مجله میدان آزادی: ایوان سرگئییویچ تورگنیف، رماننویس، شاعر و نمایشنامهنویس روسی نامآشنای و خالق اثرهای مهم «پدران و پسران» و «شکارچی در سایهروشن» است که تکنگاری امروز مجله میدان آزادی به مناسبت سالگرد درگذشت او، به زندگی و آثار این نویسنده اختصاص یافته است. «نرگس فرجادامین» ما را به شناخت بیشتر تورگنیف فرامیخواند:
رابطهی ذهن و زبان رابطهای پیچیده است. فیلسوفان زبان سالهاست تلاش میکنند معماهایی را که ذهن و زبان و ارتباط این دو را احاطه کرده رمزگشایی کنند، اما هنوز هم همه چیز در اقیانوسی از عدم قطعیت غوطهور است. با این حال یک چیز واضح است: آدمهایی که به یک زبان واحد حرف میزنند تا حد زیادی هم شبیه همدیگر فکر میکنند. نمونهاش ایوان تورگنیف، نویسندهای که او را روس معرفی میکنند اما شاید بهتر باشد او را نویسندهای فرانسوی یا حتی آلمانی بدانیم.
ایوان سرگیویچ تورگنیف نهم نوامبر ۱۸۱۸ در روسیه به دنیا آمد، اما پدر و مادرش معتقد بودند آموزش او باید به زبان فرانسوی و آلمانی باشد. به نظر میرسد آنچه در آینده برای او اتفاق افتاد ریشه در همین سالهای آغازین زندگیاش داشته باشد؛ سالهایی که کودک بود و آرزو داشت زبان روسی را یاد بگیرد! به همین دلیل وقتی به سن دانشگاه رفتن رسید رشتهی زبانشناسی را برای ادامهی تحصیل انتخاب کرد. در دانشگاههای مسکو و سنپترزبورگ زبانشناسی خواند و گاهی هم شعر گفت. با این حال شاید زبان تفکرش زبان روسی نبود، چون این مسیر را ادامه نداد. در آن زمان به این اعتقاد رسیده بود که ادامهی تحصیل در روسیه ممکن نیست، بنابراین به آلمان رفت تا در آنجا فلسفه بخواند. ترکیب عجیبی است؛ گویی بهدنبال روش اندیشیدن به همان زبانی بوده که از کودکی اندیشیدن را با آن یاد گرفته. همانجا بود که هگل بر ذهن او خیمه زد و تا آخر عمر این خیمه را برنچید؛ خیمهای که تورگنیف را از صف «روسها» جدا کرد و در صف «غربیها» جا داد.
ایوان سرگئییویچ تورگنیف
در بازگشت از آلمان بهشکلی جدی وارد فضای ادبیات شد و نظر بلینسکی (منتقد ادبی غربگرای روس) را به خودش جلب کرد. بلینسکی به ایوان جوان پر و بال داد و اسمش را در محافل ادبی بر سر زبانها انداخت. در همین سالها بود که تورگنیف شروع کرد به نوشتن «شکارچی در سایهروشن». این کتاب که زمانی دهساله صرف نگارشش شد و در ۱۸۵۲ برای اولین بار منتشر شد، مجموعهای است از چندین داستان کوتاه که نخ تسبیح رابطشان یک راوی واحد است: پولوتیکین، یک شکارچی حرفهای و تنها که در سرزمین روسیه میگردد، مهمان سِرفها (رعیتهای روس) میشود و داستانهایشان را میشنود؛ داستانهایی که نشان میدهد نظام اربابرعیتی چه نظام ظالمانهای است. از همینجا بود که حکومت تزاری به او بدبین شد و بالاخره هم بهانهای برای بازداشتش پیدا کرد.
در همین سالها تورگنیف با دو نابغهی ادبی روس سر دوستی را باز کرد: فیودور میخائیلوویچ داستایفسکی و لف نیکالایویچ تالستوی، که هر دو چند سالی از او جوانتر بودند. بهانهی این دوستی ادبیات بود و آنچه آنها را به هم نزدیک کرد تمجیدهای شدید و غلیظ تورگنیف از نبوغ و استعداد این دو دوست جدید.
«لف نیکالایویچ تالستوی و فیودور میخائیلوویچ داستایفسکی»
با این حال چرخ زندگی بر همین دور نماند و کمی که گذشت ـ شاید بهخاطر اینکه تورگنیف میدید این دو نویسنده که از او جوانترند مستعدتر هم هستند و در زمانی کوتاه به نقطهی اوج مسیری میرسند که او پیش از آنها در آن قدم گذاشته ـ دوستیها تبدیل شد به دشمنیها. تورگنیف تا پایان عمرش از هر فرصت مناسبی برای بدگویی دربارهی این دو دوست قدیمی استفاده کرد:
در مقالهای که به همراهی نکراسوف (شاعر روس) نوشت، داستایفسکی را جوشی تازه سبزشده بر دماغ ادبیات روسی نامید.
وقتی رمان «جنایت و مکافات» منتشر شد، اعلام کرد که با خواندن این رمان قولنج وبایش عود کرده است. بعد از مرگ داستایفسکی با مشاهدهی ابراز احساسات و ادای احترام فوقالعادهی هموطنانش به آن نویسندهی فقید، خشمگین شد و داستایفسکی را شخصیتی در حد مارکی دوساد دانست. به تالستوی لقب غارنشین داده بود و در مجامع او را با این لقب یاد میکرد. در مقالهای تالستوی را فیلی در باغ وحش ادبیات روسیه نامید.
البته این کینهورزیها خیلی هم بیپاسخ نماند و مثلاً تالستوی در سال ۱۸۶۱ تورگنیف را بهخاطر توهینی کلامی در یک مراسم مهمانی که هر دو حضور داشتند به دوئل دعوت کرد. این پیشنهاد دوئل که چند بار هم تکرار شد از جانب تورگنیف پذیرفته نشد. البته که اقتضای روحیات تالستوی پیشنهاد دوئل بود، اما روشی که داستایفسکی برای انتقامگیری انتخاب کرد هنریتر بود؛ او در رمان «شیاطین» شخصیتی ساخت به نام کارامازینوف؛ غربپرستی خودباخته و پرادعا با زبان و بیانی مغلق، یعنی کاریکاتوری از تورگنیف! میگویند تورگنیف بعد از آگاه شدن از این موضوع داستایفسکی را دیوانه خوانده است.
«کتاب شیطان، اثر داستایفسکی»
علیایحال این تقابلها ریشهی فکری هم داشت؛ گرچه تورگنیف با انتشار «شکارچی در سایهروشن» از خودش تصویری از یک انساندوست وطنپرست ساخت، اما آنچه از یک نگاه کلی به زندگی و خط فکری او مشخص میشود این است که او تقریباً از دوران جوانی دیگر روسیه را دوست نداشته است. گرچه مدت خیلی کوتاهی بهخاطر مقالهای که دربارهی گوگول نوشته بود زندانی شد، اما مثل تمام اپوزیسیونهایی که جلای وطن میکنند و از دور بر آتش خشم ناشی از ناکامی هموطنانشان میدمند، باقی سالهای عمرش را در فرانسه گذراند، به زبان فرانسوی داستان نوشت، با نویسندههای فرانسوی دوستی صادقانهای به هم زد و از مفاخر ادبی وطن خودش انتقاد کرد و البته از روسیه و مردمانش بد گفت. این در حالی است که داستایفسکی که صرفاً بابت حضور در محفل پتراشفسکی (یک جمع ادبیسیاسی)، از جانب حکومت تزاری به مجازاتی سخت (یعنی چند سال تبعید به اردوگاه کار اجباری در سیبری) محکوم شد و از سیبری بیماری صرع را با خودش به سوغات آورد، تا آخر عمر عاشق روسیه ماند و کلید قفل زندگی انسان روس را در دست همان انسان روس دید و حتی در سفرهایی که به اروپا داشت محو تماشای شرایط بهتر زندگی انسان اروپایی نشد. میگویند زمانی در بادن آلمان، تورگنیف و داستایفسکی با هم ملاقاتی داشتند و بحث به رمان «دود»، جدیدترین اثر تورگنیف کشیده شد. او جایی در این رمان نوشته بود:
«اگر روسیه از روی کرهی زمین محو شود، هیچگونه زیانی به جایی نخواهد رسید.»
و این داستایفسکیِ روسیهدوست را خیلی ناراحت میکرد. این شد که در آن ملاقات به نویسندهی غربپرست توصیه کرد: «بگویید برایتان از پاریس یک عینک دوربین بخرند.»
تورگنیف پرسید: «چرا؟»
و داستایفسکی جواب داد: «زیرا شما خیلی دور هستید. عینک دور خود را روی روسیه بیندازید و ما را بهدقت مطالعه کنید. طوری دیگر، شما نمیتوانید ما را درست ببینید.»
گرچه نمیشود وجود روحیهی عدالتخواهی و حقطلبی در نویسندگان را انکار کرد اما شاید کسی مثل تالستوی که در قامت یک مصلح اجتماعی ظاهر شد و در حالیکه خودش از طبقهی اشراف برخاسته بود سالها تلاش کرد تا ظلمهایی را که این طبقه در حق زیردستان روا میدارند در آثارش به نقد بکشد و نظمی نوین را برای اصلاح جامعه پیشنهاد کند، عدالتخواهی تورگنیف با نگاهِ از بالا به پایینی که به هموطنانش دارد تا حدی لکهدار میشود.
اگر کسی بخواهد انگیزههای روانی نگارش داستانهای مجموعهی «شکارچی در سایهروشن» را آشکار کند شاید بهتر باشد به ارتباط بین ایوان تورگنیف و مادرش سرک بکشد: زنی ثروتمند، خودرأی و تندخو که یکی از عادتهای زشتش کتک زدن رعیتهای زیردستش بوده. شاید این مادر تندمزاج و خشن برای تورگنیف استعارهای باشد از روسیه یا حتی بالعکس. گویی تورگنیف با مخالفت با روسیه در ناخودآگاهش داشته با مادری سلطهگر میجنگیده و اگر از ظلم به رعیت بیزار است، این بیزاری ریشه در حسش به آن مادر ظالم دارد. این انباشت ناخودآگاه هرچه که بوده، باعث شده تورگنیف حتی نتواند با نویسندههای هموطنش دوست باشد اما بهسادگی با گوستاو فلوبر (نویسندهای همیشه افسرده)، گی دوموپاسان (نویسندهای که سالهای زیادی را در بیمارستان روانی گذراند) و ژرژ ساند (زنی با عادتهایی عجیبغریب) کاسه و کوزه یکی باشد؛ آنقدر که فلوبر زمانی در نامهای به او نوشته:
اگر بهخاطر حضور تو در پاریس نبود هر آینه خانهام را رها میکردم و از این شهر میرفتم.
اما نمیشود از تورگنیف نوشت و از شاهکارش یعنی رمان «پدران و پسران» چیزی نگفت. اساساً تورگنیف نویسندهای است با قدرتی فوقالعاده در تصویرگری. این تصویرگری هم شامل موقعیتهاست، هم شامل شخصیتهای داستانی. «بازاروف» شخصیت عصیانگر رمان «پدران و پسران» آنقدر واقعی تصویر شده که به یکی از تابلوهای ماندگار تاریخ ادبیات تبدیل شده است. این رمان که در ۱۸۶۲ منتشر شد ادامهی مسیر فکری تورگنیف در باب لزوم تغییر در فضای اندیشگانی روسیه است. «بازاروف» را پدر کمونیستهای آینده هم خواندهاند؛ شخصیتی رادیکال که تلاش میکند کهنهپرستی نسل پیش از خودش را به چالش بکشد و البته به هیچ امر ماورایی هم اعتقاد ندارد. او نمادی است از تلاش برای سوار شدن به قطار مدرنیته، چیزی که آرزوی تورگنیف و همفکرانش بود. این رمان در سالهای بعد از انقلاب کمونیستی در کمونهای روستایی و محافل حزبی خوانده و تحلیل میشد.
«پدران و پسران، اثر ایوان سرگی یویچ تورگنیف»
تورگنیف آثار دیگری هم دارد که جزو آثار ماندگار تاریخ ادبیات داستانی هستند؛ رمانهایی مثل «رودین»، «خاک بکر»، «آشیانهی اشراف» و «آبهای بهاری». او آثاری در قالب نمایشنامه هم از خودش به یادگار گذاشته که در جایگاه خودشان قابل اعتنا هستند.
ایوان تورگنیف در سوم سپتامبر ۱۸۸۳ بهعلت ابتلا به سرطان در پاریس درگذشت. جسدش را به روسیه منتقل کرده و به خاک سپردند؛ شاید برای اینکه بتوان هنوز هم او را نویسندهای روس معرفی کرد.