یکشنبه 10 اردیبهشت 1402 / خواندن: 5 دقیقه
پرونده قهرمانان بی‌داستان | صفحه هفتم

یک صفحه داستان: از ادبیات کارگری ایران: «تابستان همان سال» (ناصر تقوایی)

«تابستان همانسال» یک مجموعه داستان کوتاه به هم پیوسته است از ناصر تقوایی. کتاب گرچه سال 1348 منتشر شده اما راوی وقایع دهه‌ی 30 آبادان و ایران پس از کودتا است. خروج خارجی‌ها بعد از ملی شدن نفت، زندگی و اشتراکات کارگران بارانداز، چرخیدن فضا از سیستم فئودالیِ ارباب رعیتی و فقیر و غنی به سیستم کارفرما و کارگر و تشکیل شدن طبقات متوسط اجتماعی از مسائلی است که در این مجموعه داستان کم حجم به آن پرداخته می‌شود. بریده‌ای از داستان «پناهگاه» که درباره‌ی شخصیت اسی یک دست را بخوانید.

5
یک صفحه داستان: از ادبیات کارگری ایران: «تابستان همان سال» (ناصر تقوایی)

مجله میدان آزادی: در تازه‌ترین قسمت از «چهره‌ی کارگران در ادبیات داستانی ایران»، به بازنشر روایتی از کتاب «تابستان همان سال» به قلم «ناصر تقوایی» خواهیم‌پرداخت. صفحه‌ی هفتم از پرونده‌ی «قهرمانان بی‌داستان» در همین زمینه به مخاطبان مجله تقدیم می‌شود:

«تابستان همانسال» یک مجموعه داستان کوتاه به هم پیوسته است از ناصر تقوایی. کتاب گرچه سال 1348 منتشر شده اما راوی وقایع دهه‌ی 30 آبادان و ایران پس از کودتا است. خروج خارجی‌ها بعد از ملی شدن نفت، زندگی و اشتراکات کارگران بارانداز، چرخیدن فضا از سیستم فئودالیِ ارباب رعیتی و فقیر و غنی به سیستم کارفرما و کارگر و تشکیل شدن طبقات متوسط اجتماعی از مسائلی است که در این مجموعه داستان کم حجم به آن پرداخته می‌شود. بریده‌ای از داستان «پناهگاه» که درباره‌ی شخصیت اسی یک دست است را بخوانید:

« مثل سر کارگرها داد می‌زد، مثل آنوقت‌های خودم. روبروم ایستاد و يك قوطی گذاشت کف دستم. هیچ خوشم نیامد، انگار صدقه می‌داد. گفت «اسی، اخراجت کرد‌ه‌ن.» صدای قوطی را شنیدم، از دستم ول شده بود. نگاهشان به کفِ خن خیره ماند. نفهمیدم سکوتشان چقدر طول کشید، از پله ها بالا رفته بودم، دوبار افتاده بودم زمین. باد سوز سردی داشت. پوستم را می‌درید و آن ولگرد سابق داشت دوباره آزاد می‌شد. رفتم طرف اکوان، هیچوقت ندیده بودم از آن استفاده‌یی بشود. انگار برای يک بارسنگین که هنوز از راه نرسیده بود آنجا نگهش داشته بودند. بوی مندی را ... می‌شنیدم، سرش را فشرده بود لای منگنه‌ی دستهاش. ... رفتم توی تاریکی پیشش نشستم .«مندی برام تعریف کن.»

«اسی من سعی خودمو کردم. همون کارایی رو کردم که اگه خودت بودی می‌کردی. همون وقت حدسشو زدم. بی خودی نبود که یه تف غلیظ انداختم رو بدنه‌ی سفید آمبولانس.» دستهاش را از جلو صورتش برداشت و خیره شد به تاریکی لابلای نخل‌های آنسوی رودخانه. «همونروز مستر برودريك با اون كيف سياه و دو تا کارگر تازه اومد اینجا و گفت : اسی ایز دِد اند حمید ایز فینیشد. و یه چیزای دیگه که نشنفتیم. همه‌ش تو فکر اسماتون بودیم که عوضی گفته بود. خنده داره، نه؟»
«گمونم مستر برودريك درس گفته بوده.»

«می‌دونی بعدش چکار کردم؟ رفتم کافه‌ی دریا رو سر صاحبش خراب کردم. دُرُس همون کارایی رو کردم که خودت وقتی چشمت به جای سرنگ روی چوب پنبه‌ی بطریا می‌افتاد می‌کردی. همه‌ی این کارا رو به جای تو کردم، دیگه لازم نیس به خودت زحمت بدی.»

«تو بطری چیزی مونده.»

نصف باقیمانده‌ی بطری را خالی کرد توی قوطی. «اسی، من از بابت دستت کلی متأسفم. تو هیچ شانس نداری .ما بیخودی خیال می‌کردیم تو داری برا خودت آدمی میشی.»

«چرا نیومدی بم بگی؟»

«نتونسم.»

«چرا؟»

«منم از مستر برودريك پرسیدم: چرا؟ اونم گفت: دیگه به درد نمی‌خوره. اون می‌دونس این کار خطرناکه. تو هم میدونی اون بشکه پر اسیده.»

«اولش خوب شروع کردم.»

«تو جرأتشو داشتی، شانسشو نداشتی، حمید هم شانسشو نداشت.»

«زیادی حرف می‌زنی.»

«نمی‌شه نزد. آخه چرا اومدی .»

«مار. هیچ مار دیدی؟»

«مار؟»

از قوطی جرعه‌ای سر کشیدم. حالیش نمی‌شد. گفت « کاش میتونسی گریه کنی .»

«بسه دیگه.»

«میخوای بریم قبرسون؟ شاید اونجا بتونی. ما خودمون همه‌ی کاراشو کردیم، فقط سنگش مونده. هر چه فکر کردیم، یه جمله‌ی قشنگ یادمون نیومد که بگیم روش بنویسن فقط یکی از بچه‌ها با یه تیکه گچ نوشت: Hamid is finished یه دسته گل بزرگ و قشنگم گذاشتیم روش. هر هفته یکی می‌ذاریم. حالا اگه بریم می‌تونی آخریشو بیبینی، اگه کسی بلندش نکرده باشه.»

«هنوز داره؟»

شیشه را انداخت توی شط، بعد هم یک تف غلیظ توی گردابی که بطری تویش می‌چرخید.

شب خفه و سنگین بود. بچه‌ها رفته‌بودند توی خیابان ساحلی عربده می‌کشیدند و از دورتر سگ‌ها فحششان می‌دادند؛ آدم که محل کارگر جماعت نمی‌گذاشت. »




حمال در سرزمین اعراب
18 اردیبهشت 1402

دمتون گرم و لبتون خندان

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
«می‌دونی بعدش چکار کردم؟ رفتم کافه‌ی دریا رو سر صاحبش خراب کردم. دُرُس همون کارایی رو کردم که خودت وقتی چشمت به جای سرنگ روی چوب پنبه‌ی بطریا می‌افتاد می‌کردی. همه‌ی این کارا رو به جای تو کردم، دیگه لازم نیس به خودت زحمت بدی.»


مطالب مرتبط