مجله میدان آزادی: امروز 9 سپتامبر، سالروز تولد یکی از بزرگترین نویسندگان جهان، لِف (لئو) نیکالایویچ تولستوی است از نویسندگان کشور روسیه است که او را بیشتر با کتابهای «جنگ و صلح» و «آناکارنینا» میشناسند. به همین مناسبت، در نوشتهی حاضر نگاهی به زندگی و آثار این هنرمند و وِیژگیهای آثار او خواهیم کرد. این مطلب را که به قلم خانم نرگس فرجادامین نوشته شده است در ادامه خواهید خواند:
پییر بزوخوف، کوستیا لِوین، دیمیتری نخلییِدوف؛ اینها گذشته از اینکه اسامی شخصیتهایی در رمانهای تولستوی هستند، در حقیقت اسامی مستعاری هستند برای خود نویسنده. لِف (لئو) نیکالایویچ تولستوی نویسندهای بود که نمیتوانست خود را از جهانهای مخلوقش حذف کند. او دوست داشت همیشه جایی در داستان، خودش را تماشا کند، نه بهخاطر اینکه خودشیفته باشد یا ازخودمتشکر، حتی شاید برعکس؛ چون هیچ وقت از خودش راضی نبود، همیشه میخواست خودش را زیر نظر داشته باشد و به چالش بکشد و آرمانگرایانه انتظار داشت بتواند گونهی جدیدی از خودش را خلق کند که بهتر از قبلی باشد.
لف (لئو) نیکالایویچ ۹ سپتامبر سال ۱۸۲۸ در خانوادهای اشرافی به دنیا آمد، اما بیشتر عمرش را بابت اینکه ریشهی اشرافی دارد در عذاب سپری کرد. شاید غیر از چند سال آغازین جوانی که با مشروب و زن و قمار روزگار میگذراند، در باقی عمر طولانیاش به اندیشیدن دربارهی فلسفهی حیات و روش درست زیستن پرداخت.
«لف (لئو) نیکالایویچ تولستوی»
روحیهی ناآرامش از همان عنفوان جوانی بروز کرد؛ یعنی زمانی که در نوزده سالگی دانشکدهی حقوق را رها کرد و به ارتش پیوست تا بهعنوان افسر توپخانه در جنگ کریمه شرکت کند. این انتخاب یکی از تضادهای زندگی درونی او را مشخص میکند، زیرا او در نیمهی پایانی زندگیاش به مذهبی خودساخته معتقد بود که محبت و نفی خشونت پایههای اصلی آن را تشکیل میدادند.
تولستوی نویسندگی را مقارن با دوران خدمت در ارتش تزاری آغاز کرد و داستانهایی نوشت که تقریباً همگی از تجربههای زیستهی خودش مایه گرفته بودند. در ۱۸۵۶ وقتی رسماً از ارتش خارج شد مسیر جدیدی را در پیش گرفت: ظاهر شدن در قامت یک مصلح اجتماعی.
او برای چند سال راهی سفر میشود؛ در اروپا میگردد، با افراد سرشناسی نظیر چارلز دیکنز و فردریش فروبل آشنایی به هم میزند و با آنها دربارهی نظامهای آموزشی صحبت میکند و اینچنین است که در بازگشت به روسیه دیگر تمام دغدغهاش آموزش کودکان روس است. تولستوی سالها وقت صرف کرد تا بتواند نظمی نوین برای آموزش کودکان روس بنا بگذارد. او در نظریههای آموزشیاش هیچ فرقی بین کودک دهقان و کودک اشرافزاده نمیگذاشت. با این حال حکومت تزاری تحمل فعالیتهای او را نداشت و پس از مدتی مدارسی را که او راه انداخته بود تعطیل کرد.
تولستوی تا سال ۱۸۶۳ چند رمان نوشته بود: سهگانهی «کودکی، نوجوانی، جوانی» و رمان «کازاکها» (که در ایران با عنوان «قزاقها» چاپ شده). حالا دیگر وقتش بود که برود سراغ شاهکارش: «جنگ و صلح». نگارش این رمان پنج سال طول کشید. جنگ و صلح گذشته از اینکه روایتگر جنگ روسها با ناپلئون است، راوی زندگی آدمهایی از طبقهی اشراف روسیه است که هرکدام برای خودشان دریایی از پیچیدگیها هستند. اقیانوس «جنگ و صلح» از به هم پیوستن این دریاها به وجود آمده. در کنار شخصیتهای پرتعداد این رمان، حضور کنت پییر بزوخوف در داستان یادآور خود تولستوی است.
«جنگ و صلح تولستوی»
پس از انتشار «جنگ و صلح»، تولستوی بهسراغ «آنا کارِنینا» رفت؛ رمانی که بهزعم خودش فنیترین اثر داستانی اوست. تولستوی خودش میداند با خلق آنا و نمایش پیچیدهترین کشمکشهای درونی و عاطفی یک زن چه شاهکاری آفریده. او طبق روال همیشگیاش در این رمان هم حرفها و اندیشهها و دغدغههایش را از مسیر شخصیتی به نام کوستیا لوین به مخاطب ارائه میکند.
پس از انتشار «آنا کارِنینا»، تولستوی دیگر رسماً نویسندهای درجهی اول و مشهور است. اما درست در همین زمان است که او دچار انقلابی درونی میشود و هرچه را که تا آن موقع به دست آورده پوچ و بیارزش میداند. تولستوی تا پیش از این انقلاب درونی هم تقریباً آدمی مذهبی بود، هرچند که تمایلات نوگرایانه هم داشت. با این حال پس از این تحول است که بهشکلی عمیقتر و البته دردمندانه به دین برمیگردد و آنقدر از همه چیز بیزار شده که مسکو را رها میکند و به روستای زادگاهش، یاسنایا پولیانا برمیگردد. اینجاست که شروع میکند به نگارش کتاب «اعتراف». او در این کتاب بیشتر تلاش کرده سؤال درست را مطرح کند و آن سؤال این است: اگر خدایی وجود نداشته باشد، با فرض اینکه مرگ اجتنابناپذیر است، معنای زندگی چیست؟!
«آناکارنینا، اثر لئو تولستوی»
این دغدغهها، جستوجوی معنای زندگی، اثبات وجود خداوند، یافتن حدود اخلاقی و مسائلی از این دست آنچنان به گریبان نویسندهی ما چنگ زده بود که حاصلش شد داستان بلند «مرگ ایوان ایلیچ». این داستان ماجرای مردی به همین نام را روایت میکند که در آغاز میانسالی و در اوج موفقیت شغلی به مرضی عجیب و لاعلاج مبتلا میشود. این بیماری باعث میشود ایوان ایلیچ شروع کند به مرور زندگیاش و اینجاست که میفهمد هرچه تا حالا پشت سر گذاشته نه زندگی، بلکه صرفاً روزمرگیهایی بیمعنا بوده. آنجایی که ایوان میفهمد معنای زندگی چیست دیگر فرصتی برای زندگی ندارد اما راضی است؛ راضی است چون بالاخره فهمیده زندگی یعنی چه.
با این حال در روی همین پاشنه نمیچرخد و پرسه زدن در فضای ایمان کلیسایی باعث خشم و ملال تولستوی میشود. او درمییابد آنچه کلیسا بهعنوان تعلیمات مسیح به خورد مردم میدهد با حقیقت تعلیمات مسیح در تناقض است. پس تمام خشمش از کلیسا را در قالب رمان «رستاخیز» میریزد. در این رمان پرنس دیمیتری نخلییدوف خود تولستوی است که از گذشتهاش شرمسار و از کلیسا بیزار، کماکان دنبال ایمان میگردد و آن را بالاخره در عشق ورزیدن به انسانها پیدا میکند. رمان «رستاخیز» هزینهی زیادی برای تولستوی داشت: تکفیر از جانب کلیسا و ممنوعیت چاپ آثار. با این حال او از عقاید جدیدش دست نکشید و حتی تلاش کرد قرائت خودش از تعلیمات مسیح را در قالب مذهبی خودساخته ارائه کند؛ مذهبی که بعدها مهاتما گاندی با خواندن آثار تولستوی به آن گروید: نفی خشونت. گاندی رسماً اعلام کرده بود که روش مبارزهاش را از تولستوی آموخته.
گرچه تمام اینها در وهلهی اول زیبا و جذاب به نظر میرسد اما با غور بیشتر در رمان «رستاخیز» متوجه میشویم نگاه تولستوی زیادی آرمانگرایانه است. آنچه او در این رمان از فضای زندانهای روسیه ترسیم میکند مجموعهای از آدمهای مطلقاً بیگناهی است که بیدلیل به زندان افتاده و از جانب حکومتی ظالم در رنجاند و پرنس نخلییدوف یکتنه تلاش میکند تمام این آدمهای بیگناه را از چنگال بیعدالتی نجات بدهد.
با این حال تولستوی در زندگی واقعی هم بهاندازهای که شخصیتهای رمانهایش میکوشند، برای اجرای عدالت تلاش میکرد. این تلاشها گذشته از اینکه تمام ارکان حکومت ازجمله پلیس تزاری و کلیسا را علیه او بسیج کرد، خانوادهاش را هم به ستوه آورد. سوفیا، همسر تولستوی که همیشه همراه او و یکی از عوامل موفقیتش بود، دیگر حوصلهی این پیرمرد ناآرام را نداشت. سوفیا برای تولستوی همان نقشی را داشت که آنا برای داستایفسکی؛ این زنها نقش تایپیست، ویراستار، نمونهخوان و مشاور ادبی را برای همسران نویسندهشان ایفا میکردند و حقیقتاً اگر نبودند آثار ادبی شوهرانشان با کیفیت فعلی خلق نمیشدند. با این حال سوفیا از وقتی فهمید لف در دوران جوانی یک خوشگذران حرفهای بوده و حتی یک فرزند نامشروع هم دارد دیگر دلش با او صاف نشد. همین چیزها باعث شد که تولستوی بههمراه یکی از دخترانش از خانه بگریزد و بهسمت جنوب برود. اما این سفر زیاد طول نکشید و روز ۲۰ نوامبر ۱۹۱۰ ذاتالریه نویسندهی ما را در مسیر سفر و در یک ایستگاه قطار از پا درآورد؛ همانطور که نقطهی پایان زندگی آنا کارنینا در یک ایستگاه قطار بود.
لف تولستوی در ملک شخصی خودش در یاسنایا پولیانا دفن شده. سنگ قبرش حالا هم هیچ نشانی از قبر یک مسیحی ندارد چون از جانب کلیسا هنوز تکفیرشده محسوب میشود.