یکشنبه 01 مهر 1403 / خواندن: 13 دقیقه
از عشق تا عشق؛ به بهانه سالروز تولد حسین منزوی

یادداشت: غزل‌های منزوی؛ تازگی نگاه؛ تازگی کلام

تازگی در غزل‌های منزوی تاریخ‌دار نشد و شد یک ویژگی همیشگی و بدون تاریخ مصرف. این تازگی نه با غزل‌های «از کهربا و کافور» که از غزل‌های «حنجره‌ی زخمی تغزل» شروع شده بود؛ شعرهایی که در سال‌های جوانی شاعر سروده و چاپ شد و منزوی در مقدمه‌ای که در بازنشر این کتاب حدود سی ‌سال بعد نوشته، درباره‌ی چند غزلِ افزوده بر آن، گفته است که این‌ها پاره‌هایی از جوانی مرا با خود حفظ کرده‌اند و من امروز جوانی خودم را بسیار دوست می‌دارم و یادگارهایش را نیز هم.

4
یادداشت: غزل‌های منزوی؛ تازگی نگاه؛ تازگی کلام

مجله میدان آزادی: حسین منزوی، شاعر غزلسرا و نوگرای ایرانی است که تاثیر بی‌نظیری در غزل نو و غزل معاصر ایران داشته است. مجله میدان آزادی به مناسبت سالگرد تولد این شاعر عاشق، شما را به خواندن یادداشت خانم «فریبا یوسفی» -شاعر، منتقد و پژوهشگر ادبیات- درباره شعر و شخصیت زنده‌یاد حسین منزوی دعوت می‌کند: 

 

این گل سرخی که با پاییز می‌آید

این مصرع را زمزمه می‌کنم و ناگهان «پاییزی»هایش از گوشه‌های پنهان ذهنم می‌جوشند؛ مثل چشمه‌های زلال آب که سنگ می‌شکافند و می‌جوشند. به‌راستی سنگ می‌شکافند، چراکه انگار عشق در غبار روزگار روزبه‌روز رنگ‌باخته‌تر و فروخفته‌تر می‌شود؛ و ای کاش این موهبت جان‌بخشِ الهی «زین سموم وحشت‌آور دور بادا، دور!»

سخن از گل سرخی‌ است که با پاییز آمد. درست در اولین روز پاییز، اولین روز مهر، در قلب تقویم. این بار خودش زمزمه کرد: «

یک ‌دو روز فرصت بود تا رسیدن پاییز
که به‌رغم هر تقویم باز هم بهار آمد»

صدایش را به گوشم ‌رساند تا یک بار دیگر آن را به گوش کر افلاک برسانم: «نمی‌دانی که در گوش کر افلاک فریادم». شاید غزل داشت دچار سموم وحشت‌آور خزان می‌شد و یک ‌دو روز بیشتر فرصت برایش باقی نمانده بود که به‌رغم هر تقویم باز هم بهار آمد. اما مقصودم از نقل آن بیت و آمدن آن بهارِ به‌رغم تقویم و در آستانه‌ی پاییز، شخص حسین منزوی بود. چه شد که سخن رفت به‌سوی غزل و چرا در همین چند سطر آغازین، سخن میان «منزوی»، «عشق» و «غزل» چنین چرخید و جابه‌جا شد و این یادداشت که باید یک متن رسمی با چارچوب‌های معین باشد، از خط‌کشی‌های معمول بیرون زد؟ 

تردید ندارم که نیروی مسلط و پیش‌برنده و برنده‌ی «عشق» اینجا هم دارد کار خودش را می‌کند و مگر در سطرهای پایانیِ مقدمه‌ی «با سیاوش، از آتش»، با تاریخ مهرماه ۱۳۷۴، ننوشته بود: «... اما حتی در پاییز و در آستانه‌ی زمستان نیز، عشق حرف اصلی این ترنم‌هاست که آتش شعله‌ور در تمام فصول من است...»؟ و باز در سطرهای پایانیِ مقدمه‌ی «این کاغذین جامه»، در بهار ۱۳۷۹ نگفته بود: «اگر پیام عشقی از این دفتر گرفتید به حرمت عشق که عزیزش بدارید چراکه عمری برای ستایش عشق گلو پاره کرده‌ام؛ از روزگار حنجره‌ی زخمی تغزل تا روزگار کهربا و کافور»؟ و حتماً دوستداران شعر منزوی می‌دانند «حنجره‌ی زخمی تغزل» اولین مجموعه‌ شعر اوست که در سال ۱۳۵۰ چاپ شد و برگزیده‌ی اولین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی فروغ فرخ‌زاد بود و کتاب «از کهربا و کافور» هم نزدیک به سه دهه بعد، در بهار ۱۳۷۷ چاپ شد و زیر عنوان اصلی آن نوشته شده بود: «غزل‌های تازه» و مطلع اولین غزل کتاب هم این بود:

یک شعر تازه دارم، شعری برای دیوار
شعری برای بختک، شعری برای آوار

در این غزل، پس از چند بیت توصیف تلخی‌ها و تیرگی‌ها و ناملایمت‌ها، باز عشق؛ عشقِ نجات‌دهنده، روشنی خود را در این غزل منتشر می‌کند: 

عشقت هوای تازه‌ست در این قفس که دارد 
هر دفعه بوی تعلیق، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم جان دوباره، من نیز
حل می‌شوم در اینان، این جِرم‌های بیزار

«غزل‌های تازه» که عنوان فرعی این کتاب است، اشاره به زمان سرودن شعرهای این کتاب دارد، در حالی‌که تازگی در غزل‌های منزوی تاریخ‌دار نشد و شد یک ویژگی همیشگی و بدون تاریخ مصرف. این تازگی نه با غزل‌های «از کهربا و کافور» که از غزل‌های «حنجره‌ی زخمی تغزل» شروع شده بود؛ شعرهایی که در سال‌های جوانی شاعر سروده و چاپ شد و منزوی در مقدمه‌ای که در بازنشر این کتاب حدود سی ‌سال بعد نوشته، درباره‌ی چند غزلِ افزوده بر آن، گفته است که این‌ها پاره‌هایی از جوانی مرا با خود حفظ کرده‌اند و من امروز جوانی خودم را بسیار دوست می‌دارم و یادگارهایش را نیز هم. چهارمین غزل در کتاب «حنجره‌ی زخمی تغزل»، گام بلند و پیشروِ غزل منزوی در تازگی ا‌ست. ماجرای سرودن این شعر، که در کتاب «از عشق تا عشق» آمده، علاوه‌بر جذابیت بیشتری که به این غزل می‌بخشد، اشاره‌های روشن‌گری هم به جزئیات حرکت نوگرای منزوی در غزل دارد؛ حرکتی که در همان روزگار، شاعران بسیاری را با خود همراه کرد و به غزل، حیاتی تازه بخشید:

لبت صریح‌ترین آیه‌ی شکوفایی ا‌ست
و چشم‌هایت شعر سیاه گویایی‌ است
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله‌های مه‌آلود، محو و رویایی‌ است 

در صفحه‌ی ۲۹۸ کتاب «از عشق تا عشق» که گفت‌وگوی بلند و ناتمام شاعر فرهیخته، ابراهیم اسماعیلی اراضی با حسین منزوی ا‌ست، درباره‌ی این غزل توضیحاتی از منزوی می‌خوانیم که شرحی بر تازگی آثار او به‌ویژه این غزل است که طلایه‌دار غزل‌های نوی منزوی‌ بوده: «هیچ دورخیزی نکرده بودم برای اینکه یک شعر جدید بنویسم؛ یک غزلی که تازه باشد و مثلاً ربطی به غزل‌های گذشتگان نداشته باشد؛ اصلاً چنین چیزی در ذهنم نبود. اگر در این غزل یک تازگی هست که هست، به نظرم در دو سه عامل می‌توان این را جست‌وجو کرد: یکی اینکه احتمالاً ذهنیت من یک عنصر تجددطلب و تازه‌جو بود یا حداقل چنین چیزی در ذهنیت من بود.» همین جا و پیش از ادامه‌ی توضیح او، اگر کتاب را یک ورق به عقب برگردیم، این سطر را می‌بینیم: «... حالا کِی است امروز؟ امروز درست روز ۱۴ مرداد است. ۱۴ مرداد چه روزی ا‌ست؟ روز جشن مشروطیت...» ورق را به صفحه‌ی ۲۹۸ کتاب برمی‌گردانیم تا از این اشاره‌ی تاریخی به‌نفع بیان اشاره‌وار به یکی از ریشه‌های تحول شعر و رسیدنِ این نوجویی به شعر منزوی بهره برده باشیم و در ادامه‌ی توضیحاتش می‌خوانیم: «دوم اینکه شاید کسی که الهام‌بخش این غزل بود، زیبایی‌اش زیبایی تازه‌ای بود. درست نمی‌دانم شاید این هم بود؛ شاید واقعاً تأثیری که او در من گذاشت یک تأثیر جدیدی بود و با تأثیر و تأثرات قبلی فرق داشت. علاو‌‌بر این دو مورد، مورد دیگر این است که شاید در ناخودآگاه من یک عواملی، نیروهای در حال ستیز با کهنگی‌ها، در حال ستیز با تحجرها، ایستایی‌ها، سنگ ‌شدن‌ها، به حرکت درآمده بود و خودم نمی‌دانستم.»

منزوی درباره‌ی این غزل به خرق عادتی که در وزن و زبان دارد نیز اشاره می‌کند و آن را به نیما و تحولاتی که در شعر ایجاد کرده بود نسبت می‌دهد: «اصلاً ساختار زبان نیما با عادت‌های متعارف ما تا جایی که به ساختار زبان مربوط می‌شود و استخدام عوامل زبان مثل فعل و فاعل و این‌جور عناصر، کاملاً متفاوت است. از هیچ قاعده و قانونی نیما در این مورد پیروی نمی‌کند الا ذوق خاص خودش که این ذوق هم ویرانگر و هم تخریب‌کننده و هم لجباز و هم ضدعادت و هم یاغی و هم بدعت‌گذار و هم ضمناً دنبال نوعی زیبایی خاص هم هست که خودش به آن معتقد است... نیما به این باور دارد که اگر من بیایم وزن را به هم بریزم یا بخواهم از قافیه استفاده‌ی دیگری بکنم این کافی نیست... همه‌ی این‌ها به کمک مجموعه‌ی کلمات میسر خواهد شد؛ مجموعه‌ی کلمات که زبان است. من اول باید زبان را ویران کنم، ساختار زبان را به هم بریزم، بعد برسم به چیزهای دیگر. اینجا به نظرم آمد که ـ نه خودآگاه من ـ ناخودآگاه من مشغول ساختن یک چنین چیزی ا‌ست. وقتی از یک زیبایی جدید متأثر شده و می‌خواهد از آن زیبایی صحبت کند، خودش را ملزم و متعهد می‌بیند که پاس این زیبایی را داشته باشد و حق این زیبایی را ادا کند... .» همین جا، یکی دیگر از آموزه‌های نیما نیز متجلی می‌شود که ریشه در تماشای دقیق هستی دارد؛ تماشایی نه از سر عادت و تکرار ـ که خاصیتی با خود ندارد ـ بلکه تماشایی تازه از زاویه‌ی دیدی جدید و منحصربه‌فرد. بنابراین شعر منزوی، بخش عظیمی از تازگی خود را از این درس نیما دریافته است و البته می‌دانیم میانِ دانستن نکات کلیدی شعر و به کار بستن آن‌ها فاصله‌ای‌ است که طی نمی‌شود مگر به پای ذوقی قوی و پرورش‌یافته.

اما این همه که گفته شد، آن «پاییزی»‌ها را که در ابتدای سخن، یک‌جا به ذهنم ریختند از ذهنم بیرون نبرد، چراکه سرمای لطیف و خوشایند مهر لحظه به لحظه ما را به تماشای شورانگیز و تازه‌ی هستی دعوت می‌کند، گاه امیدبخش مثل این بیت:

بسا شگفت که ظرفیت بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز

گاه با پافشاری بر امید:
می‌ستیزم در بهار کوچک یک غنچه با پاییز
خود گرفتم کاین نبرد نابرابر عین دشواری ا‌ست

که می‌رسد به تازه ‌دیدن:
بار دیگر چون ببینم با نگاهی تازه خواهم دید
گیرم این تصویر هم مانند آن آیینه تکراری ا‌ست




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
هیچ دورخیزی نکرده بودم برای اینکه یک شعر جدید بنویسم؛ یک غزلی که تازه باشد و مثلاً ربطی به غزل‌های گذشتگان نداشته باشد؛ اصلاً چنین چیزی در ذهنم نبود. اگر در این غزل یک تازگی هست که هست، به نظرم در دو سه عامل می‌توان این را جست‌وجو کرد: یکی اینکه احتمالاً ذهنیت من یک عنصر تجددطلب و تازه‌جو بود یا حداقل چنین چیزی در ذهنیت من بود.

دوم اینکه شاید کسی که الهام‌بخش این غزل بود، زیبایی‌اش زیبایی تازه‌ای بود. درست نمی‌دانم شاید این هم بود؛ شاید واقعاً تأثیری که او در من گذاشت یک تأثیر جدیدی بود و با تأثیر و تأثرات قبلی فرق داشت. علاو‌‌بر این دو مورد، مورد دیگر این است که شاید در ناخودآگاه من یک عواملی، نیروهای در حال ستیز با کهنگی‌ها، در حال ستیز با تحجرها، ایستایی‌ها، سنگ ‌شدن‌ها، به حرکت درآمده بود و خودم نمی‌دانستم.»

مطالب مرتبط