یکشنبه 01 مهر 1403 / خواندن: 9 دقیقه
پرونده قهرمانان بی‌داستان | صفحه چهاردهم

یک صفحه داستان، از ادبیات کارگری جهان: «ژرمینال» (امیل زولا)

صبح امروز خبر انفجار معدنی در طبس و کشته و مفقود شدن کارگران رنجبر و زحمتکش قلب مردم ایران را به درد آورد. به همین بهانه تصمیم گرفتیم پرونده قدیمی خود در موضوع هنر و ابدیات کارگری -«قهرمانان بی‌داستان»- را با یک صفحه تازه به روز کنیم. در ادامه بریده‌ای از رمان «ژرمینال» نوشته «امیل زولا» را به انتخاب و مقدمه آقای مجید اسطیری -داستان‌نویس و منتقد- بخوانید.

4
یک صفحه داستان، از ادبیات کارگری جهان: «ژرمینال» (امیل زولا)

مجله میدان آزادی: صبح امروز خبر انفجار معدنی در طبس و کشته و مفقود شدن کارگران رنجبر و زحمتکش قلب مردم ایران را به درد آورد. به همین بهانه تصمیم گرفتیم پرونده قدیمی خود در موضوع هنر و ادبیات کارگریقهرمانان بی‌داستان»- را با یک صفحه تازه به روز کنیم. در ادامه بریده‌ای از رمان «ژرمینال» نوشته «امیل زولا» را به انتخاب و مقدمه آقای مجید اسطیری -داستان‌نویس و منتقد- بخوانید.

 

معادن گوشت‌خوار فرانسه

اگر در میان رمان‌های مختلفی که در ادبیات جهان به توصیف اوضاع کارگران پرداخته‌اند به دنبال تصاویری دقیق از اوضاع کارگران معدن بگردیم هیچ رمانی را پیدا نمی‌کنیم که شفاف‌تر و درخشان‌تر از «ژرمینال» وضعیت این کارگران را به تصویر کشیده باشد.

امیل زولا نویسنده فرانسوی این اثر را که بی گمان مهم‌ترین اثر اوست، در سال 1885 منتشر کرد و در آن نشان داد صنعت فرانسه بر چه بی‌عدالتی عجیبی بنا شده است. او شرایط کاری بسیار سخت و ناایمن، و دستمزدهای پایین کارگران معادن زغال سنگ را در رمان خود گزارش کرد. در 1884 که رمان ژرمینال به مرور در نشریات فرانسوی منتشر می‌شد بالاخره قانون اتحادیه‌های کارگری در این کشور تصویب شد. تعابیر او کماکان تکان‌دهنده و خواندنی هستند.

 

« اتی‌ین عاقبت از پشتۀ خاک پایین رفته و به معدن وورو وارد شده بود. کسانی که او به آن‌ها روی می‌آورد و درباره امکان کار از آن‌ها پرس وجو می‌کرد همه سر می‌جنباندند و می‌گفتند که منتظر مباشر معدن باشد و او را میان بناهای تاریک و پر از سوراخها و کنج و کنارهای سیاهی که پیچیدگی فضاهای درهم و طبقاتشان اضطراب در دل می‌انداخت آزاد می‌گذاشتند. اتی‌ین پس از آنکه از پلکانی تاریک و نیم ویران بالا رفت خود را روی پل گونه‌ای لرزان یافت. بعد، از سرپوشیده سنگ گیری گذشت و این جایگاه به قدری تاریک بود که او دست‌ها را حایل خود گرفته پیش می‌رفت تا به چیزی برنخورد. ناگهان دو چشم بزرگ زردرنگ پیش رویش تاریکی را شکافت به زیر برج استخراج و تالار تحویل دم دهانه چاه رسیده بود. درست در همین وقت استادکار چاقی که باباریشوم Richomme صدایش می‌کردند و چهره با صلابت مهربانش با سبیل درشت سفیدی به دو نیم شده بود به سمت دفتر تحویل می‌رفت. اتی‌ین به او روی آورد و پرسید:

_ اینجا کارگر نمی‌خواین؟ هر کاری باشه می‌کنم!

 ریشوم می‌خواست سر بجنباند که نه اما پشیمان شد و ضمن اینکه دور می‌شد مانند دیگران گفت: صبر کنین تا آقای دانسرت مباشر معدن بیاد.

 چهار چراغ سر چهار تیر سوار شده بود چنانکه حبابهای پرتوافکتشان تمام نور آن‌ها را روی چاه می‌تاباندند و سطوح شیبدار آهنین و اهرمهای علائم رمز و زبانه های ضامن و ریلهای هادی را که دو قفس آسانسور استخراج میان آن‌ها می‌لغزید با نور تندی روشن می‌کرد و باقی فضا مانند ناوواره کلیسایی سراسر سایه های عظیم مواج، در تاریکی غوطه ور بود. فقط چراغخانه در انتهای این فضا شعله‌ور می‌نمود. اما در دفتر تحویل چراغی ضعیف همچون ستاره‌ای رو به خاموشی سوسو می‌زد.

استخراج تازه از سر گرفته شده بود و غرش رعدآسای پیوسته‌ای از الواح چدنی کف این فضا بلند می‌شد. واگنت‌های زغال مدام می‌رسیدند و واگن‌کش‌ها در این جنجال کرکننده در حرکت بودند و پشت بلند خمیده شان در این آشوب همگانی تشخیص داده می‌شد.

اتی‌ین با چشمانی از خیرگی نابینا و گوش‌هایی ناشنوا اندکی بی‌حرکت ایستاد. از سرما یخ زده بود. سوز از همه سو می‌وزید چند قدمی پیش رفت ماشین بخار با اجزای فولادین و مسین درخشانش او را به جانب خود می‌خواند این ماشین در عقب چاه و به فاصله بیست و پنج متر از آن در اتاقی بلندتر قرار داشت و به استواری روی سکوی آجرین محکمی سوار بود و پر بخار، با چهارصد اسب قدرت خود کار می‌کرد و دسته پیستون عظیم روغن خورده‌اش به نرمی بسیار فرو می‌رفت و بیرون می‌آمد و کوچکترین لرزشی به دیوارها منتقل نمی کرد. متصدی ماشین در کنار اهرم راه‌انداز ایستاده گوش به زنگ علائم رمز بود و چشم از تابلو کنترل بر‌نمی‌گرفت. روی این تابلو، چاه و بندهای مختلفش به صورت شیاری قائم نشان داده شده بود، با قطعات سربی به ریسمان آویخته‌ای که در آن حرکت می‌کرد و نمایشگر قفس‌های آسانسور بود. با هر حرکت آسانسور ماشین تکان می‌خورد و قرقره‌ها و دو چرخ عظیم هر یک به شعاع پنج‌متر با کابل‌های فولادینی که در دو جهت ضد هم به دور محور آن‌ها پیچیده یا واگشوده می‌شدند به جنبش می‌آمدند و با چنان سرعتی می‌چرخیدند که به صورت غباری خاکستری رنگ به نظر می‌آمدند.

سه واگن‌کش که نردبانی غول‌پیکر را به دنبال می‌کشیدند داد زدند: بپا!

 چیزی نمانده بود که اتی‌ین زیر نردبان له شود. چشمانش رفته‌رفته به تاریکی عادت می‌کرد سر بلند کرده حرکت سریع کابل‌های فولادین را تماشا می‌کرد که به یک خیز به ارتفاع بیش از سی متر تا تارک برج بالا می‌رفتند و از روی قرقره ها می‌گذشتند و راست به درون چاه فرود می‌آمدند و قفس‌های آسانسور به آن‌ها آویخته بود. این قرقره‌ها در تارک برج آهنی بلندی که به برج ناقوس کلیسایی می‌مانست بر محور خود سوار بودند و حرکت کابل‌ها روی آن‌ها به حرکت نرم و بی صدای پرنده‌ای می‌مانست: حرکت رفت و آمد برق آسای دو کابل گران‌وزن که می‌توانست تا دوازده تن بار را با سرعت ده متر در ثانیه بلند کند.

اتی‌ین آهسته به تحویل‌خانه بازگشت. این پرواز عظیم بالای سرش او را به سرگیجه انداخته بود. دندان‌هایش در سوز سرما به شدت به هم می‌خورد و گوش‌هایش از صدای غرش واگنت‌ها کر شده بود و هدایت رفت و آمد قفس‌های آسانسور را تماشا می‌کرد. دستگاه رمز کنار چاه در کار بود. چکشی بر سندانی فرود می‌آمد. یک ضربه برای توقف، دو ضربه برای فرورفتن و سه ضربه برای بالا آمدن. و این به ضربه‌های دائمی چماقی می‌مانست که همراه با صدای روشن‌سنجی بر هیاهوی جمع حاکم بود. واگن‌کشی که پر و خالی شدن قفس‌های آسانسور را هدایت می‌کرد، بوقی جلوی دهان گرفته به متصدی ماشین فرمان می‌داد و از این راه بر جنجال موجود می‌افزود. قفس‌های بالابر میان این آشوب بالا و پایین می‌رفتند و خالی یا پر می‌شدند و اتی‌ین از این عملیات پیچیده سر‌در‌نمی‌آورد.

او فقط یک چیز را می‌فهمید: چاه انسان‌ها را به صورت لقمه‌های بیست و سی نفری فرو می‌بلعید و چنان به نرمی که گفتی حس نمی‌کند چگونه از گلویش پایین می‌روند.

پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع می‌شد. آن‌ها برهنه پا، چراغ به دست از «جایگاه رختکن» می‌آمدند و دسته دسته منتظر می‌ماندند تا عده‌شان کافی شود. قفس آسانسور بی‌صدا با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود که در هر یک دو واگنت پر از زغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا می‌آمد و روی زبانه‌های ضامن قرار می‌گرفت.

 واگن‌کش‌ها در هر یک از طبقات واگنت‌ها را از قفس بیرون می‌آوردند و واگنت‌های دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوب‌های بریده پر شده و آماده بود به جای آن‌ها بار می‌کردند و کارگران نیز پنج پنج در واگنت‌های خالی سوار می‌شدند. همه طبقات آسانسور که پر می‌شد چهل نفر می‌شدند. فرمانی از بوق خارج می‌شد: نمره ای بی طنین و نامشخص، و طناب علامت رمز چهار بار کشیده می‌شد و این رمز «گوشت» بود و فرو رفتن یک بار گوشت آدمی را اعلام می‌کرد.

 قفس پس از جهشی خفیف بی صدا در چاه فرو می‌رفت. همچون سنگی فرو می‌افتاد و جز لرزش کابل فولادین که مثل برق در حرکت بود اثری از آن باقی نمی‌ماند.

اتی‌ین از کارگر خواب آلودی که در کنارش انتظار می‌کشید پرسید:

_ خیلی گوده؟

 کارگر جواب داد: پونصد و پنجاه و چهار متر. اما تا ته چاه چهار بند هست. اولیش سر سیصد و بیست متریه.

 هر دو ساکت ماندند و به کابل فولادینی که بالا میآمد چشم دوختند:

_ اگه پاره بشه چی میشه؟

_ آه، اگه پاره بشه...

کارگر که نوبتش شده بود عبارت خود را با یک حرکت دست پایان داد که یعنی «شده است دیگر!»

 قفس با حرکت راحت و خستگی ناپذیرش بالا آمده بود. کارگر همراه رفقایش در یکی از واگنت‌ها چندک زد. قفس فرو رفت و باز هنوز چهار دقیقه نشده بالا آمد تا بار آدمیزاد دیگری را به کام چاه فرو برد. نیم ساعت بود که چاه به همین شکل کارگران را به تناسب گودی بندی که در آن توقف می‌کرد با حرص و سرعت بیشتر یا کمتری به کام خود فرو می‌برد. اما وقفه‌ای در کارش نبود. همیشه گرسنه بود. روده‌های غول‌آسایش می‌توانست سراسر قومی را هضم کند. این روده پر می‌شد و پر می‌شد و تاریکی همان تاریکی گور بود و قفس با همان سکوت پراشت‌ها بالا می‌آمد.

اتی‌ین باز دچار همان سرگیجه‌ای شد که روی پشته خاکی احساس کرده بود. چه فایده که سرسختی نشان دهد؟ این مباشر هم مثل دیگران با یک جواب سر بالا روانه‌اش خواهد کرد. ناگهان ترسی مبهم او را مصمم ساخت… »




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
اگر در میان رمان‌های مختلفی که در ادبیات جهان به توصیف اوضاع کارگران پرداخته‌اند به دنبال تصاویری دقیق از اوضاع کارگران معدن بگردیم هیچ رمانی را پیدا نمی‌کنیم که شفاف‌تر و درخشان‌تر از «ژرمینال» وضعیت این کارگران را به تصویر کشیده باشد.

...او فقط یک چیز را می‌فهمید: چاه انسان‌ها را به صورت لقمه‌های بیست و سی نفری فرو می‌بلعید و چنان به نرمی که گفتی حس نمی‌کند چگونه از گلویش پایین می‌روند...

مطالب مرتبط