مجله میدان آزادی: امروز 26 اردیبهشت ماه برابر است با پانزدهم می، سالروز تولد میخائیل بولگاکف، خالق رمان مشهور «مرشد و مارگاریتا». به همین بهانه در ادامه یادداشتی بخوانید به قلم آقای «یوسف مصفا» در قالب تکنگاری.
سفلیس بهمثابه استعاره
درد است که آدمی را راهبر است.
۱۵ مهِ ۲۰۲۴، صد و سی و سومین سالگرد تولد میخائیل آفاناسیویچ بولگاکوف (۱۸۹۱_۱۹۴۰) پزشک، معلم و نویسندهی سرشناس روس است. از آثار او چهرهی مردی فرادست میآید که پیاپی، بین پزشکی و ادبیات سرک میکشد. آثار بولگاکف سرشار است از استعاره، ایما و اشاره به وضعیت سیاسی شوروی. بولگاکف روز و حالِ روسیهی آن روزگار را با سفلیس مقایسه میکند: عفونتهای همهگیر، بردگی آهستهی یک ارگانیسم اجتماعی و سرِ آخر فروپاشی.
بولگاکف قریب به یقین پزشکی را به دلایل خانوادگی برگزید. عموهایش پزشک بودند، موردهایی امتحانپسداده. پیِ آنها رفت. پزشکی شد حاذق. مایه و معلوماتِ پزشکیاش نقشها انداخت بر پردهی آثار جاودانهاش؛ درست مانند همتای همولایتیاش، آنتوان چخوف.
میخائیل آفاناسیویچ بولگاکف ۱۵ مه ۱۸۹۱ در کیِف اوکراین به دنیا آمد. فرزند ارشد آفاناسیج ایوانوویچ، استادتمامِ الهیات آکادمی الهیات کیف و واروارا میچایلونا بود. چهار خواهر داشت و دو برادر. از ۱۹۰۹ تا ۱۹۱۶ بنای تحصیلِ پزشکی گذاشت در دانشکدهی پزشکی دانشگاه سنت ولادیمیرِ کیِف.
بلافاصله بعد از اینکه دیپلمش را گرفت، راهیِ صلیب سرخ شد، بهقصدِ خدمت داوطلبانه. در بیمارستانهای نظامی کار کرد. آنجا بود که اولین تجربهی جراحیاش رقم خورد. سپستر در ارتش ثبتنام کرد و چندی بعد به همراه همسر اولش، یک بیمارستان کوچک در شهر نیکولسکوئه، در استان اسمولنسک را اداره کرد. در ۱۹۱۷، به ویازما نقل مکان کرد. ۶ ماه پاگیر آنجا شد -تا فوریه ۱۹۱۸- به عنوان رئیس بخش بیماریهای عفونی و مقاربتی بیمارستان شهر.
سرانجام در سال ۱۹۱۸، خدمت را رها کرد و راهِ خانه گرفت. در آنجا، در کیِف، یک مطب خصوصی ونورولوژی افتتاح کرد. آن روزها آبستنِ مرگ بود؛ جنگهای داخلی، خون و خونریزی، بُحبوحهی تصاحب قدرت و حیص و بیصِ پوستاندازیها. پس از فتح شهر توسط سربازان سرخ (کمونیستها)، برای مدت کوتاهی اسیر شد. از اکتبر ۱۹۱۹ به عنوان پزشک نظامی هنگ سوم ارتش سفید قزاق، به قفقاز شمالی فرستادندش. آنجا به تیفوس مبتلا شد. تا دمِ مرگ رفت. بخت یارش بود و معجزهوار جان سالم به در برد. سر آخر، قید پزشکی را زد (یحتمل علت اصلیاش همین واقعه بود) و کارش کشید به نوشتن. شد آنچه شد. گویی باید زنده میماند تا روایت کند.
به آغاز روزنامهنگار شد. در ۱۹۲۱، پس از اقامت کوتاهی در تفلیس و باتوم، به مسکو رفت و به عنوان گزارشگر، افسرِ آموزش و پرورش و وقایعنگار مشغول به کار شد. اولین کار ادبیاش یک داستان زندگینامهای بود با این نام: «یادداشتهایی روی سرآستین».
در واکنش به مرگ مادرش، پیگیریِ پَرهیبِ مادرش بود که فوریه ۱۹۲۲، «گارد سفید» را نوشت و اینطور شد که درامِ «روزهای توربینها» سر و شکل یافت. این نمایشنامه از ۱۹۲۶ تا ۱۹۲۹، نوبهنو روی صحنه میرفت و طبق انتظار، بولگاکف را، در هیئت نمایشنامهنویسی زبده و بلدِ کار، اینجا و آنجا شناساند. دههی ۱۹۳۰ مشاور تئاتر جوانان کارگر بود و دستیار کارگردان در تئاتر هنری مسکو.
بولگاکف سه همسر داشت. در ۱۹۱۳، روزهای تلمذ و تحصیل، با تاتیانا لاپا، ازدواج کرد. پرستاری که دوشادوشِ او، در صلیب سرخ و دوران نیکولسکویه طبابت میکرد. این ازدواج در گیر و دار جنگ و انقلاب و اعتیاد آقای نویسنده به مسکنهای دردنِشان گذشت. زندگینامهنویسانش، بارهای بار، خاطر نشانمان کردهاند که بینورِ حضورِ تاتیانا، بولگاکف از روزهایی چنان تیره و تار، جان سالم به در نمیبرد. پس درودمان بر او.____ تا بدانیم باز و باز، در تیره روز آوازی بهکار است.
در ۱۹۲۴، تَرکِ تاتیانا کرد و با لیوبوف بلوزرسایا ازدواج؛ اما اینیکی تنها چند سال پایید و هشت سال بعدتر، دل داد به النا سرگیونا، که تکمیل و تتمیمِ کارِ بیتایش، «مرشد و مارگریتا» بهحتم وامدارِ همدمی و همنشیمنیِ اوست؛ که هر سری که تو بینی رهینِ سوداییست.
زندگی بولگاکف زندگیای بود مات و محو و مهآلود. پیچ و واپیچ. پر از کوچه پسکوچههای تاریک. در ۱۹۲۹ در نامهای به ماکسیم گورکی نوشت: «همهی نمایشنامههای من توقیف شده است. یک خط از من در هیچ کجا چاپ نمیشود. هیچ کاری آماده ندارم و دیناری حق امتیاز عایدم نمیشود... . هر چه ۱۰ سال در جماهیر شوروی نوشتهام، پاک از میان رفته است. یک عالَم هیچ. تنها یکی چیز مانده نابود شود: من».
پاییز ۱۹۳۹، نشانههایی دید از نارساییِ پیشرفتهی کلیه. آشکارگی اولیه. سردردهای شدید مداوم و رو به زوال گذاشتنِ بینایی. داشت تُنُک میشد. میدانست علائمش شبیه علائمی است که پدرش داشته است. میدانست دارد تمام میشود. بدرود من. منِ عزیز...
بولگاکف ۱۰ مارس ۱۹۴۰ در مسکو درگذشت.
بین سالهای ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۷، بولگاکف هفت رمان منتشر کرد که از ۱۹۱۹ داشت طرحشان را کمکمک میریخت و بازتابی بود از زندگی شخصی او. برخیشان در مجله Krasnaya Panoramwa، که بگویینگویی مجلهای پسندِ عوام بود، و برخی در Meditsinsky Robotnik، مجلهای مخصوصِ پزشکان واجد شرایط، منتشر شدند. اینها بعدها مجموعهای شدند منفرد و به درد بخور: «دفترچه یادداشت یک پزشک جوان». ضمنا همینها بودند آخرین رمانهایی که در زمان حیات بولگاکف چاپ و پخش شدند. این مجموعه شرحی و منظری زندگینامهای بهدستمیدهد از تجربیات و گذرانِ پزشکی جوان، دست و پا زنان برای جانِ سالم به در بردن از دانشسرای پزشکی و کرد و کار در بیمارستانی محقر و روستایی. بولگاکف ۱۸ ماه آزگار، به سالهای ۱۹۱۶-۱۹۱۷ در بیمارستان نیکولسکویه گذرانده بود.
مضمونهایِ مکرر این داستانها، خواننده را مدام ارجاع میدهد به اخلاقیاتی حیاتی نه تنها در حرفهی پزشکی بلکه در زندگانی فردی. بولگاکف تصریح میکند که بیمارانش هیچ ملتفتِ حال و روزشان نبودند؛ مسخِ خرافات و جهل و جنون گشته، چشمها باز ولی کور بودند. در این باب، مثلا پزشکی جوان را میشناساند که اعلان «جنگ» میدهد به «سفلیس» – بیماریای مزمن خاصه میان محلیها – پزشکِ جوان میکوشید بر بیماریای ظاهرا علاجناپذیر چیره شود. طرح نبردی همهجانبه ریخته: بند کردن جان بیماران به مصرفِ مقدار معتنابهی مورفین و دردنِشان تا بستری کردنِ اجباریشان.
سفلیس اینجا اشارتی بود از جهل و از حماقت: خصمی سمج، آماسکرده، مثل دود وزان و هر طرفی پیچان. مرضی جانکاه و رند. زخمی که مثل خوره روح را سرِ صبر و حوصله میخورد و میخراشد.
همهی آثار بولگاکف و از جمله همین «دفترچه یادداشت پزشک جوان» پر است از ایما و اشاره و گوشه و کنایه به وضعیت سیاسی شورویِ آن ایام.