مجله میدان آزادی: امروز نخستین سالروز درگذشت زندهیاد «امیرهوشنگ ابتهاج» (ه. الف. سایه) است؛ شاعری که علیرغم فعالیتهای گستردهی ادبی و هنری؛ بخش بسیاری از عمرش به مبارزه و فعالیت سیاسی سپری شد. ابتهاج خاطرات بسیاری را چه از زندگی ادبی و هنری و چه از زندگی سیاسی خود در کتاب «پیر پرنیاناندیش» (در گفتگو با میلاد عظیمی و عاطفه طیه) نقل کرده است. یکی از این خاطرات بخشهای مربوط به «شهریور ۱۳۲۰» است، زمانی که بیگانگان دوباره تصمیم گرفتند شاه ایران را عوض کنند، ایران را اشغال کردند، رضاشاه پهلوی را از قدرت خلع کردند و مقدمات روی کار آمدن شاه جدید را فراهم کردند. این روز یک نقطهی عطف و آگاهیبخش برای تمام مبارزان، روشنفکران و آزادیخواهان نسلهای بعد، مخصوصا هنرمندان و اهالی ادبیات بود. در این مطلب برایتان خاطرات ابتهاج از آن روزگار را -به نقل از کتاب «پیر پرنیاناندیش»- بازمینویسیم:
عظیمی: استاد آشنایان شما، خانوادهی شما رضاشاه رو دوست داشتن؟
ابتهاج: نه خوب نبودن باهاش. میترسیدن ازش. اگه میخواستن حرفی بزنن پچ پچ میکردن.
با اینکه اون زمان میکروفون نبود اما باز این قدر ازش میترسیدن. رضاشاه هم یک خصومت عجیبی با گیلانیها داشت.
_ قضایای کشف حجاب یادتونه؟
ابتهاج: نه خیلی بچه بودم.
_ خانوادهی شما حجاب داشتند؟
ابتهاج: بله. مادرم چادر نماز، نه چادر سیاه سرش بود.
_ دورهی رضاشاه وضع زندگی مردم چطور بود؟ فقیر بودند مردم؟
ابتهاج: نه در گیلان فقر به اون صورت نبود، هنوز هم همینطوره، گیلان حتی با مازندران هم فرق داشت. در گیلان همیشه امکانات مادی فراوون بود؛ هرکی تو خونه مرغی داشت، گوسفندی داشت، شیر و ماستی داشت، برنج رو آرد میکرد و نون درست میکرد.
_ وضع امنیت چطور بود؟
ابتهاج: یه امنیت نسبی بود ولی یادمه اراذل و اوباش بودن.
_ فضای شهر مذهبی بود؟
ابتهاج: هیچ، میگفتن رشتیها همه تخم بلشویک هستند. برای همین گیلان مغضوب رضاشاه بود. دانشگاه گیلان تقریباً از همه جا دیرتر باز شد. شاید بعضی از شهرهای درجه سوم دیرتر از گیلان صاحب دانشگاه شده باشن. کارخانهای، صنعتی، دانشگاهی نمیگذاشتن توی گیلان باز بشه. در انزلی کسی نمیتونست در قهوهخانهها با لیوان چای بخوره. میگفتند این چایی روسهاست.
_ رضاشاه به گیلان سفر کرد، درسته؟
ابتهاج: بله، خود من هم رضاشاه رو دیدم. اومده بود رشت. ما پیشاهنگ بودیم. مارو بهصفکردن و یک آدم دراز گردنکلفتی، اومد با شنل، از جلوی ما با یه ماشین روباز رد شد و ما هم با سه انگشت بهش سلام پیشاهنگی دادیم. خوب یادمه.
_ در رشت هم عزاداری محرم ممنوع شده بود؟
ابتهاج: بله دستههای سینه و زنجیرزنی ممنوع بود. بعد از شهریور ۲۰ هیئتها آزاد شدن مردم هم خیلی ناراحت بودن از ممنوعیت عزاداریها.
_ خانوادهی شما چی؟
ابتهاج: مادرم خیلی ناراحت بود چون خیلی مذهبی بود.
_ روز رفتن رضاشاه یادتونه؟
ابتهاج: بله... چقدر مردم خوشحال بودن... آقای عظیمی! من از ۱۲ - ۱۳ سالگی آرزوی بهبود اوضاع کشورمو داشتم، حالا با تصورات و زبانِ زمان خودش؛ مثلاً وقتی میگفتم «استقلال» نمیدونستم معنیاش چیه؟ اما با اجنبی مخالف بودم... من هرگز یادم نمیره. سوم شهریور ۲۰ شد خونوادهی ما شهر رو گذاشتیم رفتیم به یک ده اسمش «سالک سار» بود. هر روز هم از شهر خبر میآوردن. پدرم سرپرستی این قافله رو انجام میداد. زنهای چاق فامیل... با چه مصیبتی سوار اسب شدن با بدبختی رفتیم ده. پدرم مسؤول کل خانواده بود؛ داییام، خالهام و همهی فامیل دیگه، آذوقهی همه رو فراهم میکرد. هر روز خبر میرسید که شهر امن و امانه. این یک واقعیته خوشبختانه یا متأسفانه؛ یعنی شهری که همیشه پر از گردنکلفتی و اوباشگری بود، امن و امان شده بود.
قبلش هر جای شهر پر از زنجیر به دستها و چاقوکشها و اراذل و اوباش بود، ولی دورهای که شورویها اومده بودن اونجا شایعه کردن که یک سرباز روسی رفته بازار از یک ساعتفروشی ساعتی برداشته و پول نداده شایعهکردن که سربازو تو سربازخونه تیرباران کردن که احتمال داره درست نباشه این حرف، ولی در نتیجه همه ماستها رو کیسهکردن، دکاندار دیگه شب در دکان خودشو نمیبست، اصلاً یک چیز افسانه ای؛ شهر امن و امان و اصلاً کسی جرأت نمیکرد خطا بکنه. میگفتن روسها شوخی ندارن، دزدی بکنی تیرباران میکنن.
... یک افسری بود به نام سرگرد [...] که برادرش قاضیِ عسکر بود؛ مال نظامیها. این آدمِ خیلی ظالمی بود، همیشه یک تعلیمی به دست میگرفت و تو خیابون راه میرفت. خودشو مالک شهر میدونست، بی بهانه مردمو میزد که تو چرا اینجا وایستادی بیخودی میزد... دورهی رضاشاه برافتاده بود اما روحیهها هنوز باقی مونده بود. یک زن مسنی با چادر نماز سفید داشت از خیابون رد میشد، سرگرد رفت و این تعلیمیش رو گذاشت زیر چانه این پیرزن و چادر زنو از سرش برداشت؛ کشف حجاب کرد. زن زیر چادر یک پیرهن خواب رکابی پوشیده بود. زنه نشست رو زمین و خودش رو جمع کرد. از بخت بد این سرگرد، در جایی این اتفاق افتاد که نزدیک مرکز فرماندهی روسها بود. یه افسر قد بلند بود که میاومد بیلیارد بازی میکرد و خیلی عالی بیلیارد بازی میکرد، انگار که قهرمان جهان باشه. این افسر اومد پایین و خوابوند تو گوش سرگرد. سرگرد تو خیابون پخش شد و کلاش افتاد اونور پیادهرو؛ مردم جمع شدن و دستزدند برای افسر روس خُب دل خونی از سرگرد داشتن؛ هم تو زمان رضاشاه و هم بعدش. اون افسر روس دیگه محبوب مردم شده بود. هرجا می رفت مردم از دکاندار بقال و فلان بهش احترام میذاشتن این مسئله مصادف شده بود با خبرهایی که از تهران می اومد که سربازهای آمریکایی چه کار دارن میکنن. حتی این شایعه رو درست کرده بودن که شب عاشورا یک سرباز آمریکایی با یک زن ایرانی رفته بود و... تا قضایای آذربایجان روسها تو رشت خیلی محبوب شده بودن؛ شهر امن و امان شده بود ولی سر وقایع آذربایجان قضایا برعکس شد.
مطلب مرتبط:
نگاهی به زندگی و آثار هوشنگ ابتهاج