رخنه در شب داجی
طلوع آتش جاوید کوکب ناجی