مجله میدان آزادی: فردا سالروز ترور یکی از برجستهترین داستاننویسان، روزنامهنگاران و قهرمانان فلسطینی «غسان کنفانی» از درخشانترین نمادهای «ادبیات و مبارزه» در جهان است. «محمد الشبراوی» -روزنامهنگار مصری- برای کنفانی یک بیوگرافی متفاوت در «الجزیره» نوشته است. بیوگرافیای از زبان کنفانی، اما 51 سال پس از ترور. دکتر «محسن رضوانی» مترجم و استاد دانشگاه این مطلب را به بهانهی فردا -سالگرد ترور کنفانی در هشتم جولای سال 1972- به صورت اختصاصی برای مجله میدان آزادی ترجمه کرده است. این روزها که فلسطین به خاطر اخبار «جنین»ش دوباره در صدر خبرهاست، این متن خواندنی را بخوانید:
در پنجاه و یکمین سالگرد ترورم و در روزگاری که اینفلوئنسرها و مدلهای فشن در پلتفرمهای اجتماعی مشغول نمایش بشقاب غذا و طراحی ناخن و آرایش خود هستند، تصمیم گرفتم که غبار فراموشی را از قبرم پاک کنم و به ایجاز، در مورد نقاط مهم و ایستگاههای زندگیام صحبت کنم. من غسان کنفانی هستم.
آغازی همراه با تراژدی
در نهم آوریل 1936 در شهر عکا به دنیا آمدم. تولدم تقریبا همزمان بود با شروع انقلاب عربی فلسطینیان علیه نیروهای صهیونیستی و قیمومیت انگلیس. دوره ابتدایی را در یک مدرسه میسیونری فرانسوی در زادگاهم گذراندم و سپس همراه خانواده به یافا منتقل شدم. شهری که پدرم به عنوان وکیل در آن مشغول به کار بود. تحصیلاتم را در مدرسه «فریر» ادامه دادم، اما نکبت سال 1948 اجازه نداد آن را کامل کنم.
طبق طرح تقسیمی که سازمان ملل متحد تهیه کرده بود، عکا باید در اختیار عربها قرار میگرفت، اما مانند دیگر شهرها و روستاهای فلسطین به اشغال صهیونیستها درآمد و مردم آن با اجبار فیزیکی و فشار روانی از آن رانده شدند. قتل عام دیر یاسین یکی از آن اهرمهای فشار بود.
احتمالا شما اسمی هم از قتل عام 9 آوریل 1948 نشنیده باشید. جنایتی که مصادف شده بود با دوازدهمین سالگرد تولد من. اتفاقی که باعث شد هیچوقت دیگر تولدم را جشن نگیرم. در نیمه اول ماه مه، خانواده من از عکا رانده شدند و سرزمین آبا و اجدادیشان را با دست خالی ترک کردند. در آن زمان حدود هشتصد هزار نفر از فلسطینیها، عکا، یافا، حیفا، لود و غیره را ترک کردند. ما نیز به امید بازگشت، ناگزیر به روستایی مرزی در لبنان به نام «الغازیه» کوچ کردیم و کمی بعد مجبور به مهاجرت به روستایی کوهستانی در سوریه به نام «زبدانی» شدیم.
ما زندگی سخت و پر استرسی داشتیم. من و برادرم عدنان برای تامین نیازهای خانواده پرجمعیت 8 نفره مان- که بعدها هشت نفر دیگر به آن اضافه شد- به خرید و فروش کتابهای قدیمی مشغول شدیم. شانزده سالم بود که شروع کردم به آموزش کودکان در مدارس آژانس امداد و کار سازمان ملل متحد (UNRWA).
سفر در سرزمین خدا
ما در آن تبعید اجباری و به دور از «سرزمین پرتقالهای غمگین» تحت فشار بودیم. بلا و مصیبت مدام بر سر ما هوار میشد. با این حال من و عدنان تحصیل را رها نکردیم و در مدرسه شبانه مشغول به درس شدیم. روزها را کار میکردیم و شبها با امید به آینده و بازگشت به وطن، درس میخواندیم.
در دمشق برای تامین مخارج روزانه خود در چاپخانهای کار میکردم، همزمان تحصیلات عالیه را ادامه دادم. داشتم لیسانس ادبیات عرب را از گروه زبان عربی دانشگاه میگرفتم و عنوان پایان نامهام نیز "نژاد و مذهب در ادبیات صهیونیستی" بود. اما به دلایل سیاسی از تحصیل فاصله گرفتم. در سال 1959 به بیروت بازگشتم. قبل از آن، زمانی که من 13 ساله بودم، خواهرم فیضه -ام لمیس- دیپلم گرفته بود و در سال 1952 برای کار در زمینه تدریس به کویت رفت.
در سال 1955، «جنبش ملیگرایان عرب» از من دعوت کرد تا در تحریریه روزنامه (الرای) مشغول به کار شوم. در همان سال به جنبش پیوستم و سخنگوی رسمی «جبهه مردمی برای آزادی فلسطین» شدم. سال بعد به کویت رفتم تا کنار خواهرم فیضه و برادرم غالی باشم. همان جا بود که خواهرزادهام -لمیس- به من وابستگی عاطفی پیدا کرد و عزیز دل من شد.
دکتر جورج حبش در سال 1960 مرا متقاعد کرد که به بیروت بازگردم. در لبنان با یک زن دانمارکی -علاقهمند به موضوع فلسطین- به نام آنی آشنا شدم. آن زمان به شکل داوطلبانه و مجانی در هفته نامه «الحریه» ارگان رسمی «جنبش ملیگرایان عرب» مشغول به فعالیت بودم. کمی بعد نیز با آن زن دانمارکی ازدواج کردم و از او صاحب دو فرزند به نامهای لیلا و فایز شدم.
در سال 1962 اقامتم در لبنان به پایان رسید و مقامات این کشور از تمدید اقامت من امتناع کردند. من هم که پاسپورت یا مدارک شناسایی رسمی نداشتم مجبور شدم به مدت 6 ماه ناپدید شوم. در این مدت رمان «مردانی در آفتاب» را نوشتم و آن را به همسرم هدیه دادم.
در راه آرمان
در 24 آگوست 1962 پسر بزرگم فایز به دنیا آمد. سال بعد به مدت پنج سال سردبیر روزنامه «المحرر» شدم و همزمان در هفته نامه «فلسطین» هم -که ارگان شاخه فلسطینی «جنبش ملیگرای عرب» بود- کار میکردم.
این جنبش در سال 1964 تصمیم به شروع مبارزه مسلحانه گرفت و اولین گردان نظامی خود را تأسیس کرد. بعد از شهادت تعدادی از اعضای آن از جمله خالد الحاج، رمان «آنچه برای شما باقی میماند» را به یاد او نوشتم و به روحش تقدیم کردم. سال بعد در سفری که به دعوت رسمی مقامات هند و چین به آن دو کشور داشتم در دیدار با وزیر خارجه چین و نخست وزیر هند، موضوع اهمیت آرمان فلسطین را با آنها در میان گذاشتم. البته این آخرین سفرم به چین نبود. بعدها یک بار دیگر هم برای شرکت در کنفرانس «نویسندگان آسیا و آفریقا» به این کشور سفر کردم.
یک هفته قبل از شکست اعراب از اسرائیل در ژوئن 1967، مادرم به طور ناگهانی در دمشق بر اثر سکته قلبی درگذشت. در پاییز همان سال وارد هیئت تحریریه روزنامه «الانوار» شدم. ابتدا ستون رویدادها را مینوشتم و بعدتر سردبیر ضمیمه هفتگی آن شدم. کمی بعد کنارهگیری کردم و در هفتهنامه سیاسی «الهدف» مشغول شدم.
بعد از مقالهای که در نوامبر 1970 در الهدف نوشتم به زندان افتادم. در زندان رمان طولانی و ناقصی به نام عاشق را قلم زدم و قصد داشتم تمامش کنم که دست سرنوشت بر من پیشی گرفت. در سال 1971 رمان «بازگشت به حیفا» را که آخرین اثر ادبیام به شمار میرود منتشر کردم و رمان دیگری هم نوشتم که تمام نشد به نام «آلوهای آوریل».
رمان «ام سعد» را بعد از 3 سال وقفه ادبی نوشتم. از آنجا که معتقدم حق دادنی نیست بلکه گرفتنی ست و شامل ادبیات هم میشود باور دارم که کتاب باید خود را بدون تبلیغ یا واسطه معرفی کند و به همین دلیل است که من به هیچ سلبریتی التماس نمیکنم که کتابم را معرفی کند. کتابم را هم برای با هدف تبلیغ به هیچکس هدیه نمیدهم. کتاب خوب، دیر یا زود، خودش خودش را تبلیغ خواهد کرد.
ادبیات پایداری فلسطین
مدتی با نام مستعار «فارس فارس» و «ابوالعز» مینوشتم، عاشق اسب بودم و به نقاشی کشیدن از اسب علاقه داشتم.، به گواهی متخصصان، من بودم که ادبیات فلسطین را پس از قضیه نکبت بنیان گذاشتم. برای فهم دشمن، ادبیات صهیونیستی را بررسی و مطالعه کردم. در سال 1965 کتاب «ادبیات مقاومت در فلسطین اشغالی» به قلم من منتشر شد. این کتاب تعدادی از چهرههای ادبی فلسطین مانند محمود درویش، سمیح القاسم و توفیق زیاد را به عرصه ادبیات معرفی کرد.
در مقدمهای که دکتر یوسف ادریس بر جلد دوم مجموعه آثارم (منتشر شده در سال 1973، دارالطلیعه) نوشته است، میگوید: «هر کلمهای که در اینجا میخوانم، فقط کلمهای برگرفته از یک زبان نیست. بلکه واژهای گرانبهاست. هر واژه اینجا دارای یک حساب اعتباری است و آن زندگی نویسنده آن است.» این جمله حقیقت را حتی ذرهای از بین نمیبرد. آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند، اما آنچه از نهادی کسلکننده و سرد بیرون میآید چندان ماندنی نیست.
فصل پایانی
وقتی به این فکر کردیم که توجه جهانیان را به آرمان فلسطین جلب کنیم، با برنامهریزی دکتر ودیع حداد و گروهش و البته حضور قهرمانانه لیلا خالد، تصمیم گرفتیم چندین عملیات خارجی انجام بدهیم که ربودن هواپیماها یکی از آنها بود. جبهه خلق برای آزادی فلسطین در سوم سپتامبر 1970 سه هواپیما را که از آلمان، سوئیس و هلند به سمت نیویورک، برخاسته بودند ربود. هواپیماربایان دو هواپیما را در اردن و هواپیمای سوم را در قاهره نشاندند و پس از رهاسازی مسافران، آن را منفجر کردند.
روزنامههای بینالمللی مدعی مشارکت من در این عملیات شدند و تلآویو نیز که به دنبال بهانه بود فرصت را برای حذف من غنیمت شمرد. عجیب آن است که من احتمال ترور خودم را بعید میدانستم و به اطرافیانم اطمینان میدادم که خطری در کار نیست و من فقط یک روزنامهنگار ساده هستم و با کلمه سر و کار دارم. من به اقدامات احتیاطی علیه صهیونیستها پایبند نبودم و اهمیتی نمیدادم، علی حسن سلامه هم که خیلی اهل مراقبت و احتیاط بود نتوانست از سرنوشت فرار کند و او هم هفت سال بعد از من شهید شد.
روز جمعه هفتم ژوئیه 1972 خانوادهام را به ساحل بیروت بردم. بدون اینکه بدانم این آخرین وداع من با خانواده است با آنها خداحافظی کردم و کمتر از 24 ساعت بعد، دقیقا ساعت هشت صبح، صهیونیستها خودروی مرا در میدان الفاکهانی بیروت منفجر کردند و من را با بمبی به وزن 5 کیلوگرم هدف قرار دادند. خواهرزادهام -لمیس- در آن زمان دختری 16 ساله بود که یک هفته پیش به بیروت رسیده بود. از کویت با مادر، پدر و خواهر و برادرش، آمده بودند و من داشتم او را در مسیرم به جایی میرساندم.
آن روز صبح همراه لمیس از خانه بیرون زدیم. دخترم لیلا دنبالمان آمد، و خواست تا همراهمان بیاید و شکلات بخرد. اما من بابت مشغله و قرار کاری عذرخواهی کردم. البته از خوش شانسیمان بود که همراهمان نیامد. خوشبختانه قطعهای شکلات در جیب داشتم. تا دید چشمانش برق زد. بوسیدمش و از او خواستم که به خانه برگردد. صبر نکرد تا وارد خانه شود و روی پلهها نشست تا شکلات را بخورد. دلم برایش میسوزد برای صحنهای که چند لحظه بعد تماشا کرد. چیزی نگذشت که لیلی و فایز و همه دنیا صدای انفجاری را شنیدند که جان من و لمیس را گرفته بود. این شیوهی برخورد صهیونیستها با ما است: آوارگی، حذف فیزیکی، و نابودی آرمان ما.
من را با دینامیت منفجر کردند. در نگاه صهیونیستها من مثل کوه بودم و کوه را فقط با دینامیت میتوان منفجر کرد. زندگی ادبی من با کتاب کوچکی که به لمیس تقدیم کردم شروع شد و با او نیز به پایان رسید. لمیس! او همان دانشجوی پزشکی است که سرنوشت اجازه نداد وارد دانشکده شود یا حتی نتیجه کنکورش را بداند! من باید برای او مرثیه سرایی کنم، مرثیهای نه کمتر از سوگواری نزار قبانی در داغ همسرش بلقیس.
تشییع یک شهید فلسطینی و نمایی از یک دیوارنگاره بر اساس جملهای از «غسان کنفانی»: «تسقُطُ الأجسادُ، لا الفِكرة»
«بدنها از بین میرود؛ اما اندیشهها هرگز!»
سارتر میگوید: «آزادی جوهر هستی و شرط عمل است.» این همان چیزی بود که من شبانه روز برای آن حرکت میکردم. میخواستم بر ترس هایمان غلبه کنیم و از شر اشغالگر صهیونیستی که سرزمین و رویاهای ما را غصب کرده بود خلاص شویم. خوشحالم که فرزندان سرزمینم بر سر پیمان خود هستند هرچند برخی هم نژادهایشان به آنها خیانت میکنند. شب چارهای جز صبح شدن ندارد و زنجیر بالاخره باید پاره شود. ما به حیفا باز خواهیم گشت و شادی، روزی به سرزمین پرتقالهای غمگین سر خواهد زد.